
روضهای برای دل حاجمحمود
شهدا جای ما
نویسنده : سیدمقدام حیدری
امشب محبین امیرالمؤمنین(ع) نه در کوچهخیابانهای شهر، که لابهلای کوچهپسکوچههای #اینستاگرام دنبال هیئت میگشتند. حوالهی ما هم افتاد به هیئت مجازی حاجمحمود کریمی. تا صفحه را باز کردم، بغضم ترکید و هایهای گریه کردم؛ کمی به خاطر غربت امیرالمؤمنین(ع) ـ که عقل و شعورم همین قدر قد داد ـ و بیشترش به خاطر غربت نوکر امیرالمؤمنین(ع) و خدا میداند چقدر برای مداح سخت است بیمستمع بخواند. ولی حاجمحمود از جان و دل میخواند و تا راه میداد، جلوی بغض و اشک چشمهایش را میگرفت و نفس میزد و از صدایش خرج میکرد؛ هم به جای خودش، هم به جای مستمعی که بدجوری جایش خالی بود... و من در طول برنامهی حاجی، آزادانه شر و شر اشک میریختم و هقهقکنان گریه میکردم؛ از بس که هیئت خونم کم شده بود؛ از بس تماشای تقلای نوکران امیرالمؤمنین(ع) برای زنده کردن نام مولایشان زیباست؛ از بس دلم سوخت برای این مداح بیمستمع، خصوصا آنجاهایی که حاجمحمود ناخودآگاه روی پایش میزد تا مستمع کف بزند یا آنجایی که دم میگرفت و از آن به بعدش دیگر نوبت میاندار و مستمعی بود که نبود... و شاید از بس برای مریضی و مرگ برادران و خواهرانم غصه خورده بودم این روزها... حاجمحمود مثل همیشه گاهی به چپ و راستش نگاه میکرد؛ انگار مستمعی داشت. شاید هم سهچهار نفری از عوامل برنامه بوده باشند آنجا و به آنها نگاه میکرد، شاید به در و دیوار و ستونها و شاید مستمعی را تصور میکرد و به او نگاه میکرد. ولی با اخلاقی که از شهدا خواندم و شنیدم، فکر نمیکنم آنقدرها هم هیئت امشب خلوت بوده باشد... حتما شهدا احساس مسئولیت کردهاند و پر کردهاند کیپ تا کیپ فضای هیئت را. نمیدانم این یادداشت به دست حاجمحمود میرسد یا نه، ولی میخواهم به او بگویم: «دمت گرم حاجیجان که کلاس نگذاشتی و نگفتی بدون مستمع نمیخوانم». امام میفرمود: «شبی که مأمورین ساواک مرا دستگیر کردند و با ماشین به تهران میبردند، دیدم نماز صبحم دارد قضا میشود اما هر چه اصرار کردم بایستند یا لااقل بگذارند وضو بگیرم، نگذاشتند. سرانجام قبول کردند بیآنکه از ماشین پیاده شوم، دستهایم را به جاده بزنم و تیمم کنم و همانجا در ماشین پشت به قبله نمازم را بخوانم». بعد امام فرمودند: «اگر در طول عمرم، یک نمازم را خدا بخواهد قبول کند، شاید آن نماز باشد». این هیئت بیمستمعی هم که امشب برگزار کردی حاجیجان، بعید نیست بهتر از بقیهی مجالست قبول شود و صلهاش متفاوت باشد... میخواهم از تو تشکر ویژه کنم و دعوتت کنم به چند خط روضه. ما که با روضههای شما زیاد گریه کردیم. یک بار هم اگر ما روضه بخوانیم و شما گریه کنید، جای دوری نمیرود. حاجیجان! شما هیچ وقت فکر میکردی چرخ روزگار جوری بچرخد که شب میلاد امیرالمؤمنین(ع) بیایی هیئت و مستمعی نباشد؟ خدایی احساس غربت نکردی؟ ذاکر اهل بیت باید مستمع داشته باشد؛ مگر نه؟! گاهی داغ یک سینهزن، جگر مداحش را خیلی میسوزاند! تازه مستمعهایت نمردند که! میاندارهایت سالمند و انشاءالله سالها زیر علم این هیئت، سینه بزنند. بنشین گریه کن بر آن امام غریبی که یکباره نگاه به دور و برش انداخت و دید همهی سربازانش گوشهکنار خیمهگاه افتادهاند و هر چه صدا میزند، کسی جواب نمیدهد. من و شما که نمیتوانیم عمق غربت حسین(ع) را درک کنیم، ولی فکر میکنم این روزها شما راحتتر بتوانی برای غربت و تنهایی حسین(ع) گریه کنی. نوش جانت...
