رمضان سال 57 برای من هنوز هم خاطرهانگیزترین ماه خداست. رمضان همان سالی که محرمش چنان طوفانی به پا کرد که ریشههای سست حکومت شاهنشاهی را از خاک درآورد و طومار رژیم 2500 ساله را درهم پیچید.
جوانترها که حق دارند؛ بسیاری از میانسالان امروز هم خاطرهای از آن رمضان پرشکوه و با نشاط ندارند، یعنی نمیتوانند داشته باشند. صحبت از 42 سال پیش است. با یک حساب سرانگشتی میتوان فهمید که مردان 50 سالهی امروز ما در آن روزها فقط 8 سال داشتهاند.
من اما در آن سالها دوران جوانی را تجربه میکردم؛ 25 ساله بودم و مثل برخی از همسن و سالهایم، سری پرشور و قلبی پر از دغدغه داشتم، برای دینم، برای وطنم، برای مردم و... همین دغدغهها پای ما را به ماجراهایی کشانده بود که از یک سال قبل با شهادت فرزند امام خمینی (ره) آغاز شد و هر روز ابعاد جدیدی پیدا کرد تا رسید به ماه رمضان. و ماه رمضان هم که معلوم است وقتی پای میزبانی به عظمت خداوند بزرگ و مهربان در میان باشد، میهمانانش هم میشوند همهی خلایقی که با معرفت به این ضیافت بار مییابند و لابد دنبال پاتوقی درخور آن میگردند. پاتوق شبهای رمضانی ما شده بود «مسجد قبا» در میانهی خیابان شمیران آن روز که چندی بود نام «کورش کبیر» بر آن نهاده بودند. امامجماعت مسجد، مرحوم شهید دکتر مفتح بود؛ هماو که مسجد قبلیاش (مسجد جاوید) را چند سال قبل، رژیم شاه بسته بود.
هرشب ماه مبارک، در مسجد قبا مراسم بود. البته اسمش این بود که در مسجد، اما شبستان کوچک مسجد گنجایش انبوه جمعیتی که از هر طرف به این میعادگاه شور و معرفت عازم میشدند، نداشت. بالطبع پای عمدهی جمعیت به خیابان قبا و کوچههای اطراف کشیده میشد؛ امتداد مسجد در خیابان... و این همان چیزی بود که سرکوبکنندگان دین از آن میترسیدند. یک عمر تلاش کرده بودند که حرف خدا و پیغمبر و معاد و قیامت و امامت را در چاردیواری مساجد و تکایا محبوس کنند، حالا اما فریاد خداخواهی و قیام برای آرمانهای الهی از مسجد به جامعه سرریز میکرد.
هر شب افرادی از میان شخصیتهای روحانی و دانشگاهی و بعضا از میان چهرههای شناختهشدهی سیاسی برای سخنرانی در جمع انبوه مردم حاضر میشدند و با خلقالله سخن میگفتند. طبیعتا در حال و هوای آن روز کشور، بخش اعظم سخنان به مسائل روز جامعه و انقلاب بزرگی اختصاص داشت که در تقدیر ایران و ایرانی بود؛ اگرچه هنوز کمتر تعبیر «انقلاب» دربارهی این جنبش عظیم به کار میرفت.
این همه را گفتم تا خاطرهی یکی از شبهای رمضان پنجاه و هفت- احتمالا در یکی از لیالی قدر- را بازگو کنم.
در یکی از شبها، سخنران، مرحوم مهندس بازرگان بود که برای نسل من و نسل پیش از من چهرهی مورد احترام و ستودنی قلمداد میشد و این به کارنامهی دهها سال مبارزات آزادیخواهانهی مردی مربوط میشد که در میان ملیون و سیاسیون شناختهشدهی آن زمان، رنگ و بوی مذهبی بیشتری داشت.
آن روزها تازه رسم شده بود که وقتی نام امام خمینی (ره) در سخنرانی و یا از تریبون برده میشد، جمعیت یکبار صلوات میفرستادند. در خلال سخنرانی، مهندس بازرگان، یکی دو بار نام امام را برد و هر بار جمعیت صلوات فرستاد. بازرگان متعرض این رفتار مردم شد و گفت: «من اگر جای پیغمبر باشم، از شما گلایه میکنم که چطور با بردهشدن نام یکی از نوادگان غیرمعصوم من (پیامبر) صلوات میفرستید، در حالی که رسم نیست حتی وقتی نام فرزندان معصوم من برده میشود، صلوات بفرستند».
به این ترتیب تصور او این بود که با این توضیح، توانسته است مردم را که غفلتا دچار اشتباهی بودهاند! قانع کند که دیگر با بردهشدن نام امام، صلوات نفرستند. اما داستان به گونهی دیگری رقم خورد. یعنی همین که سخنران بار دیگر نام امام را برد، جمعیت به جای یک صلوات، سه صلوات آنهم با شور و حرارت بیشتر فرستاد. آنجا میشد فهمید که زور مردم- بلکه فهم آنها- خیلی بیشتر از شخصیتها و بزرگان صاحبعنوان و محترم است.
بعدها که سنت «سهصلوات» پس از بردهشدن نام امام در تریبونها شایع شد، بزرگی در پاسخ به شبههافکنان توضیح داد که «این عمل مردم، یک نوع عکسالعمل شعارگونهی بهجا در برابر حکومتی است که سالها مرجع تقلید و رهبر دینی آنها را به زندان و تبعید فرستاده است. ضمن اینکه مردم با این شعار خود، در حقیقت درود بر پیامبر و آل او میفرستند، نه خمینی و آل او!»
کسانی که طعم شعار کوبندهی سهصلوات پس از نام خمینی در کامشان مانده، هنوز هم وقتی از بنیانگذار جمهوری اسلامی یاد میشود، به سنت روزهای انقلاب عمل میکنند. اگرچه نسلهای بعدی که کمتر از شأن صدور اولیهی آن آگاهند، چنین قیدی را احساس نمیکنند و شاید هم از دید آنان، دیگر این شعار (سهصلوات) حکمت و ضرورت پیشین خود را از دست داده است.
محمدحسین صفارهرندی

به احترام مادران شهدا تمامقد میایستیم
حقآفرینان
تابوتهای سبکتر از گهواره برای ما پیام مقاومت دارند
نویسنده : مریم حاجیعلی
«با صبا در چمن لاله سحر میگفتم» و با تو سخن میگفتم؛ عاقبت آمدی پسرم؟! با تنی خسته و قلبی از اندوه فراق شکسته به استقبالت آمدهام. در پیشگاه ارادهی خداوند تسلیم و دست به سینه، تنت را دستبسته تحویل میگیرم. روزگاری بود که میخواستم دنیا بدون خندههایت نباشد ماهی کوچک من. با مادر بگو کوزهگرم کوزهات را چه کسی شکست؟ دستهای تو را چه کسی بست؟ آه که «سهل ممتنع» صنعت ادبی غواصهای دستبستهی ماست. شما بگویید چه کسی دیده ماهی بدون بال؟ شیر بییال و کوپال! من... آری! من که آرزویم این بود نوجوانیات سپری شود، پسرکم ببالی و من شکوه علیاکبریات را «فتبارکالله» گویم. اما... اما من و ما، همهی مادران این سرزمین، شیر بیوضو و ناپاک بر حلقوم پسرانمان نریخته بودیم که در بزنگاه تاریخ، آنان را در پستوی خانه پنهان کنیم... و بهراستی شیر اگر که در بیشه نباشد شیر نیست. دستهگلهایی که ما پرورش دادهایم، نظام ظالم و حاکم بر دنیا را درهم کوبید و این مدالی است بر سینهی ما...
ما را برای انتظار آفریدهاند. بیوعده تمام عمر چشمانتظار کسی بودیم. از خون جوانان وطن لاله میدمید و ما لالههای پرپر را، بیسر، بیدست، بیپلاک را روی دوش جوانان وطن بسیار دیدیم و بغضهامان همه فریاد شد در این کوچهپسکوچهها که: «جوانان بنیهاشم بیایید، علی را بر در خیمه رسانید» و حیا کردیم از قامت خمیدهی بانویی که نشسته بود لحظههای آخر، عوض ما، کنار لالههای پرپر ما... پس با غرور، با افتخار بر تابوت پرچمپیچ پسرانمان که حتی از گهوارههایشان سبکتر بود، بوسه زدیم؛ بوسهی آخر مادری بر پیکر اربااربای فرزند... کجایید جوانان بنیهاشم که سبکبالان عاشق، شیرپسران مادران سرزمین من هستند... و یا ایها الذین آمنوا! هرگز مپندارید که ما از تقدیم پسران و برادران و همسران دریغ کنیم. آری! بکشید ما را، ما بیدارتر میشویم. زندگی بر دهانهی این آتشفشان همیشه جوشان و در سنگری چنین سیبل ابراحمقهای جهانی، از مادران و خواهران و دختران این خاک «فرنگیس»ها ساخته است. زنان مردآفرین، شهیدآفرین، همتآفرین، حاجقاسمآفرین و حقآفرین، ما هستیم که ریشه داریم قطور و ماندگار و بیزوال در خاکی پاک. خاک وطن. خاک گل شده با خون فرزندان اعزامی به نور و هور و هورالعظیم و شرهانی و دشتعباس و اروند و بهمنشیر. خوشگل شده با دستهای انسانساز ما، آغوشهای آدمساز ما، نفسهای حقساز ما؛ که در مکتب ما #زن است کارخانهی انسانسازی... و مولد #مرد و معلم #مردانگی و مربی #جوانمری و ای بسا که «زینب» ما را رشد داده از ازل تا ابد! ما بزرگشدگان مکتب سرخ و منور و مطهر «ما رأیت الا جمیلا»ی پیامرسان عاشوراییم. غریب نیستیم با خاک کربلا. غریبه نیستیم با مجنون. ما لیلای بچههای جزیرهی جنوبی خیبریم. چادر ما خیمهی حضرت علمدار است. امالبنین ما را میشناسد. عباس ما را میشناسد. علقمه ما را میشناسد. تمدن ما برمیگردد به بینالنهرین. تدین ما برمیگردد به بینالحرمین. ما هنوز هم سرخی را بالاترین رنگ میدانیم. ما شهیدشناسانیم... و دعاگوی آبشناسانیم. حافظا بیا از مادران شهدا بپرس «که شهیدان کهاند اینهمه خونین کفنان؟!»
من ماموطن مفتخرم که سالهاست پیکر گلولهباران شما فرزندانم را در آغوش میگیرم و چه سربلندم که دشمنت بزدلی و تسلیم و تحقیرت را مقابل دوربینها به تهدید و ترعیب خواست ولی تو حتی بسته و بریدهدست خیره شدی به دوردستها، بیواهمه و بدون التماس... آری! اگر که دههی شصت رهبری سیزدهساله به خود دید و فهمید مرام حسین در مقاومت و دفاعی مقدس جلوه مییابد، دههی نود رهبرانی دارد تربیت شده در دامان مادران شهدای همان دههی شصت... حججیها و بیضاییها و قربانیها و سیاهکالیها... و من ماموطن اگرکه دمادم بر این تابوتها که رقص مرگ باعزت را برگزیدند، با اشک چشم، سینهی سرخ شقایق را سیهپوش نکنم، مادر نیستم... و تا ابد بر پیکرهای گلولهبارانتان به دو دیده خون فشانم و بوسهباران کنم پرچم سهرنگی را که مدرسها و میرزاها و نوابها و هزاران دیگر معاصر خودمان برای سرفرازیاش جان و مال و آبرو را دریغ نکردند الا با دلی آرام و قلبی مطمئن... به اشارهی امامی از اهالی خمین و امامی از اهالی خراسان... روحی فداهما...
