حق: «در جبههی مقاومت، فرماندهی کل قوا با حضرت زینب سلامالله علیها است». بیش از ۲۰ سال روزنامهنگاری کردهام و هنوز جمله به این تمیزی از زبان قلمم خارج نشده! راوی سخن داخل گیومه، سرکار خانم پروانه نوروزی است؛ شیرزنی مجاهده که از نخستین روز ۸ سال جنگ تحمیلی تا همین چند سال پیش، هر شب این آمادگی را داشت که خبر شهادت شوی مجاهدش را بشنود! شوهر او، نگین سرخ و خوشتراش #مقاومت در رکاب #ولایت بود؛ چه زمان خمینی، چه زمان خامنهای! گاه از تو، تنها یک ولی، یک ولیفقیه، یک امام و یک رهبر ابراز رضایت میکند لیکن گاه هست که هم روحالله بوسه بر دست و بازویت میزند، هم سیدعلی! الحق زبان ما در برابر شبهات به بلیهی لکنت دچار آمده بود لیکن خون مقدس حبیب، قفل دهان ما را گشود! دیگر به آن مرد محاسنسپید، این انگ نمیچسبید که بخواهد برای پول عازم سنگر سوریه شود! او سالها پیش از نبرد شام، امتحان خود را دوشادوش محمود شهبازی- یار دیرینش- در همین خاک ایران خودمان پس داده بود! جبهه را غرب تعریف کنی، رد پای او را نشانت میدهم! و اگر بگویی جنوب، باز هم! هیهات! یک وجب از خاک ۸ سال دفاع مقدس نیست که در آن نشانی از دلاوریهای همسر و همسفر پروانه وجود نداشته باشد! پس از نو باید نوشت حکایت شمع، گل و پروانه را! گل، حاجحسین همدانی است و شمع، نور جبینش؛ پروانه هم پروانهخانوم نوروزی که معتقد است: «در جبههی مقاومت، فرماندهی کل قوا با حضرت زینب سلامالله علیها است». لطفا ذهنیتها را اصلاح کنید! دفاع از جمهوری اسلامی، نه دفاع از نامردان اختلاس، بلکه دفاع از اسوههای اخلاصی چون حاجحسین همدانی است! فرماندهی صددرصد ایرانی کجا و مدیرانی که هم تبعهی ریال هستند و هم شیعهی دلار کجا؟! صفرهای تومان در چشم علمدار خانطومان هیچ است! گفت: «غلام همت آنم که زیر چرخ کبود، ز هر چه رنگ تعلق پذیرد آزاد است». حقا که دفاع از نهضت، دفاع از حسین همدانی در عصر جوانی است و دفاع از نظام، دفاع از حسین همدانی در عصر پیری! ما انقلاب اسلامی را دوست داریم، چون اسطورهها را از دل شاهنامهی حکیم طوس خارج کرد؛ از مشهد، کاوه بیرون آمد؛ از اصفهان، خرازی؛ از شمال، شیرودی و از همدان، همدانی! خدا اما اینگونه در تقدیر ما نوشت که همهی لالهها در دههی ۶۰ مسافر بهشت نشوند! نگه داشت بعضیهایشان را منجمله حاجحسین! ای جانم به اسم و رسم و مرام و معرفت حاجحسین همدانی! شبهه کرده بودند که فقط شهیدان دوران دفاع مقدس را قبول دارند، نه این مدافع حرمیها را! لیکن آن روز که خبر شهادت سردار در کل کائنات پیچید، ناگهان زبان ما #سرخ شد: بفرمایید! این هم شهید جنگ روزگار و با حفظ سمت؛ شاهد روزگار جنگ! تعریف کنم حاجحسین همدانی را: ابرمردی که در جوانی دشمن را از خاک پاک وطن بیرون کرد و در پیری حتی اجازه نداد قدوم نحس اجنبی، وارد این آبادی لالهخیز شود! ایران با تمام مساحتش حرم، شرف و بلکه ناموس حسین همدانی بود. خیالتان تخت! در این خاک، هر کتیبهای نشانم بدهید، من جز تمثال حاجحسین نمیبینم! اما هر تصویری از سردار همدانی نشانم بدهید، من جز #پروانه نمیبینم! در جبههی شکوفههای سفید محاسن حاجحسین، والله فرماندهی کل قوا از آن یک روز نوروزی است؛ روزی که با عمری صبر و بصر، پای همهی ستارههای شامگاه همدانی؛ شهیدان منوری چون حججی و بیضایی و... ایستاد! مکتب ولایت همین است: از مرد، حبیب میسازد و از زن، زینب! تمام کنم سخن را: دفاع من از جمهوری اسلامی، دفاع از پروانه نوروزی است؛ زنی که وجب به وجب این خاک، بال سوختهاش را میشناسد...

