شانههایت برایمان آشناست؛ لرزیدنش را زیاد دیدهایم! چشمهایت برایمان آشناست؛ اشکهایت را زیاد دیدهایم! قدمهایت برایمان آشناست؛ کربلاهایت را زیاد دیدهایم! لباس خاکی بیجلیقهات برایمان آشناست؛ عاشوراهایت را زیاد دیدهایم! عاشقبودنت برایمان آشناست؛ شهادتت را زیاد دیدهایم! نامههایت برایمان آشناست؛ دستخطت را زیاد دیدهایم! بابت این نامه آخری اما به شکل ویژه ممنون تو هستیم سردار! آشفته کردی خوابشان را! اصلا کار تو همین است! آشفته کردن خواب دشمن! و خواب دشمندوستان! خواب «صندلی» برایت دیده بودند! برای تو! برای مرد جبهه «مندلی»! خواب «عنوان» برایت دیده بودند! برای تو! برای مرد جبهه «حاجعمران»! خواب «تومان» برایت دیده بودند! برای تو! برای مرد جبهه «خانطومان»! خواب «شمیران» برایت دیده بودند! برای تو! برای مرد جبهه «شاخشمیران»! خواب «ریاست» برایت دیده بودند! برای تو! برای مرد جبهه «شهادت»! خواب «سیاست» برایت دیده بودند! برای تو! برای مرد جبهه «صداقت»! و جبهه صفا! و جبهه خلوص! و جبهه اشک! و جبهه عشق! و جبهه جادههای منتهی به بهشت! توهم زده بودند تو را هم میتوانند وارد «بازی» کنند! خواب پست و سمت برایت دیده بودند! که تو را وارد «بازی دوگانهها» کنند! تو اما باز هم آشفته کردی خوابشان را! اینبار به جای «قدم» با «قلم»! و با تنها نوشتن چند جمله کوتاه! مختصر و مفید! «سرباز هور» و چشم طمع به صندلی ریاست بر جمهور؟! این ۴ تا چوب، ارزانی اصحاب سیاست! دل حاجقاسم ما را نمیتوان با عنوان «ریاست محترم جمهوری» لرزاند! نامزد شدن برای این سمت، با حفظ احترام ویژه برای اصحاب سیاست، شأن سردار ما را پایین میآورد! هیهات! ما و رأی دادن به قاسم سلیمانی؟! بسی بالاتر از رأی، دعای خود را و اشک خود را و عشق خود را و همه وجود خود را تقدیم سرداری میکنیم که سالیانی دراز، از راحتی خودش گذشته تا حتی آن جماعتی هم که نظام را قبول ندارند، از گزند دشمن در امان باشند! هیهات! ما و یک رای ۴ ساله به سردار قاسم سلیمانی؟! و قیاس کردن او با عناصر جبهه سیاست؟! با اینها؟! با این آقایان؟! نفرمایید!
