
سپیدهدم خونین عشق فرا رسید دوستان
نوحهخوان گردان مقداد
نویسنده : زهرا تدین
«گفت با مشرکین ساقی لب تشنگان، میکنم یاری سرور آزادگان؛ دست من شد جدا، فرق من شد دوتا؛ وای اماما... وای شهیدا...». پنج بار؟ ده بار؟ بیست بار؟ یادم نمانده چند بار نوحهی بابااکبر برای «ساقی لبتشنگان» را- که آقای سردبیر در کانال تلگرام
«ghete26@» بارگذاری کرده بود- گوش کردم. جاذبهی عجیبی داشت؛ از آن صداهایی که ساعتها مینشینی و خیره به دیوار میشوی و نه شنواییات را، که همهی هوش و حواس و روحت را با خود میبرد. گرمی و زیبایی صدای بابااکبر البته در بیکیفیتی آرشیوهای باقیمانده- آنجور که دلت میخواست- واضح به گوش نمیرسید اما باز هم قلب را تسخیر میکرد. من سالها بعد از آخرین روزهای حماسه و شور و دلدادگی فرزندان خمینی به دنیا آمدم؛ از آن روزها هیچ ندیدم، جز چند تصویر و فیلم آرشیوی تلویزیون و چند سکانس دست و پا شکسته در سینمایی که هنوز هم درست و حسابی دینش را به «سهراهی شهادت» ادا نکرده؛ اما صدای بابااکبر را که شنیدم خودم را درون سنگری دیدم که تاریک بود؛ بابااکبر میکروفون دستش بود و میخواند و همرزمانش سینه میزدند و همراهش میخواندند: «وای اماما... وای شهیدا...». چند رزمنده تکیه به دیوار بتنی سنگر، بیصدا میباریدند، گمانم از همانهایی بودند که «از هرچه که دم زدیم، آنها دیدند» اما بابااکبر از آن گلهای سرسبد مجلس بود که از همان اول مجلس چیده شد و نه از آخر! روضهی آخرش را که با بلندگوی گردان مقداد خواند، چند ساعت بیشتر طول نکشید تا پر کشیدنش. بهراستی از حنجری که روضهی ابوالفضل بخواند، باید هم لاله بدمد؛ خریدار گلوی روضهخوان «عباس» خود «حسین» است! کسانی که آنجا بودند، به نقطهای رسیده بودند، نقطهی مرگآگاهی؛ هر کدام هم یکجور ابرازش کرده بودند تا به ما کدی بدهند از «یؤمنون بِالغیب» تا حواسمان را جمع کنیم. یکی وقت خداحافظیاش با خانواده، همه فهمیده بودند که این آخرین دیدار است، دیگری در مرخصی آخرش همهی حقالناسها را تسویه کرده بود تا سبکبار عروج کند، یک نفر هم مثل بابااکبر خبر از «سپیدهدم خونین عشق» میداد؛ سند مرگآگاهیاش... و سرخی خونش هم ودیعهای تا سیاهی دلمان را بشوید. با صدای بابااکبر به پادگان دوکوهه رفتم و از «دوکوهه السلام ای خانهی عشق» سازور تا «در باغ شهادت را نبندید» آهنگران را یاد آوردم. در همین اثنا به این فکر کردم که هرگز نگذارم این صدا به گوش پدرم برسد؛ صدایی که من تازه به دوران رسیدهی از دوران جا مانده را با خود تا دوکوهه میبرد، حتما پدرم را تا خود مجنون و طلائیه و فکه خواهد برد و باز یاد یاران شهیدش میافتد و چشمانش تر میشود... گریه برایش خوب نیست؛ قند خونش را بالا میبرد و فشار خونش را بالاتر! تازه چند روز است که دیگر با شنیدن نام «سردار دلها» اشک نمیریزد و فقط در خود فرو میرود. من از همان یک و بیست دقیقهی نیمهشبی که حس یتیمی را درک کردم فهمیدم همهی شهیدان حق پدری گردن ما دارند؛ به حاجقاسم، بابا قاسم گفتم و شهید قدیانی را هم بابااکبر خواندم... آری! من مطمئنم بابااکبرها پدران ما هستند و پدر کجا و دلگیری از فرزند کجا؟!