پروانه نوروزی (همسر مجاهدهی سردار شهید حاجحسین همدانی) در گفتوگو با روزنامهدیواری «حق» از خاطراتش با حبیب روسفید جبههی مقاومت میگوید
حسین زنده است
لذت میبرم از اینکه هنوز در کنار حاجحسین هستم
باید مثل من در دههی چهارم زندگیات باشی تا بدانی فرصت همیشگی نیست. همین عامل باعث میشود که برای بهدست آوردن بعضی فرصتها تعارف را کنار بگذاری. راستش در چهارچوب این روزنامهدیواری همیشه دنبال بهترین سوژهها بودهام. برای همین وقتی سردبیر گفت: «از سردار حسین همدانی بیشتر بنویسید» اولین کاری که کردم مطالعهی کتاب ارزشمند «خداحافظ سالار» بود. وقتی هم که از قصد «حق» برای مصاحبه با سرکار خانم پروانه نوروزی (همسر شهید همدانی) خبردار شدم، دل توی دلم نبود که شرایطی فراهم شود و من بتوانم این مصاحبه را انجام دهم. دوست داشتم از نزدیک ببینم این بهترین قسمت زندگی سردار همدانی را؛ نیمهی پنهان ماه را! خاصه آنکه در این کتاب خاطرات زنی را خواندم که شانهبهشانهی حسین همدانی در سختیها و مصائب زندگی، همسر مجاهد خود را همراهی میکرد و حتی برای یک لحظه از سردار پرآوازهی سپاه اسلام عقب نماند. «خداحافظ سالار» را که میخوانی، صحه میگذاری بر حافظهی ستودنی و مراقبهی مثالزدنی این بانو در روایت جزئیات تاریخی. بارها در عالم خیال، خودم را روبهروی ایشان مینشاندم و روحم را در رؤیای مصاحبه با همسر مجاهدهی یک مجاهد به پرواز درمیآوردم. ابتدا قرار بود حسین قدیانی شخصا این مصاحبه را انجام دهد و خیلی هم برای این کار ذوق و شوق داشت، تا آن حد که برای شناخت بیشتر روحیات خانم نوروزی، با جناب حمید حسام چند باری صحبت کرد. بالاخره «حق» فقط یکبار این بخت را داشت که از همسر شهید همدانی مصاحبه بگیرد و طبیعی هم بود که حساسیت خاص و ویژهای در میان باشد. تقریبا ناامید شده بودم که یکروز سردبیر گفت: «بهدلیل اینکه این شماره مخصوص بانوان است، زحمتش هم با خودتان! تصمیم گرفتهام گفتوگو را به سه قسمت تقسیم کنم و سهم شما شش سؤال ناظر بر کتاب «خداحافظ سالار» با تمرکز بر دوران دفاع مقدس است». قرار شده بود من به همراه دو خواهر بزرگوارم در این روزنامه؛ خانمها مریم اردویی از یزد (ایران) و عطیه ساکنی از کنتاکی (آمریکا) که سؤالاتشان در مقطع #انقلاب و #مقاومت همراه من بود، سه نفری به مصاف این مصاحبه برویم. حتم داشتم آنها هم مثل من مشتاق این گفتوگو هستند. شاید مریم اردویی متوسل شده بود به امامزاده سیدجعفر که حرم با صفایش بعد از دروازه قرآن یزد است و عطیه ساکنی متوسل شده بود به قاب کاشی حرم حضرت رضا بر دیوار خانهاش در آمریکا؛ مثل من که اینجا در