برای ما حاجقاسم، تجلی اصحاب جبهه حق در تمام تاریخ است! مردی مقدس که امام خود را تنها نمیگذارد! و البته، از خواب و خاطره هم مایه نمیگذارد! مایه میگذارد از جانش! میرود کوهها، صحراها، دشتها و بیابانها با دشمن جلاد میجنگد، بلکه شاید... شاید رزق شهادت نصیبش شد! آهای جماعت وقیح! لیلای سردار ما «شهادت» است و بس! او «مجنون» بچههای جزیره است! شیربچههای خیبر! و بدر! و قایق عاشورا! و دجله و فرات! و نینوا! آنقدر باوفا و بصیر است که در اوج جنگ با حرملهترین حرامیان تاریخ، تصویر لبخند خود را برای ما میفرستد! تصویرهای ساده! با حالتهای ساده! و انگار نه انگار که در جنگ است! آنهم در بدترین و سختترین جنگها! هیهات! ما یک رأی ۴ ساله به اسطوره خودمان بدهیم؟! همین؟! لطفا نه ما را با مردم کوفه اشتباه بگیرید، نه حاجقاسم را با عناصر سیاست! من اما خوب میدانم نهایت درد شما از چیست! بگذار صریح بگویم! از این است که حاجقاسم را حتی آن جماعت زاویهدار با نظام هم دوست میدارد! دلیل؟! خیلی ساده است! گیرم فردی نظام را خیلی هم حالا قبول نداشته باشد؛ امنیت خود را که دوست دارد! و سر راحت بر بالین گذاشتن خود را که دوست دارد! برای دوست داشتن این مرد، یک ذره حب وطن کفایت میکند! باورم هست این تیرهای سهشعبه آشنا، محبوبیت حاجقاسم عزیز ما را نشانه رفته بود اما نامه او، مصادف شد با ناله جماعت! و آشفته کردن خواب جماعت! نشستن بر صندلی ریاستجمهوری، هیچ چیز به قاسم سلیمانی اضافه نمیکند! مردم، او را دوست دارند، چون او مردم را دوست دارد! همه مردم، او را دوست دارند، چون او همه مردم را دوست دارد! او مغرورانه بر سینه نمیکوبد که امنیت شما در داخل مرزها، مدیون جنگ من و شیربچههایم در بیرون مرزهاست! او فرق دارد با آورندگان فلان توافق! او اهل منت گذاشتن بر سر ملت نیست! او کهکشانی میجنگد، نه آنکه نجومی حقوق بگیرد! او متعلق به اسلام انقلابی و انقلاب اسلامی است؛ نه این اسلام بیرحم رحمانی، که در ادامه تحریم دشمن، از داخل هم برداشته ملت را تحریم کرده! چه طرفه حکایتی! از سویی قاسم سلیمانی را وارد بازی انتخابات میکنند، از دیگر سو تحریم! لیکن اگر حاجقاسم دارد در بیرون خاک وطن، برای امن و امان ما میجنگد، ما چرا در داخل اجازه بدهیم بانکی به نام خودمان، نقش گلوله تانک را بر سینه او ایفا کند؟! آه از این ظلم روزگار! و این همه بیمعرفتی! اینکه میگویند «ما توان نظامی و موشک میخواهیم چهکار؟!» اصلش آن است که «ما قاسم سلیمانی میخواهیم چهکار؟!» دیگر فکر این بدیهیترین نکته ممکن را نمیکنند که حتی اهالی نه چندان معتقد به نظام هم، امنیت خود را یعنی قاسم سلیمانی خود را دوست میدارند! با نامه اخیر سردار اما هم قاسم سلیمانی بیشتر خودش را به مردم نشان داد، هم البته این جماعت را بیشتر به مردم شناساند! گمانم با دشمن هم همین گونه زیرک و زیبا میجنگد که این همه حساب میبرند از او! و از این مرد مردمی! وه که چه شانههای آشنایی دارد! عاشق اینم که به جای همایش اصحاب سیاست، هر وقت ایران باشد میرود کنگره شهدا! و ابایی ندارد از اشک، آنجا که دختر شهیدی «بابا» را صدا میزند! این خط آخری هم، سخنی با حضرت آقا! وقتی به سردار سپاه تو چنین دل دادهایم، تو خود بخوان عمق عشق ما ملت را به امام خامنهای! نیک اما میدانم شما هم انتظار آن یار سفرکرده را میکشی! و بسی بیشتر از ما! شانههایت برایمان آشناست...
حق: برای حاجقاسم بارها و بارها در رسانههای مکتوب و مجازی نوشتهام؛ صرفنظر از کیفیت که در آن ادعایی ندارم، از منظر کمیت در میان روزنامهنگاران شاید اولین نفر باشم. بعضی از این مطالب، از ابتدا تا انتها به سردار سراسر افتخار سپاه اسلام تعلق دارد که به انتخاب خودم، بهترینش متن «سرباز جمهور» است اما دستهی دوم یادداشتها یا دلنوشتهایی است که اگرچه در آنها محوریت اصلی با ژنرال نیست لیکن در فرازهایی معطر میشوند به عطر سردار که «اول باید سلیمانی ببیندت» از این قبیل است. در این صفحه میتوانید هر ۲ متن را بخوانید، با ذکر صلواتی نثار روح مطهر شهید سلیمانی... آری! آخرش هم کاری کرد که به او بگوییم؛ شهید سلیمانی! جملهای به ذهنم رسید الساعه؛ فصل چشمها در فراق تو، همیشه بهار است، همیشه بارانی است...