مادران شهدا شاید که اهل همین کوچههای جنوبغرب تهران خودمان باشند مثل «مادر شهید راهدان» که وقتی فهمید پسرش هرگز از جبهه به تهران بازنخواهد گشت الا با تابوت، بهجای هرچیزی یک ساک آجیل را مغز کرد و فرستاد برای علیرضایش و سپرد به همرزمانش که این توشهای است برای همهی شما، همهیتان. مادری که چای تازهدم از دستان او نوشیدنی است و دعا برای بنیآدم از لبهای او جدانشدنی... مادر شهید میتواند مادر هشت تا بچهی قدونیمقد باشد در روستایی دورافتاده که در کودکی بیپدر ماندهاند و این مادر که سالها چون کوه پای بالیدن کودکان یتیمش ایستاده، سهمی از سفرهی انقلاب نمیخواهد الا سنگقبری برای شبهای جمعه. شبهای دلتنگی. حالا تو بگو چگونه باید به مادر «حسن تاجیکشیر» شانزده ساله بگویند که تانک چندبار از روی پیکر پسرت عبور کرد و از یوسفت حتی پیراهنی پاره به جای نگذاشت؟... این سرزمین سالهاست که نیمههای شب، حوالی ساعت به وقت سردار سلیمانی، غمی در سینه دارد به وسعت سیصد هزار شهید دفاع مقدس و جمعیتی به عدد میلیونها مادر... مادران وطن... روزنامه دیواری اینترنتی «حق» تمامقد میایستد به احترام مقام «مام وطن» که بوسیدنی است این قدوم و نوشتنی است این سلوک و چه بسا خواندنی است این سطور...

اولین قسمت از گفتوگوهای تاریخمحور «حق» با محمدرضا کائینی
در هجده سالگی سروش را نقد میکردم
هم با علما، هم با روشنفکران و هم با هنرمندان ارتباط صمیمانه دارم
حق: زین پس در هر شمارهی «حق» محمدرضا کائینی- که مؤانستش با تاریخ به شهرت کفر ابلیس است- برای ما از دوران 30 سالهی روزنامهنگاری و نیز تاریخنگاری خود، خاطره تعریف خواهد گرفت و در خلال این گپوگفتها، اولا ما را با برشهای تازهای از آنچه در این صدساله بر کشور عزیزمان رفته آشنا خواهد کرد؛ ثانیا به زوایای جدیدی از زندگی و بلکه مرگ چهرههای برجستهی این قرن خواهد پرداخت. در این شماره اما- به عنوان پیشدرآمد- عمدهی محور مصاحبه خود کائینی است تا ببینیم آقای تاریخپژوه، اصلا چه شد که به تاریخ علاقمند شد و سر از روزنامهگاری- در حوزهی تاریخ- درآورد. وقت بگذارید و این مصاحبهی انشاءالله جالب و جذاب را بخوانید.
* از بس این چند روز اخیر بر سر کرونا و زلزله گفتهایم و خندیدهایم و غصه خوردهایم و گریه کردهایم و از بس رفاقتمان دور و دراز است که واقعا ماندهام مصاحبه را از کجا شروع کنم؟! باور میکنی رسما خندهام گرفته؟! {کائینی هم میخندد} چطور است سؤال اول را خودت بپرسی؟!
تو الان دفتری، تا این موقع شب؟!
* بله دیگر! کار «حق» زیاد است و وقت ما هم کم! چیزی تا اذان صبح نمانده! شروع کنیم!
بسمالله!
* جناب کائینی! حدود 20 سال پیش یعنی حدودا در 20 سالگی که بعد از چند صباحی نویسندگی در روزنامهی «رسالت» آرامآرام پایم به «کیهان» نیز باز میشد، آنجا در تحریریهی بزرگ حاجحسینین صفارهرندی و شریعتمداری، جوانی میدیدم که چندی به حیث سن و سال و نیز تجربه از ما قدیمیتر بود و عجیب عشق تاریخ داشت و گفتوگوهای تاریخی... و آن جوان شما بودی!
من فکر میکنم سال 79 یا 80 وارد «کیهان» شدم. یکی- دو سال قبل شما.
* روزنامهنگاری را از همین «کیهان» شروع کردید؟
من از اول بچگی روزنامه میخواندم، از قبل مدرسه!
* از قبل مدرسه؟!
بله! به این علت که مادرم زودتر به من سواد خواندن و نوشتن را یاد داده بود. سر همین وقتی که وارد مدرسه شدم، خیلی جلوتر بودم از بچههای دیگر. من در دورهی راهنمایی و دبیرستان، مقالهنویسی را شروع کردم. آن زمان «نهاد امور تربیتی» نقش بسیار مؤثری داشت و مدام بچهها را سوق میداد به انواع و اقسام کارهای فرهنگی درست از قبیل همین نویسندگی و یادداشتنویسی. بعدها خیلی به این نهاد، کملطفی شد. آن زمان این نهاد، یک هویتی شبیه بسیج این سالها داشت و بلکه فرهنگیتر و جذابتر، چون بسیج خواهینخواهی یک رویکرد نظامی هم دارد. شما هم گمانم یادت باشد خدمات «نهاد امور تربیتی» را در دههی 60 که شده بود پایگاه و پاتوق بچگیهای ما. من اولین مقالهی مفصل و مطولی که نوشتم، فکر میکنم سال 70 بود و متأثر از حضورم و آموختههایم در همین نهاد. آن روزها رهبر انقلاب، یک سخنرانی مهم کرده بودند دربارهی «امر به معروف و نهی از منکر». این مال دورهی اول دولت آقای هاشمی است که جماعتی سعی داشتند در بسیاری از باورهای مقدس و ساختارهای اتفاقا راهگشا، تشکیک کنند. حرکتشان البته خزنده بود و سر همین خیلیها متوجه فلسفهی هشدار رهبر انقلاب نشدند. مقالهی من دربارهی چند و چون همین هشدار و اساسا ضرورت امر و نهی با معیار شریعت بود که 7 قسمت میشد. رسما اندازهی یک جزوه بود!
* شما چند سالتان بود آن زمان؟
من متولد 54 هستم. خودت حساب کن دیگر!
* من ریاضیام ضعیف است!
بعید میدانم بیشتر از 15 یا 16 سال داشتم.
* یعنی شما در 15 سالگی...
بله! حتی عنوان مقالهام را یادم هست؛ «گفتاری دربارهی امر به معروف و نهی از منکر» که خیلی هم طولانی بود و تحقیقی. آقای محمدمهدی عبدخدایی- دبیرکل جمعیت فداییان اسلام- نشریهای با قدمت داشت به نام «منشور برادری» که از زمان شهید نواب- دههی 30- منتشر میشد. ارگان فداییان اسلام بود و تا همین اواخر هم منتشر میشد. ایشان اولین کسی بود که حاضر شد این مقالهی چند قسمتی ما را منتشر کند و من هنوز هم همهی این 7 نسخه را دارم در آرشیوم و الان هم خیلی خوشحالم که اولین مقالهای که از من در جایی منتشر شد، به نشریهای با یاد، نام و نفس مرحوم نواب تعلق داشت. من البته قبل از این هم مقالات و یادداشتهای فراوانی نوشته بودم ولی «گفتاری دربارهی امر به معروف و نهی از منکر» اولین متن من بود که جایی منتشر میشد و باعث شد انگیزهی بسیار بیشتری پیدا کنم برای نوشتن. تأکید کنم که این مقاله از بس طولانی بود، تقسیم شد در 7 شماره از نشریهی «منشور برادری». ناگفته نماند که نمرات درس انشا را هم معمولا خوب میگرفتم. اینها گذشت تا سال 76 و دوران دوم خرداد که اگر چه بضاعت اندکی به حیث مباحث نظری داشتم و اساسا خیلی هم سن و سالی نداشتم، لیکن احساس تکلیف میکردم و مقالاتی در نقد امثال سروش مینوشتم که همه را میدادم «رسالت» و آقای محمدکاظم انبارلویی- سردبیر بااخلاق، شریف و صبور این روزنامه- آنها را کار میکرد. همین جا بگویم که متأسفانه قدر حاجکاظم آنطور که شایسته و بایسته است، دانسته نشده و کاش عوض استادتراشیهای بیخود، دوستان جوان انقلابی قدردان اساتید واقعی عرصهی رسانه میبودند.
* خود آقای انبارلویی مجموعهمطالبشان در نقد سروش و حلقهی کیان را بعدها کتاب کردند که در کمال تأسف، این کتاب هم خیلی دیده نشده!
بله! آن روزها «رسالت» و شخص ایشان خیلی مؤثر بودند در ابهامزدایی از فضای مسموم فرهنگی و عقیدتی که ریشه در حلقهی کیان داشت. سال 75 سایههای شوم این شبههپراکنیها بیش از پیش پدیدار شد و در دوم خرداد 76 به اوج خود رسید. آن روزها دکتر سروش شبهاتی دربارهی مدیریت فقهی جامعه مطرح میکرد و این مدیریت را با لطائفالحیل در مقابل مدیریت علمی قرار میداد که «ضروری است مدیریت علمی جایگزین مدیریت فقهی شود». انگار نه انگار که فقه، هم متکی به شرع و دین است و هم متکی به عقل و علم. با این همه، ظاهر بعضیها حرفها برای بعضی جوانان، مطلوب جلوه میکرد و واقعا نیاز مبرم داشتیم به پاسخگویی، چه در حوزه و چه در رسانه. در آن مقطع، جناب انبارلویی نهتنها خودشان میداندار شبههزدایی -در سنگر مطبوعات- بودند که به جوانانی مثل ما هم میدان میدادند. آن روزها «رسالت» صفحات لایی واقعا خواندنی، به روز و مؤثری داشت که با عناوینی چون «اندیشه» و«حوزه» منتشر میشد. جالب است بدانید که متولی صفحهی «فرهنگی» آقای فرشیدی بود که بعدها در دولت اول آقای احمدینژاد، وزیر آموزش و پرورش شدند. خیلی «رسالت» آن روزها روزنامهی مؤثر و زندهای بود. خودت هم گمانم یک ستون ثابت طنز داشتی! عنوانش چی بود حسین؟
* «شبیه طنز» و البته به جز طنز هم در «رسالت» مینوشتم. این مال یک سال قبل از حضورم در «کیهان» است و نخستین یادداشتها و ستوننویسیها که هیچی هیچی 20 سال گذشت! در «رسالت» هم دو- سه سال باید از من قدیمیتر باشید! بگذریم! قرار است من با شما گفتوگو کنم، نه شما با من! بفرمایید درآن مقطع، به «رسالت» فقط مقاله و یادداشت میدادید یا صفحه هم درمیآوردید؟
در حدفاصل سالهای 75 تا 81 من در «رسالت» دهها صفحه درآوردم و دهها ویژهنامه که غالبا هم با یادداشتهای خودم پر میشد. واقعا نمیتوانم حساب کنم تعداد مطالبم را در آن 6 سال! خیلی زیاد است! مثلا برای مرحوم فلسفی، یک ویژهنامه درآوردم در 32 صفحه، در حالی که فقط 22 سالم بود! خبری از اینترنت و گوگل هم نبود! همین الان هم واقعا دارم تعجب میکنم که چطور آن همه ویژهنامه را در آن سن کم و با وجود کمترین امکانات ممکن درمیآوردیم! ما هرگز روزنامهنگار پشت میزنشین نبودیم و بعضا روزی با 5 نفر مصاحبه میگرفتیم، مصاحبهشوندههایی در حد مراجع تقلید که خوب میدانید ارتباط رسانهای با بعضی از این آقایان، اصلا کار راحتی نیست! گمانم ما اولبار همدیگر را در همین «رسالت» دیدیم، نه «کیهان»!
* من خیلی در «رسالت» مستقر نبودم و اگرچه ستون ثابت «شبیه طنز» را داشتم اما بیشتر اینطور بود که یک روز در هفته میرفتم و بین 5 تا 10 متن طنز را به حاجکاظم میدادم. حدودا 2 سالی شد همکاریام در آن مقطع با «رسالت». فکر میکنم در «رسالت» فقط یک بار همدیگر را دیدیم. شما پشت در اتاق آقای انبارلویی نشسته بودی و منتظر که مهمان ایشان از اتاق بیرون بیاید. چند دقیقه بعد آقای احمدینژاد هم به ما اضافه شد!