تهران متوسل شدم به خود شهید همدانی عزیز... هرچند بهعلت بازگشت شهر به وضعیت قرمز و اوضاعی که شیوع ویروس کرونا بهوجود آورد، دیدار حضوری میسر نشد ولی کدام دختری است که از پشت گوشی تلفن و خطوط مجازی نتواند از مادرش چیزی بخواهد و کدام مادری است که با تمام توان درصدد فراهم آوردن آن برنیاد. خانم نوروزی با وجود اینکه کسالت مختصری داشتند، به گرمی از سؤالات ما سه نفر که مثل همهی دختران این سرزمین، خودمان را فرزندان ایشان و سردار عزیزمان حاجحسین همدانی میدانیم، استقبال کردند. قدرمسلم این زن فقط برای حاجحسین #همسر نبود، بلکه همسفر و همراه و همآه و مرهم و محرم اسرار ایشان نیز بود. زنی که در لابهلای سطور کتاب کمتر جملهای در تعریف و تمجید خودش میگوید. اما خوانندهی زیرک خیلی زود به این نتیجه میرسد که فقط از چنین زنی برمیآید که با بهرهی همزمان از درایت، شجاعت و عشق، پای تمام دلاوریهای مرد بزرگی چون سردار همدانی بایستد. این مصاحبه را در ادامه بخوانید.
نویسنده : مریم حاجیعلی
بخش اول: مریم اردویی از یزد (مقطع انقلاب)
حق: نحوهی آشنایی و ازدواج شما با سردار همدانی چگونه بود؟
من و شهید همدانی از کودکی همدیگر را میشناختیم.
حق: نسبت فامیلی داشتید؟
بله. ایشان پسرعمهی من بودند و سالها با هم زندگی کرده بودیم. من خواستگارهای زیادی داشتم اما شهید همدانی در آن زمان در مبارزات بود و مادرم هم علاقه داشت که من با ایشان #ازدواج کنم. البته پدرم مخالف بود و میگفت او درگیر #مبارزه است و ممکن است زندانی و یا کشته شود. اما مادرم با توجه به شناخت خوبی که از همهی جوانب زندگی و افکار و عقاید و پشتکار حسین داشت، میگفت: «ارزش همین دو رکعت نمازی که حسین از سر #اخلاص و #توجه میخواند، آنقدر هست که نخواهیم مانع این وصلت شویم». این شد که ما در سال ۵۶ با هم ازدواج کردیم.
حق: سال ۵۶ که با شهید همدانی ازدواج کردید، درست زمانی بود که کشور رفتهرفته در دوران اوج انقلاب قرار میگرفت. کمی از حال و هوای آنروزها به عنوان کسی که تازه زندگی مشترکش را با یک مرد مبارز انقلابی شروع کرده، بگویید.
در سال ۵۶ کشور دچار تلاطم بود و در شرایط انقلاب به سر میبرد. خب در آن زمان حسین با توجه به کارهای مبارزاتی که انجام میداد، با افراد مختلفی در تهران و همدان- که آنها هم از مبارزین بودند- مرتبط بود. در همدان با آیتالله مدنی و حلقهی اطراف ایشان ارتباط نزدیک داشت و در تهران از درسهای دکتر شریعتی، شهید مطهری و شهید مفتح بهره میبرد. یکی از کارهای مهم ایشان در روزهای منتهی به انقلاب اسلامی این بود که رابط حمل اسلحه بین تهران و همدان بود.