آبادم، یافتآباد! کمی جلوتر از چهارراه معروف به قهوهخانه! و در گلزار شهدای جنوبغربیترین نقطه تهران نشستهام سر مزار شهید مجید قربانخانی و متحیر از استعداد عجیب و غریب انقلاب اسلامی در متحول کردن انسانها، ولو آنکه بزنبهادر یافتآباد باشد! و غرق در همین افکار بودم که سروکله چند دانشآموز پیدا شد! لباس فرم مدرسه تنشان بود! و عجبا! مثل پروانه دور شمع شهید بچهمحل که حالا بدل به قهرمان زندگیشان شده بود، میچرخیدند! و چه بخت با من یار بود که تا خواستم عکسی از شور و شوقشان بگیرم، یکیشان بنا کرد بوسیدن عکس مجید! داشمجید! و همراه با این ادعا: «داشمجید با من رفیق بود!» ادعایی بزرگ که موجب جر و بحث دانشآموزان شد: «حالا همسایهتون بوده دیگه! رفیقت که نبوده!» ولی «محسن راست میگوید! خودم یکبار دیدم که نشسته بود ترک موتور داشمجید!» و گویا فقط یک بار هم نبوده: «اقلا ۱۰ بار! بار آخر، کمی هم موتورسواری یادم داد که بعد خودش بیخیال شد! گفت هنوز خیلی بچهای! و بعد رفت مسجد و بعد هم سوریه!» و جواب دوست دیگر: «سوریه که نه خنگخدا! خانومان!» و تصحیح اشتباه رفیق؛ «خانطومان، بابا! همهچیز رو هم غلط، تلفظ میکنی تو!» و ادامه بگومگویشان؛ «خانطومان در سوریه است دیگر! به قرآن مطمئنم!» آری! به قرآن مطمئنم که نسل طیبها و شاهرخ ضرغامها هرگز در انقلاب اسلامی منقرض نشده! کاش روز تشییع باشکوه و حقیقتا گرم و گیرای پیکر شهید مجید قربانخانی در یافتآباد بودی و از نزدیک میدیدی تفاوت تیپها را! از بسیجیان «الهی قلبی محجوب» بودند تا رفقای ادوار گذشته زندگی داشمجید! و مرا باش! چنان نوشتم «ادوار گذشته» کأنه حالا چقدر سن داشت! تولد؛ ۳۰ مرداد ۶۹ و شهادت؛ ۲۱ دی ۹۴ و همهاش ۲۵ سال عمر! ۲۵ سالی که خیلی از اوقاتش صرف فرار از مدرسه شد! و دعوای بعد از زنگ آخر! و حالا نزن، کی بزن! و بعد هم عشق و حال با نانچیکوی بروسلی! و شهرت در چهارراه قهوهخانه! و کشیدن قلیان با هر طعم توتون که فکرش را بکنی! و گندهبازی با خوانسار! و ترک دوسیب و نعناع! که سن من از این پکهای لوس گذشته! و بعد خودت قهوهخانه بزنی! و حتی خال! روی بازویت! و مستقیم به هیچ صراطی نباشی! و آن همه دعوا در باغ نعیمی! و هیچ هم خسته نشوی! و گاه بیفتی با سوزوکی دنبال ماشین عروس! و با صدای بوق موتورت، اعصاب کل شهر را خراب کنی! اما خب! خطوط قرمزی هم داشته باشی! و علایقی! منجمله بوسه بر دست مادری که خیلی وقتها به حرفهایش گوش نمیدادی! «به حرفهایش گوش نمیدادی» اما عاشقش که بودی! حتی در اوج بد بودنهایت! و شر شدنهایت! و قوانینی که برای خود داشتی؛ «دعوا را پایهام اما لعنت بر دزدی و هیزی!» با این همه