و شما بعدا همین را سوژهی یک متن کردی! تیترش چی بود؟
* فکر کنم این بود؛ «آقای انبارلویی! اربابرجوع دفتر شما رئیسجمهور شد!» و باز بگذریم... آقای کائینی! صرفنظر از امثال شما، ما در روزنامهدیواری «حق» به جد و جهد مشغول تمرین روزنامهنگاری هستیم با دخترخانومها و آقاپسرهایی که بعضا سنی کمتر از 20 سال دارند. الان فکر میکنم برای این بچهها این سؤال پیش بیاید که محمدرضا کائینی 20 ساله چطور میتوانست در عهد بوق اصلاحات- که ابدا دسترسیها و امکانات فعلی نبود- یک روز با آن عالم ربانی گفتوگو بگیرد و روز دیگر با این مرجع تقلید؟! همه میدانیم همنشینی ممتد با آیتاللههایی در این سطح، علاوه بر روابطعمومی بالا و آشنایی با فوت و فن مصاحبه، سواد هم میخواهد!
خب من سال 70 رفتم حوزه. ولی دقت کنید که نه روحیهی آخوندی داشتم، نه حتی کسی در خانوادهی ما روحانی بود! من امام را و علمای ترازاول انقلاب را دوست داشتم و حقیقتا هم دلباختهی روحانیت معظم بودم ولی اصلا فکر نمیکردم روزی سر و کارم به حوزه و حجره و طلبگی بیفتد. دو- سه تا دوست به پست ما خورد که اینها مرا بردند مراسم عزاداری مدرسهی آیتالله مجتهدی. آیتالله مجتهدی یک ویژگی داشت که از همان نگاه اول متوجه میشد طرف بهدرد روحانیت میخورد یا نه. من حقیقتا فکر میکنم ایشان فقط دربارهی من اشتباه کردند، چرا که به هر که به این معنی نظر انداختند، طرف آدمحسابی درآمد و بعدها برای خودش فاضلی شد. من وقتی مدرسهی آیتالله مجتهدی را دیدم، ترغیب شدم به خواندن درس طلبگی، حال آنکه هنوز در مقطع راهنمایی بودم. لذا بهموازات راهنمایی و دبیرستان، وارد مدرسهی مجتهدی نیز شدم و تا مقطع سطح خواندم. علاوه بر اینها از همان سالها دغدغهی مسائل فرهنگی و عقیدتی را چنان داشتم که بروم ببینم و بخوانم سروش دربارهی «قبض و بسط تئوریک شریعت» چی گفته و در جوابش چه باید گفت و به که باید رجوع کرد. تا الان هم سروش دارد شبیه همین حرفها را میزند که برای بار اول در دههی 60 مطرح کرد؛ سال 67 یا 68 بود گمانم. من آن ایام، هم حرفهای سروش را میخواندم، هم پاسخهای آیتالله مصباح و آیتالله آملی لاریجانی را... و اساسا زندگی در چنین فضایی را دوست میداشتم و انصافا هیچ تناسبی هم با سنم نداشت اما چنان شیفتهی این مباحث بودم که هم شبهات سروش را به خوبی بفهمم، هم پاسخهایی که در جواب او داده میشد. شاید مخاطب جوانتر این گفتوگو نداند لیکن صرفنظر از آقای مصباح و روشنگریهای همیشگی ایشان، آنکه در اواخر دههی 60 بهترین، عالمانهترین و به روزترین جوابها را به سروش و شبهات قبض و بسطیاش میداد، آقای آملی لاریجانی بود. خود ایشان هم آن روزها خیلی سن و سالی نداشت ولی موفق شده بود به خوبی از پس دکتر سروش بربیاید. آقای آملی مجموعه مقالاتی در «کیهان فرهنگی» در جواب سروش نوشت که با شرح و بسط بیشتر، تبدیل شد به کتاب ارزشمند «معرفت دینی» که نقدی بود بر نظریهی قبض و بسط تئوریک شریعت.
* نقل است خود سروش گفته بود که این کتاب...
بله! آقای آملی لاریجانی را بهترین منتقد خود خوانده بود و ماشاءالله چون خیلی هم پیگیر بود، جوابی به این کتاب داد اما آیتالله آن کتاب را هم به زیبایی و با متانت نقد کرد که شد کتاب «قبض و بسط در قبض و بسطی دیگر». این را همین جا بگویم و نمیدانم چقدر چاپش به صلاح است؛ متأسفانه جمهوری اسلامی- و شاید از سر ناچاری- شخصیتهای فکری، برجسته و حقیقتا ملای خود را در مناصبی بهکار میگیرد که تناسب چندانی با روحیات و تواناییهای این عزیزان ندارد و ناخواسته تبدیلشان میکند به هدف تیرهای سیاسی و عناصری درگیر مسائل روز، بلکه مصائب روزمره. ما البته باید نظام را در این قبیل نقدها درک کنیم و این چیزها را حتما قوهی عاقلهی جمهوری اسلامی بهتر از ما میداند ولی حقیقتا کاش میشد چهرههای تئوریک، بهدردبخور، گرهگشا و فاضلی چون آیتالله هاشمی شاهرودی یا آیتالله آملی لاریجانی در همان حوزه میماندند. مرحوم هاشمی- شاگرداول درس آیتالله صدر- در «فقه و اصول» بینظیر بود، همچنان که آیتالله آملی در «پاسخهای مقتضی زمان و زبان جدید به فرآوردههای روشنفکری».
* اولین ویژهنامهای که درآوردید؟
گمانم سال 75 یا 76 بود و باز هم فکر میکنم دربارهی امام خمینی بود. اینها همه برای «رسالت» بود. البته در آرشیوم همه را دارم و میشود تاریخ دقیق را پیدا کرد. آن ویژهنامهی 40 صفحهای پر بود از تصاویر منتشرنشدهی امام و مطالب هم رویکرد نویی داشت به حیث محتوی. برای آن زمان، کار جدیدی بود. در آن ویژهنامه از علامه جعفری مطلب گرفتم، از مرحوم فلسفی، از آیتالله خزعلی، از سیدصادق طباطبایی، از مرحوم عسکراولادی...
* جالب است که نویسندگان اولین ویژهنامهی شما در 24 سال پیش- همهی آنهایی که اسم بردید- از دنیا رفتهاند و شما هنوز دارید ویژهنامه درمیآورید! آقای کائینی! این سؤال خیلیها از شماست؛ این نبوغ یا این هنر یا این استعداد- بر سر نامش بحثی ندارم- در شما از کجا میآید که اینقدر راحت با چهرههای سرشناس و واقعا بزرگی نظیر علامه جعفری ارتباط میگیرید و بعضا تا حد رفاقت جلو میروید؟
یک بخشی از این مسئله خیلی هم به من مربوط نیست و به ذات حوزه برمیگردد. در حوزه، رابطهی معلم و متعلم- با حفظ احترام- میتواند کاملا دوستانه باشد. این در حوزه یک چیز عادی است که مثلا شاگرد مریض شود و استاد برود عیادت او و اگر دست شاگردش تنگ باشد، یک مقدار پول در پاکت بگذارد زیر فرش خانهاش. اینها همه یعنی رفاقت و دوستی... و این در ذات حوزه است. در حوزه این یک امر عادی است که استاد وقتی میخواهد سفری برود، شاگردش را هم با خود ببرد. شبیه این چیزها را در دانشگاهها و آکادمیها خیلی کم میبینیم اما در حوزه، شاگرد راحت میتواند با استاد خود ارتباط بگیرد و این رابطه را تا حد رفاقت بالا ببرد. حفظ حریمها و رعایت حرمتها البته سر جای خود محفوظ است... و البته بله! من به علت علاقههای خودم و روحیه و مشربی که داشتم، راحتتر به اساتیدی که میخواستم نزدیک میشدم. مثلا علامه جعفری استاد درس منطقمظفر ما بود ولی من در ویژهنامههایی که منتشر میکردم، بهراحتی از اساتید بهنامی که شاگردشان هم نبودم، یادداشت یا مصاحبه میگرفتم و فراتر از این، با شماریشان رسما رفیق میشدم. خود شما در «کیهان» شاهد بودی که هر وقت فتوایی از آیتالله مکارم، جنبهی خبری پیدا میکرد، من با شخص خود ایشان ارتباط میگرفتم، نه حالا بگویی فقط دفترشان. یک بار هم با قدرتالله رحمانی- دبیر گروه گفتوگو- رفتیم مشهد و با ایشان مصاحبه کردیم.
* یکبار هم با هم رفتیم قم و در شرایطی که در «کیهان» بودیم، قاچاقی با آیتالله منتظری حرف زدیم! خدا رحمتش کند، روز جالبی بود در زندگیام!
* کلی هم عکس گرفت حمیدرضا نجفزاده از آن مصاحبه... {خندهی ممتد کائینی} توی اون روحت! هروقت یاد آن مصاحبه و لنز دوربین نجفزاده و تعجب مرحوم منتظری میافتم، خندهام میگیرد!
* ولی دایرهی ارتباط شما با چهرهها- که غالبا هم پیشکسوت رشتهی خود هستند- فقط محدود در آقایان علما نمیشود.
من از یک روز به بعد متوجه شدم که لازم است برای اثرگذاری بیشتر روی مخاطب، علاوه بر بزرگان حوزه بروم و با عناصری از روشنفکران و هنرمندان نیز ارتباط بگیرم. همیشه باید مراقب خطر نگاههای تکبعدی و دیدگاههای یکسویه باشیم. جامعه خیلی بزرگ و بسیار متنوع است، لذا بنا را بر این گذاشتم که در ویژهنامهها سراغ اهالی هنر و اصحاب روشنفکری هم بروم، اقلا برای آنکه حرف حسابشان را بیواسطه و از زبان خودشان بشنوم. در فاز سینما یا ادبیات هم همچنین. ایامی بود که خانم سیمین دانشور- بنا به هر علت- با هیچ کس گفتوگو نمیکرد اما در خانهاش به روی من باز بود. از سویی دیگر، من خوشبختم که توانستهام با بستگان و بازماندگان بسیاری از مفاخر هنری، روشنفکری و صدالبته علما- که بعضا خودشان 50 سال است رخ در نقاب خاک کشیدهاند- پیوند دوستی برقرار کنم.