حق: با توجه به جو خفقان آنروزها ترفند شهید همدانی برای نقل و انتقال اسلحه از تهران به همدان چه بود؟
نکتهی عجیب برای من در آن ایام از زندگی حاجحسین این بود که میدیدم ایشان چند صباحی است مشغول کار با #اتوبوس شده و مدام به تهران میرود و برمیگردد. در آن زمان، این موضوع برای من مسئله شد و حتی تا مدتی فکر میکردم که حسین راننده شده! ایشان هم البته هیچوقت پاسخ درستی نمیداد. بعدها فهمیدم که در پوشش رانندهی اتوبوس، از تهران به همدان اسلحه میآورده. واقعا بدون این ترفندها امکان هیچ مقاومتی علیه زورگوییهای رژیم پهلوی وجود نداشت.
حق: آیتالله مدنی به عنوان چهرهی شاخص و محور اصلی مبارزات مردمی علیه رژیم طاغوت در سطح استان همدان مطرح بودند؛ رابطهی همسرتان با ایشان چگونه بود؟ از کی و چطور با هم آشنا شدند؟ آیا خودتان هم از آیتالله مدنی خاطرهای دارید؟
در همین زمانها بود که با کمک دوستانش شرایط جدیدی را در همدان به وجود آورد و با توجه به اینکه در همدان دوستان زیادی داشت، از تهران آمد و ساکن همدان شد. در همدان با کمک دوستانش ارتباط نزدیکی را با آیتالله مدنی برقرار کرد و از طریق ایشان کارهای مبارزاتی را ادامه داد. سال ۵۷ زمانی که تانکها میخواستند برای سرکوب مردم از سمت کرمانشاه به طرف همدان و سپس تهران بیایند، حسین با دوستانش در همان بیرون شهر به تانکها حمله کردند و در آنجا تانکها را زمینگیر کردند. این کار بزرگی بود که در آنروز اتفاق افتاد، وگرنه اگر تانکها به تهران میرسیدند، اتفاقات خطرناکی به وجود میآمد و شاید در روند انقلاب تأثیر منفی میگذاشت.
حق: یکی از اقدامات مهمی که در روز بیست و یکم بهمن 57 توسط حاجحسین و دوستانشان اتفاق افتاد، تصرف مرکز شهربانی و ساواک همدان بود. خاطرهای از آنروز به یاد دارید؟
شهید همدانی از همان جوانی فردی مطلع، آگاه و سرشار از انواع و اقسام #اطلاعات بود، بهطوری که بعضی از عوامل ساواک را به خوبی میشناخت. به همین دلیل در تصرف شهربانی و ساواک نقش مهمی داشت. البته در همهی این حوادث، دوستان ایشان هم پابهپای حاجحسین همراهی میکردند. لازم است به این نکته اشاره کنم که جرقهی اغلب این اقدامات در مساجد و فعالیتهای مذهبی زده میشد. مثلا آنروزها مرحوم حاجمحمد سماوات و محفلی که دور ایشان تشکیل شده بود، خیلی مؤثر بودند در پیشبردن امور مبارزه.
بخش دوم: مریم حاجیعلی از تهران (مقطع دفاع مقدس)
حق: شما در اوایل جنگ، یک دورهی آموزش نظامی در سپاه تازه تأسیس همدان گذراندهاید. هیچوقت آیا آن آموزشها؛ از روش کار با انواع اسلحه تا تیربار سنگین و نقشهخوانی و... جایی بهکارتان آمد؟
دورهی نظامیای که من پشت سر گذاشتم، بیشتر در اردوگاههای منطقهی کیوارستان همدان بود. در آنجا ما به همراه بقیهی خواهران منجمله حکیمه خانوم (دختر مرحوم دباغ) دورهی نظامی را طی میکردیم. یکی از مربیان ما آقای جمشید ایمانی بود که در عملیات آزادسازی خرمشهر اسیر شد. ایشان همسر حکیمه خانوم بودند. روزهای سخت اما لذتبخشی بود. این دورههای نظامی شاید در جایی به کار من نیامد ولی از نظر بالابردن روحیه در من و بقیهی خانمها تأثیر داشت. ما در آن زمان آمادهی هرگونه دفاع از انقلاب در هر شرایطی بودیم و بنابراین باید آموزش نظامی را هم یاد میگرفتیم.