هفدهم اسفندماه نود و اشک

سایهی آب
#علی
نویسنده : لیلا داوری
بعضیها معتقدند؛ «آنها خیلی خوبتر از ما هستند» و آنها یعنی هر کسی غیر از ما!
بعضیها هم معتقدند؛ «ما خیلی خوبتر از آنها هستیم» و ما یعنی فقط ما و لاغیر! اما حقیقت این است که ما زمانی خوبتر هستیم که با #حق باشیم و آنها هم همینطور. حتی خود خوبتر هم زمانی خوبتر است که با حق باشد. این حق چه با ایهام چه بیایهام، تا زمانی «حق» است که پیرو مکتب او باشد و او با حق بود؛ علی مع الحق و الحق مع علی...

سه روز پر از سپیده
#یا_علی
نویسنده : مریم حاجیعلی
گروهی به سجود، شماری به قیام، دستهای به رکوع، عدهای نیز به تسبیح ذات اقدسش مشغول... خداوند به روح و ملک که «صفًاصفا» را به غایت رعایت کرده بودند، رو کرد و فرمود؛ «میخواهم جانشینی در زمین برای خودم قراردهم.» ملائک یکصدا گفتند؛ «کسی را که در زمین فساد کند؟!» و چنین و چنان کند؟! خداوندگار ارادهاش را آفرینشش که مصداق بارز «کن فیکون» بود، با هم به رخ کشید و در حالیکه گِل آدمیزاد را میگذاشت تا «صلصال» شود، فرمود: «من چیزی میدانم که شما نمیدانید.» و در پیشگاه نگاه تسلیم فرشتگان و جنیان، روح خود را در کالبد بیجان آدم دمید و او را «اشرف مخلوقات» نامید و فرمان داد که #سجده کنید همگی بر آدم ابوالبشر که خوشگِلی را برایش فراهم نمودم؛ از کوهستان گرفته تا دشتها و کشتزارها... فرشتگان مبهوت زیبایی #آدم شدند که مثل آنها اگرچه بال نداشت ولی زیباتر بود و جنیان نیز، که مثل آنها سُم نداشت و حقیقتا زیبا بود... وه چه لطیف بود آدمی! چه دلنشین بود ابوتراب! ابوالبشر... پس سجده کردند در حالی که پیچیده بود در هفت آسمان ندای «فتبارکالله احسن الخالقین». همه شاد بودند، همه تسلیم، همه رضا... الا ابلیس اَبا... ابلیس برنتابید اینهمه اختصاص را، اشرف مخلوقات بودن، از خاک بودن، لایق تبریک و تبارک و سجود بودن را... دور آدم چرخید اما چه چرخیدنی! او را برانداز کرد اما چه برانداز کردنی!در تمام پیچ و خمهای وجود آدم سرک کشید، رگ به رگ، استخوان به استخوان... الا قلب... چه حرارتی بود، چه سوزی، چه تپشی داشت این قلب، چه بود این تکهگوشت صنوبری که راه نمیداد به شیطنتهای ابلیس... ثارالله بود، خون خود خدا، نشتری بر رگهای خداوند زده باشند انگار، چکیده باشد قطرهای به سمت چپ قفسهی سینهی آدمی انگار... هرچه بود رشکانگیزترین بود، لطیفترین بود، استثناییترین بود.... نه! ابلیس مرد این میدان نبود، زیر میز زدن همانا و سجده نکردن همان... «از خاک است و من از آتشم» را گفت و شد رجیم و نگهبان جهنمی که برای خود ساخته بود! از رحمانِرحیم اما