* ویژهنامههای «شاهد یاران» را که امروز و برای محکمکاری این گپوگفت، از آرشیوم ورق میزدم، برایم خیلی جالب بود همنشینی علما، روشنفکران و هنرمندان روی فرشی که شما آن را پهن کرده بودید. راز اینکه یک خبرنگار، یک روزنامهنگار یا یک عاشق و علاقمند کار روزنامهنگاری بتواند اینقدر راحت مثل شما به طیفهای مختلف فکری- فرهنگی وصل شود و عنداللزوم با آنان مصاحبه بگیرد یا حتی رفاقت کند، چیست؟
الحمدلله همهی این عزیزان متوجه یک نکته شدهاند؛ من آدمی نیستم که بخواهم سرشان را کلاه بگذارم. متأسفانه بعضی از اهالی رسانه برای سوژههای خود نقشههای جورواجور میکشند، حال آنکه کشف حق و حقیقت، بسی بهتر از نگاه صرفا سیاسی است. در من ابدا اثری از شیطنت خبرنگارانه نیست. در کسب، رسم است که میگویند: «باید مشتری را برای خود حفظ کرد». من هم بنایم بر آن است که مصاحبهشوندهها را نگه دارم برای خود. حتی ممکن است جایی در متنی یا در خلال گفتوگویی نقدشان کنم یا اقلا به نقد جریان همسو با آنها بپردازم ولی حواسم هست که از مدار اخلاق و ادب خارج نشوم. اغلب این عزیزان به من به چشم یک دوست نگاه میکنند، نه صرفا یک اهل رسانه. شده وقتهایی که بندهخدایی- از کسانی که باهاشان ارتباط دارم- ابدا در خط و خطوط ما تعریف نمیشده، اما من وقتی او را گرفتار مشکلی میبینم، بهقدر وسعم برایش گرهگشایی میکنم. گاهی یک عیادت، یک تلفن یا حتی یک پیامک، عمر ارتباطها را ده چندان میکند. یک روز داریوش اسدزاده آمد «جوان» برای مصاحبه. فردایش پیام داد که من قبل از چاپ باید حتما گفتوگو را بخوانم. از قضا همین پیامک که میتوانست رفاقت ما را در نطفه خفه کند، برای من بستری شد برای آنکه با او گرمتر بگیرم، لذا کل مصاحبه را برایش فرستادم و تا نظر مثبت نداد، آن را منتشر نکردم. همین حرکت، چنان مرا به او و او را به من نزدیک کرد که این اواخر حتی برای جشن تولدش هم مرا صدا میکرد که «بلند شو بیا خانهی ما!» در کار ما «اعتماد متقابل» شرط اول و آخر است. اگر حواس دوطرف و بهویژه خبرنگار به این نکتهی مهم باشد، رابطههایی بعضا مستحکمتر از رابطهی برادر- خواهری بهوجود میآید، چرا که اینجا شما برادر یا خواهر خود را خودت انتخاب میکنی، نه به جبر روزگار. مثل من و شما که الان قریب 20 سال است با هم رفیق و بلکه برادریم.
* و با این حساب، شما فراوان خواهر و برادر دارید که اقلا 2 برابر شما سن دارند، مثل خانم ویکتوریا دانشور که من آن روز در خانه- موزهی جلال و سیمین واقعا دیدم چقدر با هم اخت هستید، گویا از یک خانواده باشید.
و دیدی که چقدر هم با خودت گرم گرفت، انگار نوهاش باشی! البته سیمین خانوم هم همینجوری بود ولی بسته به موقعیتش تحفظ بیشتری داشت... حالا بگذار یک نمونهی جدید را بگویم که تازگیها کشف کردهام؛ اردشیر زاهدی! کیلومترها آنسوی مرزها!
* یعنی یک تور هم برای اردشیر زاهدی پهن کردهای؟! پسفردا عکسهای تو را در جشن تولد زاهدی در خانهاش نبینیم، صلوات!
شما میدانید که خیلی از حرفهای اردشیر زاهدی را نمیشود رسانهای کرد. اگر واقعا امکان داشت که همهی سخنان ضبطشدهی او را عمومی کنیم؛ اینکه فرح چگونه به دربار راه یافت، روحیات شخصی و خلقیات خصوصی شاه چگونه بود، مناسباتش با کشورهای دیگر چطور تعیین میشد و... یقین کنید قاطبهی این سلطنتطلبها قادر نمیشدند از طبقات منفی آپارتمانهایشان، ولو یک طبقه بالاتر بیایند، چه رسد به حضور در بعضی تلویزیونها!
* با خود اردشیر زاهدی حرف زدهاید؟!
من سخنان مهمی از ایشان دارم لیکن بنا به رعایت اخلاق، فعلا امکان انتشار آنها نیست. رابطهی من با زاهدی، با واسطهی یکی از دوستان ساکن در خارج از کشور برقرار شده. اینقدرش را مطمئن شدهام که اردشیر زاهدی اگرچه مثل هر آدمی دارای خصوصیاتی مثبت و منفی است ولی خیلی لوطیمسلک است و راحت با طرف مقابلش میجوشد. فقط همین یک کلام را از من بشنوید که علیرغم این همه اعلیحضرت اعلیحضرتی که میکند، ته ته تهش خیلی از شاه خوشش نمیآید! علتش هم خیلی دور از ذهن نیست! شاه معاملهی خوبی با پدر او نکرد! میدانید که پدر اردشیر زاهدی، بانی کودتای 28 مرداد بود اما وقتی که شاه برگشت، بعد از چندی به او گفتند به سلامت! خیلی به زاهدی پدر برخورد این مسئله! نقل است که به شاه میگوید: «تو را من سر کار آوردم، حالا مرا میفرستی تبعید؟!» و این ته دل اردشیر زاهدی بهعنوان یک عقده مانده! برگردم به بحث اصلی! قاطبهی نخبگان ما اینجورند که اگر از اهالی رسانه، حسن نیت ببینند، با گارد باز جلو میآیند. من اخیرا یک چیزی را کشف کردهام؛ اینها هرچه به سن پیری نزدیکتر میشوند، بیشتر خلق و خوی بچهها را پیدا میکنند. خیلی هم دوست دارند که بروی و بهشان سر بزنی. غالبا هم بیکس و تنها هستند. زندگی بسیاری از روشنفکران ما حقیقتا مایهی تعجب است! عمری زندگی کردهاند اما از بچهها بگیر تا رفیق و دوست، عمدتا اینها را در سنین پیری تنها میگذارند. من بنا بر رعایت اخلاق نمیخواهم مصادیق آنچه را که گفتم نام ببرم ولی گاهی به آدم التماس میکنند که بیا و به من سر بزن! در این حد! بعضی از اینها مردند و جنازهشان روی زمین ماند! اسم و رسم عالی اما اصلا هیچی! یکی از همین جماعت که هم در جامعه و هم در جامعهشناسی برای خودش بر و بیایی داشت- و حتی قبل از انقلاب هم در دفتر فرح رفت و آمد داشت- وقتی مرد، زنش جلوی مردم- که خیلی هم البته تشییعجنازهی شلوغی نشد- به او فحش میداد! در زندگی روشنفکران یک چیزهای عجیب و غریبی آدم میبیند که واقعا جا دارد روزی 100 بار خدا را بابت سبک زندگی اسلامی خود را شکر کنیم. من نمیخواهم این موضوع را بیش از این بشکافم ولی در زندگی خیلی از روشنفکران، واقعا با خانوادههای پاشیدهای طرفیم.
* مسیر بحث را عوض کنیم. شما از روزنامهنگاران باتجربهی حوزهی تاریخ هستید و یقینا میتوان از شما به عنوان «تاریخپژوه» نام برد. بفرمایید در تاریخ معاصر این کشور، بیشتر متآثر از چه شخصیتی هستید؟
برای همنسلان من که جواب روشن است؛ بلاشک امام! امام خمینی همیشه و در هر حالی برای ما یک اسطورهی دستنیافتنی و بیمانند است. با این حال ما امام را فقط یک شخصیت تاریخی نمیدانیم، لذا در پاسخ به سؤال شما، نام چند نفری را باید ببرم که همهشان هم طالقانیاند. یکی خود مرحوم آیتالله طالقانی، یکی جلال... و در عرصهی هنر هم، یکی فروغ و یکی هدایت. البته من از فروغ و هدایت- برخلاف آلاحمد و طالقانی- تأثیر خاصی نگرفتهام ولی زندگیشان برایم درسهایی داشته.
* بیایید مورد به مورد جلو برویم. صادق هدایت برای شما دقیقا کیست و چه درسهایی از زندگی انصافا ملالتبار و تلخ او گرفتهاید؟
من احساس میکنم صادق هدایت یک درد اصلی دارد که آن را نمیگوید. من البته آن درد را میدانم اما کاری ندارم حالا! خیلیهای دیگر هم درد اصلی هدایت را میدانند ولی جرئت بیانش را ندارند؛ شاید مصلحت هم نباشد... و هدایت به همین دلیل تلخ شده، مبهم شده، معما شده. با این همه هدایت، یک جسارتی دارد که میآید و خودافشایی میکند، منتهای مراتب نه تا آن حد که به درد اصلی خودش اشارهی مستقیم کند. من این جسارتش را دوست دارم که روشنترین شاهدش کتاب «حاجیآقا» است. جامعهی روشنفکری ما اگر غرض و مرض نداشت- ناظر بر صادق هدایت- بیش از رمان گنگ و گور «بوف کور» از داستان دور و نزدیک «حاجیآقا» حرف میزد.
* یک حس دلسوزی نسبت به صادق هدایت دارید؟
این تا حدی طبیعتا پیش میآید. شما وقتی آثار هدایت را میخوانید، متوجه میشوید که او چقدر درگیر تنهایی، غم، غربت، ناتوانی و مرگ است. هدایت از فرط عجز و ناتوانی مدام دوست دارد بمیرد. خب اینها یک حس ترحم را در مخاطب باعث میشود. هدایت همان نویسندهای است که مدام اشکال مردن را در ذهن خود بررسی میکند.
* دارید «بوف کور» را نقد میکنید؟
یک ابوالهول از «بوف کور» در ذهن ما ساخته بودند؛ حال آنکه ما 120 بار این کتاب را خواندیم و به جایی نرسیدیم! بهزعم من «حاجیآقا» خیلی بهتر از «بوف کور» است. تاریخی است و زمان رضاشاه را از منظر خودش نشان میدهد و مناسبات اجتماعی آن عصر را ترسیم میکند. حال آنکه «بوف کور» به شکل افراطی هیچانگارانه است. یک آدمی است که مدام در خواب و خیال است و یک دختر اثیری را میبیند، بعد بدنش را تکهتکه میکند و میبرد شاه عبدالعظیم خاک میکند. بعد برمیگردد به 200 سال قبل و سایهی خودش را در شکل یک جغد میبیند و... باور کنید خواندن «بوف کور» فقط اتلاف وقت است؛ هم هیچ و هم پوچ!
* اما آقای کائینی! به صرف تلخی یک سناریو نمیتوان رمانی را فاقد ارزش خواند.
«بوف کور» فقط در سناریو تلخ و سیاه نیست. من تا حدی با حرفهای آقای سرشار در نقد «بوف کور» موافقم. «بوف کور» نان شهرت صادق هدایت را میخورد و نیز اینکه میتوان آن را در ردیف اولین رمانهای ادبیات معاصر تعریف کرد، بیتأثیر در سروصدای زیاده از حد دربارهی این اثر نیست.
* و اما فروغ؟
فروغ نماد یک صیرورت است. البته ما باید حواسمان باشد که لزوما قرار نیست همان اتفاقی که برای جلال افتاد، دقیقا برای فروغ هم بیفتد... و از یاد نبریم که آلاحمد از دل یک خانوادهی سنتی- مذهبی بیرون آمده بود. فروغ خب همچین خانوادهای را نداشت، هرچند دستنوشتههایی از پدر فروغ هست که علیالدوام در آن خدا خدا میکند. اساسا یک رگههایی از تدین در پدر فروغ وجود داشت. پدر فروغ، قزاق بود و یک مدت هم متولی املاک رضاشاه بود در شمال. من واقعا نمیدانم بچههای این چرا این مدلی بار آمدند ولی ناگفته نماند که خیلی تحکم پدرانه داشت پدر فروغ که گاهی تحملش رنجآور میشد. خانم پوران فرخزاد- یکی از همان چهرههایی که من با او ارتباط کاری خوبی داشتم- میگفت: «پدر ما با نوک چکمهاش با ما حرف میزد!» فروغ خیلی از این اوضاع عاصی بود تا حدی که میگویند ازدواجش با پرویز شاپور- شوهر اولش- هم بهانهای بود برای فرار از خانهی پدری! حداقل بخشی از دلایل ازدواج اول او این بود. خودش هم در نامههایی که برای گلستان نوشته، اصلا از ازدواج اولش ابراز رضایت نمیکند.
* فروغ فرخزاد اصلا برای چی گل کرد؟!