اما هیچوقت دلت با محسن صاف نشد! محسن بچهمحل! و حتی روز اعزام محسن فرامرزی به سوریه هم دلت با او صاف نشد! محسن را یک سپاهی، یک بسیجی میدانستی که نه او در خط تو بود و نه تو در خط او! فقط احترام سنش را نگه میداشتی که از تو ۹ سالی بزرگتر بود! که ۵ آذر ۹۴ از بچههای محل خداحافظی کرد! و رفت! رفت و حتی این وداع هم خیلی نتوانست دلت را تکان دهد! تا اینکه ۲۵ روز بعد، در آخرین روز فصل پاییز، ناگهان خبردار شدی که محسن در جبهه شام به شهادت رسیده! دلت ریخت! دلت آخرین برگ روی درخت پاییز بود! یاد خاطراتت با محسن افتادی! و آن دفاعی که همیشه حتی وسط دعوا از تو میکرد؛ «ذات داشمجید پاک است!» یاد آن خاطره افتادی که محسن میخواست عاشورا برود مسجد بازار ولی تا چشمش به دسته شما افتاد، منصرف شد! آمد ایستاد در صف و بنا کرد زنجیر زدن! در تکیهای که به طعنه میگفتند «دسته خلافکارها!» کجا رفتی رفیق؟! چه طولانی شد این آخرین غروب پاییز لعنتی! و چقدر گریه کردی در مراسمش! بویژه وقتی مداح، روضه زینب میخواند! زینب! یادت هست داشمجید که چقدر صفا میکردی با «زینب زینب» مؤذنزاده! و شد آنچه که باید! و روضه زینب مراسم محسن، سبب تحولت شد! خیلی آن روز گریه کردی، خیلی! و دیگر نرفتی قهوهخانه! عوضش حرف از اعزام به سوریه زدی! و همه خندیدند! کل چهارراه قهوهخانه خندید! کل یافتآباد خندید! همه خندیدند! همه الا مادرت که دلش هُرّی ریخت! هی داد و بیداد! دلم یک دل سیر، گریه میخواهد! و گریه میخواست که بالای مزار داشمجید، از گوشیام «زینب زینب» را گذاشتم! هنوز اما بچهها بودند! و هنوز صحبت از ترک موتور داشمجید بود! که کدامشان چندبار سوار شدهاند! حالا این موتور، تا خود بهشت میراند! تمام شد دیگر چرخزدنهای الکی! تکچرخهای هیجانی! خاک شد! پاک شد! و چه اردیبهشتی شد برایت داشمجید! بیخود نبود که یکی از بچهها میگفت؛ «مادرم گفته که دیگر نگوییم چهارراه قهوهخانه! بگوییم چهارراه داشمجید!» و حرف آن دیگری؛ «چند ساله بشیم میتونیم بریم سوریه؟!» و جواب آن دانشآموز؛ «اول باید سلیمانی ببیندت!» پس ببین سردار! خوب نگاه کن! این نسل آیا تو را یاد همان اردیبهشتیهای الیبیتالمقدس نمیاندازد؟! گلزار شهدای یافتآباد؛ ۳۷ سال بعد! نه! هیچ چیز عوض نشده! الا آنکه جوان شدهاند مادران شهدا! آن از مادر محسن! این از مادر مجید! حق با محسن بود؛ «ذات داشمجید پاک است!» ببینم رفیق! هنوز هم آیا ترک موتورت کسی را سوار میکنی؟! الکی هم بچرخانیمان قبول است! به قرآن مطمئنم تو نشان روشن عصر مایی! جوانمردی که در روزگار تئوریزهکردن ذلت، تا بلندای آزادگی رفت! کاش موتور ما را هم روشن کنی داشمجید...