حق: از روز سوم خرداد چه خاطرهای دارید؟ آنروز کجا بودید؟ آن ایام سردار همدانی کجا بودند و اولین بار که تبریک این فتح بزرگ را به هم گفتید، کی و چطور بود؟
در سوم خرداد همدان بودم. روز پر شوقی بود و همه خوشحال بودند. مردم به خیابان ریخته بودند و شیرینی و شکلات پخش میکردند. خب قبل از آن حسین مجروح شده بود و تقریبا مدتی را در همدان بود. ولی به محض اینکه کمی سرپا شد، مجددا به جبهه رفت و در عملیات آزادسازی خرمشهر نقشآفرینی کرد. در آن زمان حسین در تیپ ۲۷ محمد رسولالله به همراه شهیدان حاجاحمد متوسلیان، محمود شهبازی و محمدابراهیم همت در حال جنگیدن با دشمن بعثی بود. یکی از اتفاقاتی که در آن زمان بهعنوان خاطرهای تلخ برای من به جاماند، شهادت محمود شهبازی رفیق دیرین حسین در دوم خرداد سال ۶۱ بود.
حق: آیا در طول ۸ سال جنگ تحمیلی، مسئلهای اتفاق افتاده بود که یک آن شک کنید یا نگران شوید که سردار همدانی هم به جمع شهدا پیوسته باشند؟
از همان نخستین روزهای جنگ، هرموقع حسین به جبهه میرفت، انتظار داشتم که به #شهادت برسد. حقیقتا روزهای سختی بود ولی من خودم را برای این قضیه- شهادت حسین- آماده کرده بودم. بارها در جنگ مجروح شد ولی خب خودش میگفت: «چون مادرم راضی به شهادت من نبوده، شهید نمیشوم!» البته بعدها این سخن را کاملا تشریح کرد که در کتاب «پیغام ماهیها» هم آمده است؛ «چون مادرم راضی به شهادتم نبوده، من شهید نشدم وگرنه در عملیات کربلای پنج، سیزده نفر از نزدیکانم که بیسیمچی و یا افراد دیگر نزدیک من بودند شهید شدند، اما من فقط مجروح شدم!»
حق: شهید همدانی کی به کی مرخصی میآمدند؟
ایشان خیلی بهندرت به مرخصی میآمد. بعضی وقتها چندین ماه طول میکشید تا ما بتوانیم حسین را ببینیم. گاهی چنان دیر به دیر به خانه برمیگشت که #وهب ابتدا نسبت به او غریبی میکرد؛ باید مدتی از حضور حاجحسین در خانه میگذشت که این بچه باز هم با پدرش اخت شود!
حق: خانم نوروزی! از حال و هوای سردار همدانی پس از پذیرش قطعنامهی ۵۹۸ بگویید. واکنش ایشان به این موضوع چه بود؟
حسین معتقد بود که پس از هشت سال دفاع مقدس هم هرچه امام صلاح بداند، باید تابع آن باشیم؛ چه جنگ و چه صلح. تنها از یک جمله خیلی غصهدار شد که چرا امام فرمودند: «من جام زهر را نوشیدم.» او حسرت میخورد و میگفت: «خوش به حال شهدا که به تکلیفشان عمل کردند.»