فروغ آن اوایل اشعاری میگفت که ناظر بر فضای جامعهی سنتی ایران، نوعی تابوشکنی حساب میشد. اشعاری دربارهی احساسات لطیف زنانه و بعضا با گریز به تخت و رخت و الباقی قضایا! تا آن زمان هیچ زنی چنین اشعاری نگفته بود، پس طبیعی بود که فروغ ناگهان گل کند. ولی دروغ و شعبده و جادویی که جریان روشنفکری دربارهی فروغ درست کرده، این است که همچنان او را اسیر کرده در «اسیر»، «عصیان» و «دیوار». در حالی که فروغ واقعی همان است که در ورای «تولدی دیگر» سرود «ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد». شما در این فروغ دوم- فروغ واقعی- دیگر آن شاعرهای که اغلب اشعارش در وصف روابط فلان و بهمان بود، نمیبینید. در اشعار فروغ تغییرکرده، شما هم نقد روشنفکری را میبینید، هم مفاهیمی از قبیل موعودگرایی. جریان روشنفکری هنوز هم گیر کرده در همان فروغی که فروغ خود دیگر قبولش نداشت و از آن در مسیر یک سیرورت، عبور کرده بود. متأسفانه فروغ خیلی زود و در 31 یا 32 سالگی- یک آن شک کردم- فوت میکند. این را هم بدانید که فروغ اصلا مایل نبود اشعار دورهی قبلش را تجدیدچاپ کند. فروغ خودش در مصاحبههایی که کرده بود، تأکید داشت؛ اشعارش تازه از «تولدی دیگر» متولد شدهاند. نکتهی مهم این است که فروغ، نه در پیری- که اصلا آن را ندید- بلکه در اوج جوانی، دچار این تحول شد. اینکه ما تا حدی محکم- و البته با قید انشاءالله- از عاقبت به خیری فروغ سخن میگوییم، ناظر بر همین تحول در جوانی است. زندگی فروغ، زندگی عجیبی است. حیف که زود رفت و الا خیلی چیزها روشن میشد، از جمله مناسباتش با ابراهیم گلستان. گلستان خیلی علاقه به فروغ داشت و چند بار میخواست او را به عقد خود درآورد اما فروغ پا نمیداد. ذله شده بود فروغ از دست گلستان تا حدی که 2 بار اقدام به خودکشی کرده بود. صدالبته لایهی غربزدهتر جریان روشنفکری- به بهانهی اخلاق- دوست ندارد این حرفها زده شود، حال آنکه دربارهی خود فروغ و در اوج بیاخلاقی، وارونهترین روایت ممکن را ارائه میدهد.
* این ذله شدن از دست ابراهیم گلستان فقط محدود به فروغ نمیشود و گمانم زندهیاد جلال هم خیلی از دستش شکار بود! خب! برویم سروقت جلال اما عجالتا از کانال نه چندان گلستان ابراهیم گلستان!
البته هیچ کس نمیتواند منکر نقاط مثبت و بعضا درخشان گلستان شود ولی در اخلاق ابدا نمرهی خوبی نمیگیرد ایشان. رفتار زننده و پرخاشگرانهی گلستان متأسفانه خیلی مشهور است. شما همین الان هم که با ابراهیم گلستان صحبت کنی، کمی او را در سؤالها بپیچانی، فحش را میکشد به جانت! بگذار یک نشانی دقیق بدهم؛ جلال یک کتاب مهم دارد به نام «یک چاه و دو چاله». آنجا شرح میدهد که در زندگیاش باری درون یک چاه افتاده و 2 بار هم درون چاله! مراد جلال از یکی از این چالهها همین ابراهیم گلستان است. جلال یک تعبیر جالب دربارهی گلستان دارد که از او با عنوان «اشرف مخلوقات» یاد میکند. این همه سال از مرگ جلال گذشته و من هنوز فکر نمیکنم در وصف تکبر و تبختر ابراهیم گلستان، کسی بهتر از زندهیاد آلاحمد نوشته باشد. شما همین الان هم که پیش گلستان بروی، به جلال برسر «یک چاه و دو چاله» فحش میدهد. علیایحال از دست اخلاق تند ابراهیم گلستان حتی دخترش- لیلی گلستان- هم شاکی است و یک بار به من گفت که 40 است نرفته دیدار پدرش! یک خاطرهی بامزه تعریف کنم؛ رفته بودیم پیش لیلی گلستان برای ویژهنامهی جلال. آنجا به ما گفت: «من آقای آلاحمد را بهترین نویسندهی معاصر این کشور میدانم و اصلا نظرات پدرم را دربارهی زندهیاد جلال قبول ندارم!» این مال ویژهنامهی «یادآور» بود. من به خانم گلستان گفتم: «پس چرا پدرتان این همه تند علیه جلال حرف میزند هنوز؟!» خندید و گفت: «به من ربطی ندارد! بروید لندن، از خودش بپرسید!»

محمد قوچانی سردبیر روزنامهی «سازندگی» در مصاحبهی اختصاصی با روزنامهدیواری «حق»
اپوزیسیون اصولگرایان هستم نه جمهوری اسلامی
هرگز نگفتم 88 تقلب شده
حق: سردبیر روزنامهی «سازندگی» تنها روزنامهنگار جناح مقابل ما نیست که سابقهی نوشتن برای «حق» دارد. متنی که او در نخستین شمارهی «حق» نوشت، در شمارهی دوم توسط روزبه علمداری- سردبیر سایت «جماران»- و مرجان توحیدی- از اعضای سابق تحریریهی روزنامهی «شرق»- دنبال شد؛ در صفحهای که ستون سمت راست به وحید جلیلی- بینیاز به معرفی- و ستون سمت چپ به مجتبی باجلان- از تحریریهی «کیهان»- سپرده شده بود. با وجود این نگارشهای متفاوت از نگرشها و گرایشهای مختلف- که اقلا در روزنامهنگاری ایرانی بسیار به ندرت دیده میشود- ما اما در «حق» دنبال شعارهایی چون «آزادی بیان» و «نقدپذیری» نیستیم! اقلا من- و بهخصوص ناظر بر مجازستان- اسیر این مشهورات زمانه نیستم و هیچ ابایی از اعتراف به آن ندارم! برای راقم این سطور، آنچه محترم است «آزادی بیان حق» است و نیز «حقپذیری». ای بسا بیان بیخود، ای بسا نقد ناوارد. این مهمترین دریافت و رهیافت من از 10 سال حضور اجباری در فضای مجازی است؛ فضایی که هیچ اعتباری نه برای نقدش قائلم، نه برای مدحش! لیکن ما خود را محور حق نمیدانیم و همهی نوشتههای خود را عین حق نمیخوانیم. تنها سعی انشاءالله مشکور ما تلاش وافر در بیان حرف حق است... و آنکه از قلم و بهویژه از جوهر قلم خود مطمئن است، نهتنها از رویارویی با حریف نمیهراسد، بلکه حتی صفحاتی از نشریهی خود را در اختیار رقیب قرار میدهد. ممکن است کسی «حق» را بخواند و «سازندگی» را نه، ولی در روزنامهدیواری ما حتی برای بیان مواضع درست یا نادرست و واقعی یا شعاری سردبیر روزنامهی «سازندگی» نیز جا هست. این یک گفتوگوی مجازی اما واقعی با چند محمد قوچانی است؛ آنکه روزنامهنگار است، آنکه عضو حزب کارگزاران است، آنکه سمتی در دولت آقای روحانی دارد، آنکه پدر است و آنکه در خبری اختصاصی برای روزنامهدیواری «حق» از انتشار قریبالوقوع مجلهای حرف میزند که قرار است خودش- از مدیرمسئول تا نویسنده- همهکارهاش باشد! اینک «حق» نهتنها به همهی روزنامههای اصولگرا بلکه به سردبیر ارگان حزب کارگزاران هم مجال تبلیغ بلیغ میدهد! و این در حالی است که همهی اینها انتشار کاغذی دارند و ما نه! ما روی دکه نیستیم لیکن باید عادت کنیم به جنگیدن مثل بسیجیهای «الی بیتالمقدس» که خیلیهایشان اسلحهی خود را از دشمن میگرفتند! دکهی ما انگیزهی ماست! نسخهی مکتوب ما «ذوق، هنر، تعهد، هوش، همت، توکل، نکتهدانی و اعتماد به نفس» ماست! ما «دکه» نداریم اما «فکه» چرا! اگر در فکه حتی با وجود تحریم سیمخاردار هم جنگ و جهاد به قوت خود باقی بود، ما نیز اصلا و ابدا از تحریم دکه نمیترسیم! ما باید عادت کنیم که از محدودیت نترسیم! و هیچ چیز را، هیچ سدی را، هیچ ممانعتی را مانع خود ندانیم! ما حتی کرونا را هم به فال نیک میگیریم بلکه روزنامهنگاری در شرایط سخت را بیش از پیش تمرین کنیم و با محمد قوچانی در حالی وارد گفتوگو شویم که امکان چالش را- با اختیار خود- از خود سلب کردهایم! البته این مصاحبه، اول قرار بود محدود باشد به چند پرسش دربارهی ماه رمضان تا با یک عنصر سیاسی از جناح روبهرو- که حتما در بعضی حوزهها رفیق ماست- حرفهای غیرسیاسی بزنیم اما اواسط طرح پرسشها دیدم امکان افزودن بر سؤالات فراهم است! القصه! فقط نگارش پرسشها یک ساعت وقت مرا گرفت! بماند که پنج برابرش را محمد قوچانی صرف جواب کرد که همین جا از او بابت این همراهی لابد خستهکننده- که گمانم افطارش را به سحری وصل کرد- ممنونم! پس این به عبارتی یک مصاحبهی شش ساعته است که با مساعدت، صبر و حوصلهی مصاحبهشونده، ظرف تنها چند ساعت در شبی از لیالی شهرالله تنظیم و تکمیل شد. ابتدا متن کامل همهی پرسشها را در واتسآپ برای قوچانی فرستادم، تا او در حالی به سؤالات «حق»- این حقیر- و البته «حق»- این نشریه- پاسخ دهد که لیست کامل تمامی پرسشها را- از سؤال اول تا سؤال آخر- میتوانست جلوجلو ببیند! احتمالا پیش بردن اینگونهی گفتوگو با روزنامهنگار رقیب- در حالی که هم خودت شرایط ویژهای داری، هم او- کاری با ریسک بالا باشد لیکن از همان اول با خود عهد کرده بودم که بعد از آمدن جوابها، ابدا کاری با محتوای مصاحبه نداشته باشم و حتی در لید هم- که دارید میخوانید- جوابی به جوابهای قوچانی ندهم، صرفنظر از محتوای پاسخها! در این مدل مصاحبه، تمام امکان من برای چالش، تنها در طراحی یکباره و یکجای سؤالات محدود میشود، حکایت آنچه در شمارههای پیش هم نمونههایی از آن انجام شد. الحمدلله، هم پرسشها کاملا محکم است، هم پاسخها واقعا واضح، و این در حالی است که ناظر بر آنچه کمی بالاتر گفتم، سؤالات را در حالی طراحی میکردم که هیچ اطلاعی از جوابهای قوچانی نداشتم. این نوع از گفتوگو یک حسن ویژه هم داشت؛ بهجای تمرکز بیش از حد روی یک موضوع و تطویل احتمالی بخشهایی از مصاحبه و تبدیل آن به بگومگوی بیحاصل، روی موضوعات بیشتری حرف زده شد لیکن- بیامکان چالش بر سر پاسخها- تنها در حد یک سؤال و جواب، که قطعا کار را برای قضاوت مخاطب، بسی راحتتر میکند. مشروح این مصاحبهی مطول را در ادامه بخوانید.
* آقای قوچانی! طاعات قبول! بفرمایید با ماه رمضان متفاوت امسال چه میکنید؟
ماه رمضان برای من همیشه متفاوت است. نظم تازهای به زندگیام میدهد و چون از افطار تا سحر بیدارم، از لطافت و عظمت و معنویت شب حظ میبرم. امسال راستش تفاوتی با دیگر سالها ندارد؛ فقط لغو افطاریهای سیاسی سبب شده است خلوت رمضان امسال بیشتر لذتبخش باشد. برخی افطاریهای سیاسی البته خوب است اما کثرت دعوت، معنویت را به نفع سیاست حذف میکند. امسال از این نعمت برخوردار بودیم که بیشتر در خانه باشیم.