هنوز هم «سرخی بالاترین رنگ است، نه سیاهی»
عاشقانه به سوی شفق
نویسنده : سمیراچوبداری
این شهید را تازه شناختهام. کسی که روضهی سیدالشهدا را خواند و به رزمگاه رفت... و اتفاقا تیری آمد و بر همان حنجرهای که نام «حسین» را فریاد زده بود، گریسته بود و گریانده بود، بوسه زد و بابااکبر قصهی ما را آسماننشین کرد. سخت است از شهدا نوشتن. سخت است از شهدا گفتن. که یقین دارم شهیدان را شهیدان میشناسند. ما که جنسمان با آنها فرق دارد. ما که قلبمان بوی دنیا میدهد. ما که هوای دلمان را نداریم، چطور میتوانیم از آنها بگوییم و بنویسیم؟! ما فقط یک کار میتوانیم بکنیم. در حسرت جایگاه و مقام آنها که «عند ربهم یرزقون» شدند، خیرهخیره نگاه کنیم و مدام حسرت بخوریم، غبطه بخوریم... و تا در مقام قیاس برآمدیم، معالفارق بودن را ببینیم که داد میزند بر سرمان که «شما کجا و شهیدان کجا؟!» و برای دلخوشی خودمان «خدا بیامرزد» بگوییم برای شهید! اما نه، چه کار بیفایدهای! شهید چه نیازی دارد به دعای آمرزشی که از زبان من به سوی خدا ارسال میشود؟! خداوند به عینه فرموده که «و لا تحسبن الذین قتلوا فی سبیلالله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون» شهید زنده است. آنوقت ما میگوییم خدا آنها را بیامرزد؟! آنها اگر آمرزیده نبودند، احیا نمیشدند. هم احیا هستند، هم احیاگر... کدام قلب واماندهای با نگاه شهید سر و سامان نمیگیرد؟ اصلا مگر میشود دل خرابت را در دست بگیری و نشان شهید بدهی و التماسش کنی که دعا کند و او توجه نکند؟ اصلا شهید رفت که من و امثال من، سالها بعد وسط تمام دلمشغولیهای دنیایی، بین خستگیها و جا زدنها، در گیرو دار نفسگیر روز و شبهای تکراری، با خواندن چند خط از آخرین کلامش، آخرین صدایش و آخرین نگاهش، دلمان زنده شود و یادمان بیاید که شهید «احیاء عند ربهم یرزقون» است. آری، حلقومها را میتوان برید ولی فریادها را هرگز... مگر نه اینکه از حلقوم بریدهی حسین هنوز هم که هنوز است صدای فریاد حقیقت میآید و پژواکش در گوش تاریخ طنینانداز میشود؟ آری! این نوا میچرخد و تنها به گوش آنها که اهل قیام و قیامتند میرسد... بیدار میشوند و رو به سوی شفق میدوند و در «چشمهی خونین خورشید» رخ میشویند... که ثابت کنند «سرخی بالاترین رنگ است، نه سیاهی»... که ثابت کنند «سیاهی میپوشد، سرخی میشوید و جلادان تاریخ را رسوا میکند»...

عطر بهشت داشت روزی که در «قطعهی 26» گذشت
ملاقات با بابااکبر
مهدیه خالقی: در روزهای اوج قرنطینه، هوای گلزار شهدا به سرم زده بود؛ با بابا که صحبت کردم، قبول کرد تا من و دوستم یاسمن را به زیارت اهل قبور ببرد. راستش را بخواهید، به شخصه اول به نیت دیدن مزار بابااکبر و بعد به نیت تجدید دیدار با سایر شهدای عزیز به راه افتادم... دوست داشتم هرچه زودتر بابااکبر استاد حق معروف را ببینم؛ این چیزی بود که شوق مرا برای پیدا کردن مزار شهید اکبر قدیانی بیشتر میکرد. میخواستم ببینم پدری که در اوج جوانی از دنیا گذشته و از همسر و فرزندانش گذشته، تا چقدر چهرهی نورانی خواهد داشت؟! میخواستم معلم اول خانوادهی قدیانی را ببینم! کسی که مایهی مباهات این خانواده نیز هست. کسی که به سبب رشادتش، خانوادهشان را «خانوادهی شهید» مینامند. دوست داشتم به قول حق معروف، پدر (تخسترین فرزند شهید) را هرچه زودتر ملاقات کنم! پس وقتی رسیدم، بر سر مزارشان به جای دوستان نیامدهام هم گلآرایی کردم! و به آنها گفتم: «اگر حاجت گرفتند، همهاش به خاطر ریشسفیدی بابااکبر است!» یاسمن که تا آنجا همراهم بود میگفت: «اسم این شهید را تا به حال نشنیده بودم!» گفتم: «من هم به خاطر خوشقلمی پسرش شناختمشان؛ مخصوصا آن مطلبهایی که از حضرت ماه تعریف صحیح و تمجید صریح دارند». بعد از اینکه به خانه رسیدم، با آقای حسین قدیانی ارتباط گرفتم و ترغیب شدم تا دست به قلم شوم! به سراغ وصیتنامهی شهید اکبر قدیانی رفتم؛ دو- سه باری خواندم و... راستش هنوز هم در عجبم از این قلم! چهقدر زیبا نوشته بودند، اصلا ایمان آوردم که نویسندگی در این خانواده موروثی است. بعد از مطالعهی وصیتنامه، چیزهای دیگری از این شهید خواندم، منجمله اینکه باری خطاب به زندهیاد امیرحسین فردی- مدیرمسئول کیهانبچهها- گفته بود: «سنگر کتابخانه را حفظ کن! جبههی تو همین قلم و کاغذ است...» و همین شد که مصمم شدم به نوشتن، به بیشتر نوشتن و به نوشتن همین متن. علیایحال، دیدار بابااکبر بسیار گوارای وجود بود! بعد از پدرم، این سومین باری بود که حس میکردم پدر دارم؛ پدر واقعی! بعد از حضرت آقا و سردار دلها، حالا «بابااکبر» هم در کنج دلم جا گرفته است...
آغاز جنگ
نویسنده : اعظم وظیفه
آغاز جنگ
پرنده در قفس بود
و بالهای بلند خیالم
درمحیط سرد خون یخ بست
ولی کبوتر پرواز را از یاد نبرد...
و بعد از جنگی عاشقانه
در اردیبهشت گلی رویید
شبیه آنچه در بهمن بود