حق: استدلال ایشان از پذیرش قطعنامه توسط امام چه بود؟ بهنظر ایشان چرا امام این حرف را زده بودند؟
اتفاقا این سؤالی بود که در آن مقطع از ایشان پرسیدم. تحلیل حسین این بود: «آمریکاییها که تاکنون از صدام تنها حمایت اطلاعاتی میکردند، مستقیما وارد جنگ شدند. جنگ را به خلیجفارس کشاندند. سکوهای نفتیمان را روی دریا و هواپیمای مسافربریمان را روی آسمان زدند. به صدام اجازه دادند که با بمبهای شیمیایی به شهرهای ایران حمله کند. روسها و کشورهای اروپایی هم تمامقد به حمایت صدام آمدند و از هواپیماهای جدید تا امکانات زرهی مدرن در اختیارش گذاشتند. عربها هم با پول نفتشان صدام رو به موت را دوباره احیا کردند. دنیای استکبار با تمام توان در مقابل جمهوری اسلامی ایستاد و امام که نمیخواست مردم بیدفاع، بیش از این آسیب ببینند، لاجرم قطعنامه را پذیرفت.»
بخش سوم: عطیه ساکنی از کنتاکی (مقطع مقاومت)
حق: زمانیکه شهید همدانی در سوریه درگیر جنگ با تکفیریها بودند، از شما خواستند که به دمشق ناامن بروید؛ دلیل درخواست ایشان برای اینکه فقط دخترها در این سفر شما را همراهی کنند چه بود؟ آیا شما هم موافق همراهی دخترها بودید؟
ایشان از من خواست که به دمشق برویم. البته خودمان هم خیلی تمایل داشتیم. اینکه چرا حسین ما را در آن شرایط بحرانی به دمشق دعوت کرد، سؤال مهمی بود که شهید همدانی این جواب را برایش داشت: «من پیرو مکتب حسینبن علی هستم. سیدالشهدا همهی هستیشان را از زن و فرزند و برادر و خواهر تا دختر سه ساله، به کربلا بردند تا همه بدانند که ایشان از هیچ چیزی برای نجات مردم دریغ ندارند.»
حق: اولین باری که در این سفر به زیارت حرم حضرت زینب سلامالله علیها رفتید چه حسی داشتید؟ چه اتفاقی درون شما افتاد و چه چیز باعث شد که بعد از آن به فکر نوشتن زندگینامهتان بیفتید؟
اولین باری که بعد از حملهی تکفیریها به حرم حضرت زینب سلامالله علیها رفتیم، احساس خاصی داشتیم. کسی در حرم نبود. شیشهها شکسته بود و حتی خردهشیشه روی زمین ریخته بود. تردد در آنجا بسیار کم بود و در مسیر حرم، تکتیراندازهای تکفیری در ساختمانهای اطراف جاده مستقر بودند و به سمت ماشینها تیراندازی میکردند. در حرم هوا بسیار سرد بود. با همهی این سردی، آن وجود نازنینی که آنجا بود، به همه چیز گرما میبخشید. انگار فرماندهی کل قوا در آنجا با حضرت زینب سلامالله علیها بود و ایشان خودشان کارها را مدیریت میکردند. انسان حس میکرد به جای امنی پناه آورده و در کنار فرماندهی خود به آرامش رسیده است. آنجا حسین از من خواست که خاطراتم را بنویسم و من هم دست به قلم شدم و خاطراتم را نوشتم. این خاطرات بعدها در تدوین کتاب «خداحافظ سالار» خیلی به کار آمد و آقای حمید حسام از آن مطالب استفاده کرد.
حق: با توجه به اینکه هم در دوران جنگ تحمیلی در شهرهای جنگزدهی ایران زندگی کردید و هم در جنگ سوریه تجربهی حضور در دمشق جنگزده را داشتید؛ برایمان از شباهتها و تفاوتهای وضعیت شهرها و مردم جنگزدهی این دو جنگ بگویید.