* ساعاتی قبل از شروع این مصاحبه، تهران قشنگ لرزید! حتی این طنز هم در مجازستان، حسابی پیچ خورد که نمیدانیم از ترس #کرونا در خانه بمانیم یا از ترس #زلزله برویم بیرون! خدا دارد با ما چه میکند؟! گمانم این روزها بیش از پیش، گوش بشر مدعی پیشرفت- بهویژه در غرب- دست #خداوند باشد! آیا این تاوانپسدادنهای انسانی نیست که خواسته یا ناخواسته به پروردگار خود غره شده؟!
ما داریم با خدا چه میکنیم؟! اثر وضعی گناهان سیاسی و اجتماعی- از ظلم و بیعدالتی ما در حق یکدیگر تا تخریب طبیعت و خداپنداری انسان- در این وضع بیاثر نیست. یکی درباب همین زلزله. اگر از شهروند تا شهردار و نیز معمار و مهندس و مالک و خریدار، خانهها را بسان خانهی عنکبوت نسازند؛ آیا از زلزله باید بدین حد ترسید؟ زلزله محصول گناهان فردی ما نیست، محصول گناهان اجتماعی ماست. خدا حقالله مانند نماز و روزه و... را میبخشد ولی گناهان اجتماعی مانند همین ربایی که اساس نظام بانکی ماست، از زنا هم بدتر است. بهراستی ما به نام خدا به جنگ خدا رفتهایم؟!
شما اصالت شمالی دارید. یادم هست در متنی- فکر میکنم برای اینستاگرام نوشته بودید- ماه رمضان را چنان برای اهالی استان #گیلان و صدالبته شهر #رشت دارای فضیلت مضاعف و اهمیت بیمثال خوانده بودید که از ماههای دیگر سال- در قیاس با شهرالله- با تعبیر «خالیماه» یاد میکنند. این اصطلاح دقیقا یعنی چه؟!
ماه رمضان یک ماه است در ۱۲ ماه سال. یعنی در اقلیت کامل. مادربزرگم اما این ماه را برجسته میکرد و ۱۱ ماه دیگر سال را «خالی ماه» میخواند! یعنی ماههای دیگر عادی و معمولیاند و این ماه ویژه و فوقالعاده.
* کمی از سنتهای ماه رمضان در شهری بگویید که علاوه بر باران، به پایتخت غذا، طعم و مزهی ایران هم معروف است. آیا این رنگولعاب زیبای غذاهای گیلانی، در سفرهی سحر و افطار هم دیده میشود؟
ماه رمضان در سفرهی گیلانیان توأم است با «شامی». غذایی فراهم آمده از گوشت و لپه و نخود (شبیه فلافل البته همراه گوشت) که قوت روزهدار است در کنار نان و پنیر و چای... و نیز «رشته و خشکار» شیرینی محلی فراهم آمده از برنج و گردو و شکر... هر دو اینها به سفرهی رمضان گیلان رنگ متفاوتی میدهد که ما را از چلوخورشت- به سبک تهران- به گاه افطار بینیاز میکند و در واقع به افطار گیلانی هویتی مستقل از صبحانه و شام و ناهار میدهد. امسال البته متأسفانه به علت کرونا، محمولهی مایهی شامی گیلانی ما از رشت- که فراهم آوردنش آئینی جداگانه دارد و از یک هفته مانده به ماه مبارک، شامی در خانههای رشتی با پخت گوشت و آمیزش آن با لپه و نخود پخته شده فراهم میآید- هنوز نرسیده است و ما هم توفیق سفر به زادگاه را هنوز نیافته ایم.
* واقعا این نقد بر شما وارد است که چرا با وجود اینهمه سال روزنامهنگاری و این همه روزنامه و مجله، ویژهنامهای دربارهی غذاهای گیلانی تدارک ندیدهاید! قبول دارید که ناظر بر کبابترش، پلوکباب، ماهی شکمپر، باقلاقاتق، میرزاقاسمی و... خیلی میشود حرف زد؟ این رسما یک #فرهنگ است!
این نقد را میپذیرم؛ البته یار موافق نداشتم. در نظر بگیرید نوع نشریاتی که من منتشر کردم، کمتر عمومی بوده است و بهجز «شرق» هیچکدام از نشریات عمومی که منتشر کردم (مانند هممیهن و ایراندخت و پیک سبز) دیرپا نبودند.
* روزه در هوای شرجی شمال بهویژه اگر ماه رمضان با فصل برداشت و رنج برنج همزمان شود، حتما روزهی سختی خواهد بود. بهعنوان یک شمالی، کمی از مرارت روزهی زنان و مردانی بگویید که سر زمین، لب ساحل، رو به جنگل و زیر آفتاب، هم به زراعت مشغول هستند، هم به عبادت!
به یاد میآورم که در سال ۹۰ در ظل گرما روزه به تابستان افتاد. از ۴ صبح تا ۹ شب... به عادت هر ساله ۱۰ روز به رشت میرفتم. هنوز کولرگازی فراگیر نبود. با کولرهای سنتی هم فقط یک موقعیت خاص از خانه خنک میشد. در نیمروز خانه تنور میشد و عرقریزان. خیابان هم با آن هوای شرجی، امکان بیرون رفتن را از ما سلب میکرد. از کنار کولر تکان نمیخوردیم و چون تکهای گوشت در خانه کنار کولر پهن میشدیم و از خدا انتظار عنایت داشتیم که خوانده بودیم خواب روزهدار هم عبادت است. همان روزها سری به روستای پدری زدیم؛ زنان روستایی چادر سفید به کمر با دهان روزه در شالیزار کمرشان به کار دوتا شده بود تا برنج بکارند و مردانشان در قهوهخانه به انتظار پایان کار ظریف و زنانهی کاشت و برداشت برنج، تا آن را به بازار ببرند و بفروشند... فهمیدم روزهداری ما جهاد نیست، نوعی استراحت است!
* ما در تهران و در عالم بچگیهای دههی ۶۰ که بعضا زیر موشکباران صدام میگذشت، روزهی خاصی داشتیم با عنوان «کلهگنجشکی» که حالا نمیدانم در جاهای دیگر هم بوده یا نه! در این روزهی خوشخاطره، هم بساط سحری پهن بود، هم افطار و شام و هم البته ناهار! فقط این قید را داشتیم که نباید در فاصلهی میان وعدهی ناهار با دو اذان صبح و مغرب، چیزی بخوریم! شما هم آیا چنین روزههایی گرفتهاید در کودکی؟!
بله... و فکر کنم محدود به تهران و گیلان نیست؛ این تمرین روزهداری است. به یاد دارم روزی که خواستم از «دوران «تمرین» وارد «دوران تکلیف» شوم، با مادرم بر سر ناهار نخوردنم- از او اصرار و از من انکار- تند شدم و قهر کردم. از آن روز او ورود من به جرگهی روزهداران مکلف را پذیرفت.
* خاطرهای دارید از اولین روزههایی که میگرفتید؟ اصلا اولین سالی که تصمیم گرفتید به روزهداری، چند ساله بودید؟
فکر کنم از دورهی راهنمایی روزه میگرفتم. از ۱۳ سالگی احتمالا... شبهای قدر را به یاد دارم که در مسجد محل، مردم نماز قضا میخواندند و پیرمردی که چون به رکوع میرفت، حالتی میرفت که محراب به فریاد میآمد؛ من و پسر داییام در اوج تلاش برای حفظ معنویت، مسجد را ناگزیر ترک کردیم. اما شبهای قدر برای من در مسجد «بیستون» و مسجد «ملاعلیمحمد» رشت میگذشت... روضههای کودکی بیش از روزهها به یادم مانده است. روضههای سنتی در مساجد رشت به همراه پدر که بیشتر بر رکن خطابهی روحانیان محلی استوار بود. روضههایی که فقط مداحی و سوگواری نبود، درس حکمت و معرفت دینی بود و سلوک اجتماعی...
* ماه رمضان بعد از تولد دوقلوهایتان #ایران و #حافظ چه تفاوتی برای شما داشته با قبلش؟!
به یاد مرحوم پدرم افتادم. همیشه به گاه اذان میگفت: «هیچ موسیقیای زیباتر از اذان نیست».
* در میان ادعیهی این ماه، با کدام دعا انس بیشتری دارید؟
ربنای استاد محمدرضا شجریان که زیباترین تعبیهی معارف اسلامی در هنر ایرانی است و البته دعای سحر که روح را پرواز میدهد.
* دعای سر سفرهی افطار شما چیست؟
ربنا لاتزغ قلوبنا بعد اذ هدیتنا... خدایا قلوب ما را مگردان، پس از آنکه ما را هدایت کردی...
* کمی فاز گفتوگو را عوض کنیم! هم ما و هم شما و اساسا همهی اصحاب روزنامه- صرفنظر از خط و خطوط- با یک درد مشترک طرفیم؛ مخاطبان شیطان- بازیگوش- مجازستانی که با سوءاستفاده از ماهیت فضای مجازی، در خود این قابلیت را میبینند که منتقد یادداشتهایی باشند که حتی یک خطش را هم نخواندهاند! قبول دارید گاهی این فضا روی مخ میرود؟!
من که به شدت با این فضا مرزبندی دارم و جز برای اطلاعرسانی، سرگرمی و تبلیغ آن را به رسمیت نمیشناسم و آن را جانشین روزنامهنگاری، سیاستورزی، روشنفکری و دانشوری نمیدانم. این همه عادت ماست که به جای فهم «فرنگ» همیشه «مستفرنگ» میشویم و از تفریط به افراط میافتیم.
* کاملا درکتان میکنم که گاهی مجبور میشوید به بستن کامنتها! ما نیز مخاطب عجول و حتی بعضا عنود و حسود کم نداریم! ولی گمانم در این سالها بهخوبی به این نتیجه رسیدهاید که آزادی اگر مقید به اصولی- منجمله صداقت- نباشد، میشود هرج و مرج! لذا شما گاهی صفحهی کامنتها را میبندید و دستگاههای موظف هم گاهی- و شاید از سر ناچاری- حکم توقیف مجلهای را صادر میکنند!
این دو قیاس معالفارق است. صفحهی مجازی یک صفحهی شخصی است. مثل خانهی مسکونی که درش را به روی میهمان میگشایید. بدیهی است میهمان بیادب محروم ماند از لطف رب و آتش در همه آفاق میزند و دیگر میهمانان را هم میآزارد و حتی ممکن است برای صاحبخانه پروندهسازی کند. اما حکومت، حوزهی عمومی است و جز به حکم قانون نباید رسانهای را بست و قانون هم باید مبتنی بر حقوق عمومی باشد و معیار توهین هم روشن باشد. من کامنتها را وقتی میبندم که کامنتها مصداق توهین و بینزاکتی باشد و البته اصولا فضای مجازی خیلی جای مباحث اقناعی و استدلالی نیست که بتوان فرصت گفتوگوی باز و آزاد داشت، بهخصوص که نامحرمان بیشناسنامه و حتی مشکوک در فضای مجازی بسیارند که «سرود یاد مستان میدهند».
* اساس راهاندازی روزنامهدیواری «حق» در فضای مجازی، رهایی از همین حالت مخرب و هرج و مرجگونه بود برای من! شما در متنی که برای اولین شمارهی «حق» نوشتید، اشاره کردید که این حرکت یعنی راهاندازی «حق» استفاده از مجازستان است بر علیه خودش! یک نوع شورش متین و طغیان مصلحانه! ما اما حالا به یاری خدا رسیدهایم به شمارهی هفتم! «حق» را چطور ارزیابی میکنید؟ لطفا اینجا تعریف(!) کنید و نقد را بگذارید برای جواب به سؤال آخر!