رخصت خواست تا قیام قیامت.... اعوذبالله از شر او که شیطان #رانده شده است... و خداوند برای اینکه خلیفهاش حتی در #بهشت هم تنها نباشد، سنگتمام گذاشت و #حوا را از دندهیچپ او آفرید تا دلش گرم باشد و بهشتش حتی بهشتیتر... ابلیس اما اینهمه خوشبختی را بر آدم برنتابید و میوهی ممنوعه را برایش «احلا منالعسل» جلوه داد و شد آنچه که نیک میدانید. آری! آدم دشمنشاد شد، سیهروی شد و «هبوط» حکم نافرمانیاش شد، حوا در هندوستان و آدم در جمکران... آدم اما سیاه سیاه... و هر دو غرق در دو غم؛ نافرمانی و فراق توأمان... فرشتگان که دلبستهی اشرف مخلوقات شده بودند، خداوند را به تضرع و التماس خواندند که خداوندا! ببخش بر آدمابوالبشر این اولین و آخرین گناه را که از اشکهای او، ندامت او، دشمنشادی او، ما نیز سخت نالانیم... ندا آمد؛ بگویید بر آدم فردا را #روزه بگیرد... گرفت... پس یکسوم بدن او سپید گشت. روز دوم باز ندا آمد؛ بگویید امروز را هم روزه بگیرد... گرفت... پس یکسوم دیگر بدنش نیز سپید گشت. روز سوم باز هم ندا آمد؛ بگویید امروز را هم روزه بگیرد... گرفت... پس تمام بدنش سپید گشت. «روزهای سپیدی» نام گرفتند این سه روز، روزهایی که توبهی آدم ابوالبشر قبول گشت و ندا آمد؛ «ای آدم! این سه روز را برای تو و فرزندانت قرار دادم، کسی که این ایام را روزه بگیرد، گویا تمام دهر را روزه گرفته است.»
***
مصادف است این ایام با سیزدهم، چهاردهم و پانزدهم رجبالمرجب. روز اول مقارن با سالروز شکافتهشدن در کعبه برای اولبار، به افتخار مولاناامیرالمؤمنین علی علیهالسلام و روز آخر مقارن با وفات دخترشان، بانوی «ما رأیت الا جمیلا» حتی در دشت پربلا... بانوی «تقبل منا هذا القربان» هنگامهی شهادت جانسوز برادران و پسران... و بهراستی چه ایامی مبارکتر، پرافتخارتر و درسآموزتر از این ایام؟!... پذیرش توبهی آدمابوالبشر پس از سالها ابراز ندامت و سرگردانی و تقدیم «حجرالاسود» به او از بهشت که البته آن روزها سپید بود. نیز میلاد پربرکت و بیرقیب مولای مهربانی، عدالت و شجاعت... و نیز وفات پیامآور کربلا، زینبکبری، پس از اجرای مأموریتی خطیر و دفاعی مقدس، پس از آن اسارتها و هتکحرمتها. قدر این ایام را اگر که محب و شیعهی #علی ندادند، از چهکسی انتظار میرود که بداند؟ به خدا که هیچکس... ترس، بیماری، ویروس شاید که ما را معتکف مساجد جامع این شهر نکرد اما تو بگو کدام قدرت میتواند ما را به آن «معتکف پردهی غیب» رهنمون نکند؟! این هم تلنگری به ما عادتنشینان، باشد که سیصد و سیزده یار از دل صبح این ایام بیرون بیاید که یک صدا فریاد زنند؛ «برون آی که کار شب تار آخر شد».