من در سرپل ذهاب، اهواز و کرمانشاه زندگی کردهام. سوریه هم در آنروزها شبیه سرپل ذهاب بود و بعضی جاها در شهر دمشق بسیار آسیب دیده بود. اما روحیهی مردم ایران در روزهای جنگ به مراتب بالاتر از مردم جنگزدهی سوریه بود. اینطور مواقع انسان حس میکند که ملت ایران ملت خاصی هستند.
حق: چند سال بعد از سفر به سوریهی ناآرام، باز هم مجددا به دمشق رفتید. زمانی که در هواپیما و از زبان دیگران متوجه خدمات و موفقیتهای همسرتان در بسیج نیروهای مردمی سوریه شدید، چه احساسی داشتید؟ در آن سفر، شهر دمشق با دمشق سه سال قبلش چه فرقی داشت؟
آن سالی که برای اولین بار به دمشق میرفتیم، در پرواز دمشق بهغیر از من و دخترانم- سارا و زهرا- هیچ خانمی در هواپیما نبود. ولی بعد از چند سال، حضور خانوادههایی از سایر کشورهای اسلامی در پرواز سوریه که برای زیارت به این کشور میرفتند، حاکی از این بود که شرایط سوریه نسبت به گذشته به شکل محسوسی تغییر کرده است. وقتی از زبان دیگران میشنیدم که حسین این همه نیروی داوطلب مردمی را در مدتی کوتاه سازماندهی کرده، آموزش داده، چند قرارگاه عملیاتی تشکیل داده و حتی پای نیروهایی از افغانستان و پاکستان و عراق را برای دفاع از حرم به سوریه باز کرده، خدا را شکر میکردم که پای نبوغ، مقاومت، شجاعت و درایت حسین، صبوری کردم و حالا دارم نتیجهاش را میبینم.
حق: اگر امکان دارد از آخرین دیداری که شهید همدانی با حضرت آقا داشتند بیشتر بگویید؛ از حال و هوای ایشان بعد از این دیدار.
حسین قبل از آخرین سفرش به سوریه، دیداری با حضرت آقا داشت. وقتی از بیت برگشت، سر از پا نمیشناخت. گفت: «حاجخانم! نمیخوای ساکم رو ببندی؟» گفتم: «بهروی چشم. اما شما انگار توشهات را برداشتی!» لبخندی آمیخته با هیجان زد و گفت: «بله، مزد این دنیاییام را امروز از حضرت آقا گرفتم.» ایشان به حسین گفته بودند: «آقای همدانی! این مدتی که شما سوریه بودید، همیشه به اسم دعایتان میکردم.»
حق: در سالها و ماههای آخر، کدام ویژگی ایشان پررنگتر شده بود و شما را بیشتر تحت تأثیر قرار میداد؟ همچنین برایمان از حال و هوای شهید در آخرین لحظات حضورشان در کنار شما و خانواده بگویید.
حسین روز به روز بزرگتر میشد و این روح بزرگ دیگر طاقت ماندن در این دنیای خاکی را نداشت. یکی از خصیصههای بارز شهید همدانی این بود که تواضع و فروتنیاش لحظه به لحظه بیشتر میشد و نیز بیعلاقگیاش به دنیا. خاطرات روزهای آخر در کتاب «خداحافظ سالار» آمده. او دیگر ماندنی نبود و نگاه او نگاه دیگری شده بود. میخواست اجر چهل سال مجاهدت خود را ببرد و خدا هم او را خوب خرید. الان هم با اینکه چند سال از شهادت حسین میگذرد، در هر سختی و ناراحتی و مشکلی و یا در هر شادی و سروری حضور او را حس میکنم. بعضی وقتها در خوابم میآید و چیزهایی به من میگوید که واقعا حس میکنم او زنده است. خیلی از این در کنار او بودن لذت میبرم.