«حق» یک تحول در کار شماست و یک ابتکار در روزنامهنگاری مجازی و یک پیشرفت در روزنامهنگاری اصولگرایانه. گذار از «نویسندگی» به «سردبیری» که لاجرم شما را به تساهل و تسامح بیشتر هدایت میکند و البته در فرم هم کار زیبایی بهوجود آمده است و در جامعیت و گذار از سیاست به فرهنگ که در صفحات شمارهی ششم به خوبی رشد کار هویداست. ای کاش نسخهی چاپی هم داشتید.
* یک سؤال میکنم، صادقانه پاسخ بدهید! دعوای محمد قوچانی با اصولگرایان بیشتر روی اعصابش رژه میرود یا مجادلههایش با مشارکتیها، چپها یا سلطنتطلبها؟! و فراموش نکنید که معطوف بر عدم تعریف دقیق و عمیق #اصلاحات توسط عقلای تشکیلات، این ۳ طیف هم خودشان را اصلاحطلب و حتی اصلاحطلبتر از حزبی چون #کارگزاران و عنصری چون #کرباسچی میخوانند!
سوال شما مرا به جواب هدایت میکند. اما از دکتر شریعتی وام میگیرم: از لحاظ گفتمانی و راهبردی، سلطنتطلبان و مارکسیستها حریف ما هستند و اصولگرایان رقیب ما... اما با مشارکتیها در رقابت با اصولگرایان «رقابتی در رقابت» داریم. البته از لحاظ تاکتیکی و تکنیکی هر چه خودیتر بیشتر لجم در میآید: از اصلاحطلبان برابر اصولگرایان و از اصولگرایان برابر انحلالطلبان... چون تجاهلالعارف میکنند و با نادیده گرفتن هدف مشترک، خودی را میزنند از سر رقابت یا... و این دردناک است، چون به یاد ژولیوس سزار میافتم که روز ترور گفت: «بروتوس، تو هم!»
* بازتاب مصاحبهی اخیر آقای کرباسچی توسط بعضی طیفهای اصلاحات، چنان شدید و غلیظ بود که شما را به صرافت نگارش سرمقالهی مطول اخیرتان انداخت که در آن شرح دادید منظور جناب کرباسچی، خیلی هم حالا «عبور از خاتمی» نبوده! آیندهی جریان اصلاحات بهزعم شما چه خواهد شد؟!
متأسفانه ارادهای برای ساخت آیندهای متفاوت نیست. سرمقالهی من هم وصیتنامهای بیش نبود!
* واقعا آیا معتقد به ممنوعالتفسیری آقای خاتمی توسط جماعتی از اصلاحطلبان- بالاتر از ممنوعالتصویری ایشان توسط شورایعالی امنیتملی- نیستید؟! خواهینخواهی برداشتها از مصاحبهی آقای کرباسچی این بود که «تَکرار» را دیگر نباید تکرار کرد!
بالاتر نمیدانم اما حتما ممنوعالتصویری آقای خاتمی نوعی تقدس بهوجود آورده که به ممنوعالتفسیری میانجامد. استدلال دوستان این است که وقتی چاپ عکس و خبر ایشان ممنوع است، چرا نقدشان میکنید و این دور باطل ادامه دارد. ای کاش میشد یک گفتوگوی انتقادی درونگفتمانی با آقای خاتمی داشت که در آن انصاف و ادب و انتقاد با هم رعایت میشد.
* آقای قوچانی! ساز و کار انتخابات در نظام جمهوری اسلامی «اصلها ثابت»ی دارد! آیا با وجود حضورتان در چندین و چند انتخابات در قبل و بعد ۸۸ همچنان معتقدید آن سال تقلب شده بود؟! و از یاد نبرید که دور اول همین آقای روحانی- با چه اختلاف قلیلی- حکم ریاستجمهوریشان امضا شد!
من هرگز چنین ادعایی نکردم و اگر یک روز دیرتر بازداشت میشدم، سرمقالهای که به صورت خودجوش(!) برای روزنامهی «اعتماد ملی» نوشته بودم، منتشر میشد که گویای مواضع دقیقترم بود. البته در سال ۱۳۸۹ در «مهرنامه» سرمقالهی دیگری نوشتم که عنوانش گویای نقدم به جنبش سبز بود؛ «سیاست مرد به ز دولت اوست» اما وااسفا که در اوج تندروی راست و چپ، جایی برای میانهروی نیست.
* بگذارید شفاف بگویم؛ لازم است اقلا اصلاحطلبانی که خود را منصف میخوانند، در داوری دربارهی اصلاحات، حتما به نقد رفتار و گفتار خود در سال ۸۸ بنشینند و الا دعوایی- اگر نگوییم فتنهای!- که قرار بود دامن نظام را بگیرد، این چنین کمانه میکند به خودشان! دقت شود! بحث انتخابات است و تهمت تقلب! و الا احمدینژاد و احمدینژادیها، بیش از آنکه از شما بغض داشته باشند، از ما کینه دارند!
من در حد ممکن این کار را کردهام اما بدانید که هیچ نقدی تا یک نسل از آن نگذرد، مسموع نمیشود بلکه به توبه تعبیر میشود. اما در مورد احمدینژادیگری... گرچه اسمش بر افتاده ولی رسمش هست در هر دو طرف... پوپولیسم راست و پوپولیسم چپ...
* انتخابات ۱۴۰۰ خیلی دور نیست! پیشبینیتان از نمرهی اصلاحطلبان در آن آزمون چیست، با توجه به شرایط فعلی؟! انصافا در دعوای اخیر، نهادی مثل شورای نگهبان و قانونی چون نظارت استصوابی کاملا بیگناه هستند و این دعوای خودتان است با خودتان! حالا البته میتوان گفت؛ «نقد درونگفتمانی»!
اصلاحطلبان بعید است که به خود آیند، همانطور که اصولگرایان از خود بیخود شدهاند. گناه نمیدانم اما «مجلس نیابتی» محصول مشترک هر دو شورا بود: شورای نگهبان و شورای اصلاحطلبان.
* شما سمتی هم در دولت آقای روحانی دارید! بفرمایید به شخص ایشان، نیز به کل دولت موسوم به اعتدال چه نمرهای میدهید؟!
در محدودهی مقدورات داخلی و خارجی این دولت به مقصودش نرسید اما نمرهی خوبی میگیرد. با این حال اجازه بدهید پس از پایان دولت از موضع مستقل و بیشائبهی جانبداری از دولت، بیرون از آن نمره بدهم...
* آیا حضور همزمان در #دولت و #روزنامه شما را محافظهکار نکرده؟!
بله! و محافظهکاری نشانهی عاقل شدن است (شوخی نمیکنم) چون فهمیدهام فقط نقد کردن هنر نیست.
* شما خودتان را مثل عصر دوم خرداد هنوز هم اپوزیسیون حکومت میخوانید؟! اساسا نسبت شما با نظام چیست؟! و آیا قبول دارید این نسبت هم- مثل اصلاحات- درست تعریف نشده؟!
من و قاطبهی اصلاحطلبان هرگز- حتی در دوم خرداد- اپوزیسیون جمهوری اسلامی نبودهام و نبودهایم. اپوزیسیون اصولگرایان بودهام و بودهایم، اپوزیسیون اصولگرایان هستم و هستیم... من اصلاحات «در حکومت» را دنبال میکنم، نه «بر حکومت». البته این واژگان نیازمند تعریف دقیق است که باید بیشتر دربارهشان نوشت. اما حتی «اصلاح قانون اساسی» به عنوان «سقف اصلاحطلبی» در حکومت یک معنا دارد؛ «بهبود و توسعهی کارآمدی جمهوری اسلامی» و بر حکومت معنایی دیگر دارد؛ «انحلالطلبی». هدف غایی اصلاحطلبی در حکومت، نه جانشینی حکومت که بهبود حکمرانی به سود جامعه و کشور است. من آرمانی جز جمهوریخواهی (نه دموکراسی پوپولیستی) میهندوستی (نه ملیگرایی شوونیستی) و دینداری (نه بنیادگرایی) نمیشناسم و رؤیایی جز جمع این سه آرمان ندارم و با وجود مرزبندی با مدافعان انقلابیگری حرفهای و مخالفت با شورشیگری مدام، از یک انقلاب دفاع میکنم و آن انقلاب اسلامی ایران در سال ۱۳۵۷ است که گفتمان آن همین میهندوستی (استقلال) جمهوریخواهی (آزادی) و دینداری (جمهوری اسلامی) بود و با همهی انتقادات به دولتهای جمهوری اسلامی، آن را بر سلطنتطلبان و مارکسیستها و مارکسیستهای اسلامی و تروریستهای حرفهای و حتی لاییکها (که هیزم بنیادگرایی را فراهم میکنند) ترجیح میدهم. در یک نظام لاییک موضع من به عنوان یک جمهوریخواه مسلمان و ملی، مبارزهی قانونی و پارلمانی خواهد بود، همچون همهی دموکراتهای مذهبی که دیانت و سیاست را در بستر دموکراسی بههم میآمیزند، نه چون لاییکها و نه مانند بنیادگرایان... نهاد فقاهت و مرجعیت دینی (در تداوم امامت) راهنمای این دینداری و مسلمانی (نه دینگرایی و اسلامگرایی) است که مستقل از قانون اساسی وجود داشته و خواهد داشت و «اسلام منهای روحانیت» و «روحانیت منهای اسلام» را قبول ندارم اما روحانیت را نیازمند اجتهادی مدام میدانم که میتوان آن را همان نواندیشی دینی (روشنفکری دروندینی، نه بروندینی) خواند. مدافع فرهنگ و تمدن اسلامی- ایرانی هستم اما نه غربگرا هستم و نه غربستیز. استیلای غرب را قبول ندارم و طرفدار جدی استقلال هستم اما استقلال را در انزوا نمیجویم. شعار «نه شرقی، نه غربی» را کاملا قبول دارم و به قول مدرس/ مصدق مدافع سیاست خارجی عدمی هستم و موازنهی منفی در سیاست خارجی ایران. مذهب شیعه و زبان فارسی را دو سرمایهی ملی ایران میدانم و عظمت ایران را در اسلام و توسعهی اسلام را در تقویت ایران میدانم که این دو چون شیر و شکر به هم آمیختهاند... (شهادتین کافی بود؟!)
* بابت صراحت در سؤالات، عذر میخواهم! شما هم میتوانید در جوابها صریح باشید! آقای قوچانی! آیا میتوان در عین ابراز علاقه و بلکه عشق به قاسم سلیمانی، حتی در حد کمترین جملات هم در مدح سایر شهیدان و رزمندگان مدافع حرم ننوشت؟! این چیزها را مخاطب روزنامهخوان شما آیا تعبیر به #تضاد نمیکند؟! مثلا بفرمایید از مقطع شهادت حاجحسین همدانی تا شهادت حاجقاسم، روزنامهی «سازندگی» چه متنی را در مدح کدام شهید مدافع همزمان و توأمان حرمین #ایران و #اسلام منتشر کرده؟! این نادیدهگرفتنها آیا نادیدهگرفتن #حق و #حقیقت نیست؟! و آیا منبعث از همین چیزها نیست که حتی مخاطب معتدل شما هم گاهی از تیترهایی که برای سردار دلها میروید، دچار بهت میشود؟!
«ادبیات پایداری» نویسنده میخواهد که در بین ما اصلاحطلبان کم است، چون تشویق نمیشود. البته سابقهی اصلاحطلبان در دفاع از میهن و دین، کم از اصولگرایان نیست اما ما واقعا کمکاری کردهایم. هرچند ما از «شرق» تا «سازندگی» به این موضوع توجه کردهایم که البته به حد کافی نبوده است. شخص من البته سالها قبل از شهادت حاجقاسم دربارهی استراتژی «عمق راهبردی» مقالهی نظری نوشتهام و ستایشگر شهید سلیمانی، تنها پس از شهادت ایشان نبودهام. گفتوگو با محمود دولتآبادی پنج سال قبل از شهادت ایشان بود که گفت: «ما هم ظریف میخواهیم، هم سلیمانی» و من قبل از آن در مجلههای «صدا» و «مهرنامه» مفصل دربارهی این اندیشهی راهبردی سرمقاله نوشتهام که موجود است.
* قائل به انفکاک #سلیمانی از مبحث #مقاومت که نیستید؟!
بدیهی است و البته در پاسخ بالا به آن اشاره کردهام که دفاع ما از شهید سلیمانی، گفتمانی و راهبردی است، نه تاکتیکی و تکنیکی... انشاءالله کتابی دربارهی این راهبرد در دست نشر دارم که دفاع از میهندوستی در بستر دینداری و آزادیخواهی است. من به مبانی اندیشهی خواجه نصیرالدین توسی در نظریهی موازنهی مثبت اشاره کردهام و از راهبرد احیای صفویه و ضرورت «نوصفویگری» هم حرف زدهام... حتی جلوتر از اصولگرایانی که حاجقاسم را میخواهند مصادره کنند... حاجقاسم نماد میهندوستی در بستر دینداری است، نه اینترناسیوناسیونالیسمی که اوج آن داعش است. حاجقاسم قهرمان مبارزه با بنیادگرایی است...
* مهمترین نقد محمد قوچانی به حسن روحانی؟!
چون میتوانم نقدهایم را به شخص رئیسجمهور بگویم و بنویسم و ایشان هم استقبال میکنند، ترجیح میدهم آنها را عمومی نکنم و این کار را غیراخلاقی و غیرحرفهای میدانم.
* بفرمایید آیا موسم شکایتهای متعدد این دولت از اهل #قلم هیچ متذکر ایشان میشدید؟!
بله! و حتی پیگیری کردم که شکایتها پس گرفته شود و البته نیازی به تبلیغات نیست.
* الان دقیقا نقد اصلی شما به این دولت چیست؟!
اینکه دولت از رئیسجمهور عقبتر است.
* قبول دارید «سازندگی» نسبت به سایر روزنامههایی که سردبیرش بودهاید، کم و کیف پایینی دارد؟! گویی کمی سرشلوغ شدهاید!
همیشه اینطور نبوده است، بهخصوص در سال اول. اما با کاهش صفحات و کاهش هزینهها و عدم توسعهی کار، نوعی روزمرهگی به وجود آمده است. اتفاقا «سازندگی» روشنترین کار سیاسی من بوده است و هنوز هم به نظرم سیاسیترین و راهبردیترین روزنامه است و از بازتابها میتوان فهمید تا چه اندازه مهم است و در بعد فرهنگی هم کارهای خوبی در «سازندگی» شده که «سازندگی آدینه» مهمترین آن است.
* از این نمیترسید که شما را فقط و فقط بولتن یا ارگان حزب کارگزاران بخوانند؟! شاید بگویید این اتفاقا حسن روزنامهی «سازندگی» است!
این هدف «سازندگی» است که متأسفانه هرگز به آن نمیرسد، چون کارگزاران بیش از آنکه اهل حرف باشند، اهل عمل هستند و این در رسانه- برخلاف عرصهی مدیریت کشور- نقطهضعف آنان است.
* نه من ۸۸ فکر میکردم که روزی در مدح قالیباف بنویسم، نه احتمالا شما در ۷۶ فکر میکردید روزی گردانندهی ارگان رسمی #کارگزاران باشید! و از همه جالبتر اینکه من نیز در «سازندگی» یادداشت نوشتهام و شما در «حق»! من که از فردای خودم هم بیخبرم ولی محمد قوچانی ۲۰ سال دیگر کجاست؟!
خدا میداند. اگر خواست من از خدا را بخواهید، در دفتر کار مجلهای مستقل که دفتر نشر کتاب هم باشد و برای یک برنامهی هفتگی تلویزیونی هم تولید محتوا کند.
* از آیندهی دور بیشتر میترسید یا از مرگ نزدیک؟!
از هیچکدام اما دوست دارم به عرصه رسیدن فرزندانم را ببینم و بمیرم.
* مهمترین تفاوت مرگ و زندگی از دیدگاه شما؟!
من به دوگانهی مرگ و زندگی قائل نیستم. به نظرم معاد از مبدأ مهمتر است و اگر نبود، دین هم معنایی نداشت. فقط از خدا میخواهم در دنیای دیگر همهی رازها به سرعت فاش نشود تا بتوانیم در آخرت هم به روزنامهنگاری ادامه دهیم.
* گویا از مارکس خیلی متنفرید؟! چرا؟!
نه اتفاقا به مارکس علاقه دارم اما از مارکسیسم خوشم نمیآید.
* شما واقعا شریعتی را «روشنفکر مسلح» میدانید؟! مسلح؟!
بله! و به زودی کتابی در همین باره منتشر میکنم؛ مستند و مستدل و مؤدب و منتقد...
* چرا این سالها اینهمه با بغض علیه امثال #جلال و #شریعتی مینویسید، حال آنکه داعیهی #اعتدال و #انصاف دارید؟!
بغض ندارم. یعنی از علاقه به این دو به نقدشان رسیدهام و هرگز توهین نمیکنم. اما محکم مینویسم؛ چون مستند مینویسم. متأسفانه این دو بزرگوار ما را به بیراهه بردند.
* قبول دارید گاهی در یادداشتهایتان، طول و تفسیری میدهید و نتیجهگیریهایی میکنید که خیلی سیر منطقی و منطبق با حقیقت و حتی واقعیت ندارد؟! مثلا همین «روشنفکر مسلح» که در «مهرنامه» چاپ شد؟! یادداشتی که صدای اعتراض خانم سوسن شریعتی را درآورد!
صدای خانم سوسن شریعتی که معلوم است چرا درآمد؛ چون جواب نداشتند. تا کنون هیچ کس نقدی مستند علیه آن نقد ننوشته است و همه به کلیات بسنده میکنند اما دانش در جزئیات است. این ادعای شما هم کلی است. بند به بند بنویسید تا بند به بند جواب بدهم.
* آخرین رمانی که خواندهاید؟! آخرین فیلمی که دیدهاید؟!
رمان کم میخوانم اما داستان زیاد. رمان «خونخورده» مهدی یزدانیخرم را در دست دارم و فیلم هم به برکت فیلیمو میبینم، اگر بچهها بگذارند؛ «۱۹۱۷»، «جوکر»، «ایرلندی»، «پارازیت»، «دو پاپ» از سینمای جهان و «لباس شخصی» و «خروج» و «روز صفر» از سینمای ایران... سعی میکنم به روز باشم...
* بیمی از پرسش این سؤال ندارم! شما چند صباحی #زندان بودهاید! آیا نمیترسید که این مسئله، در قضاوتتان نسبت به مسائل، سببساز دخالت بغض و کینه شود؟!
نه، چون از زندانهای دیگر میترسم! از زندان کینه و از زندان انتقام.
* مهمترین نقد محمد قوچانی به محمد قوچانی چیست؟!
اینکه درسش را ادامه نداد و زبان نیاموخت و دیر بچهدار شد.
* هنوز هم آوینی را همانقدر دوست دارید که ایام نوجوانی و پس از اطلاع از شهادت ایشان، آنهمه برایشان در دفترچهی یادداشت خود دلنوشت مینوشتید؟! فکر میکنم خیلی شهید آوینی در ذهنتان و قلبتان #بزرگ بود!
آوینی را همچنان مهم میدانم و ای کاش اصولگرایان در اقتدا به او- همچون او- عمیق و صادق باشند. آوینی را دوست دارم، چون اصیل بود و عمیق، نه بدلی و سطحی.
* به من بعضی از این یادداشتها را نشان دادهاید! کاش به یمن این مصاحبه، اجازه دهید که یکیشان را در همین شمارهی «حق» منتشر کنم!
انشاءالله اگر روزی تصمیم گرفتم در قالب «زندگینامهی خودنوشت» در کنار روایت حال و احوالم منتشرش میکنم. چون الان حمل بر ریا میشود. شما اما شاهد یکی از خصوصیترین احوال شخصی من بودید و همین شهادت بس است...
* اولین متن شما چه سالی و در کدام روزنامه منتشر شد؟
سال ۱۳۷۰ در ۱۵ سالگی در هفتهنامهی «کادح» رشت... و سپس در «سروش نوجوان» و در روزنامهی «سلام» و ماهنامهی «کیان» و مجلهی «ایران فردا».
چه حسی داشتید؟!
اشتیاقی که باید نهان میکردم، چون پنهان از پدر نوشته بودم. پدرم نمیخواست به «علوم انسانی» بپردازم و میخواست به رشتهی «علوم پزشکی» بروم. زمانی عیان شد که ناگزیر شدم بگویم این شاگرد تنبل «علوم تجربی» میتواند «نویسنده» و «روزنامهنگار» شود و این هم شاهدش! آن روز بهترین روزم بود که سرم را بالا گرفتم و گفتم روزنامهنگارم.
* هنوز هم آیا مثل سابق، عاشق روزنامه و روزنامهنگاری هستید؟!
روزنامهنگاری را دوست دارم اما دیگر برایم هدف نیست، وسیلهای است برای آگاهی و آزادی و آبادی... «روزنامهنگاری برای روزنامهنگاری» یک خطر است. البته طرفدار «روزنامهنگاری ایدئولوژیک» نیستم اما از «روزنامهنگاری استراتژیک» دفاع میکنم و «روزنامهنگاری استراتژیک» را برتر از «روزنامهنگاری حزبی» هم میدانم که کف آن «سازندگی» (حزب کارگزاران) و سقفش روزنامهی «مردم» (حزب توده) است. برای توضیح این مفهوم به زودی «مجلهای مستقل» (به صاحبامتیازی و مدیرمسئولی و سردبیری و نویسندگی خودم!) منتشر میکنم که امیدوارم ضعفهای «سازندگی» را نداشته باشد. (این هم یک خبر اختصاصی برای خوانندگان «حق»!)
* خیلی متشکر از وقتی که در اختیار «حق» قرار دادید! اساس این مصاحبه، ممانعت ماست از بلیهی خودحقپنداری! خیلی دوست دارم نقد محمد قوچانی را به روزنامهدیواری «حق» بخوانم! و البته فراموش نکنید که میانگین سنی نویسندگان ما تنها ۲۰ سال است و کار با تازهکارها- که فقط هم در عالم مجازی با آنان ارتباط داری- انصافا کار سختی است! و این نیز بماند که واقعا خود را کوچکترین عضو خانوادهی انشاءالله بزرگ «حق» میدانم!
من این حد از شوخی با آقای هاشمی را نمیپسندم و آن را بیش از طنز، هزل میدانم. البته تفکیکی که شما میان آقای هاشمی و آقای رفسنجانی قرار دادهاید را خواندهام و میدانم به جز «طنز» در «جد» خیلی منصفانهتر از خیلیها دربارهی آقای هاشمی قلم زدهاید اما مقصودم راهبرد کلی روزنامهنگاری شماست. میدانید که شما را دوست دارم. من فرزند ادبیات انقلاب اسلامیام؛ فرزند قیصر امینپور و سیدحسن حسینی و شاگرد مکتب «سوره» و علاقمند به شعر و شطح احمد عزیزی و نقدهای سیدمرتضی آوینی و صدای گرم رضا رهگذر و سینمای حاتمیکیا... هرازگاهی که دلم میگیرد «جنگ سوره» و «سروش نوجوان» و «سورهی نوجوانان» را ورق میزنم. ای کاش ادب انقلاب اسلامی به صداقت و صافی «شعری برای جنگ» قیصر بازگردد. تو میتوانی این ادب را در روزنامهنگاری احیا کنی و آن را به پای سیاست قربانی نکنی. من خود روزگاری آقای هاشمی را نقد کردم و میکنم. اما توهین نکرده و نمیکنم. من در ناصیهی شما احیای مکتب «سوره» را میبینم، نه شیوهی نشریهی «شلمچه» را...