سردبیر: ظهر پنجشنبه عجیب دلم هوس بهشتزهرا کرده بود اما کوهی از کار و متن و مطلب و ویرایش و صفحهبندی اجازهی هیچ حرکت دیگری به حقیر نمیداد! ساعت ۱۴ وسط نوشتن متنی کوتاه بودم که دیدم سرم دارد گیج میرود و چشمم سیاهی! تک و تنها در دفتر روزنامهدیواری «حق» بودم و حسابی گرسنه! زدم بیرون که ناهاری بخورم، بلکه شامم هم بشود، یعنی آبگوشت چرب و چیل معروف «عمورحیم» در خیابان جمهوری که شگفتا! برادر بزرگتر و عزیزم «وحید جلیلی» را آنجا دیدم! لابد باخبرید که چند ماه پیش مباحثی بین ما پیش آمده بود، پس از آنکه ایشان نقدهایی را به این سازمان و آن شخص وارد کرده بود! این اولین دیدار ما بود پس از آن قیل و قال که سببساز رفع کدورت هم شد، هرچند همهچیز یک اختلاف سلیقه بود شاید که حالا کمی پررنگ شد! به آقاوحید از روزهای نخست جوانی گفتم که مجلات «سوره» و «راه» را میخریدم و نوشتههایش را دنبال میکردم و نیز اینکه هیچچیز نمیتواند سد تمدید رفاقتها شود، ولو بعضی نگرشهای متفاوت! صدالبته مغتنم شمردم فرصت را تا از آبگوشت گلآلود، ماهی خود را نیز شکار کنم؛ «روزنامهدیواری «حق» در شمارهی دوم خود از بای بسمالله تا آخر مختص حاجقاسم است و شما هم اگر لطف کنی تا امشب که میدانم خیلی هم وقتی نیست، یک متن ولو کوتاه بنویسی، برادری را کامل کردهای!» آنچه در ستون پایین میخوانید، یادداشت «وحید جلیلی» است که بهعنوان آخرین متن به دست ما رسید و بماند که آقاوحید، ما را مهمان خود کرد در ناهار ظهر پنجشنبهای که عجیب عطر مهر و عطوفت به خود گرفته بود!

اعتماد ویژه به سرلشکرهای زیر ۳۵ سال
کار کارستان حاجقاسم
نویسنده : وحید جلیلی
قرآن وقتی از زنده بودن شهدا حرف میزند، در ادامه از بشارت شهدا سخن به میان میآورد:
«وَلَا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْوَاتًا بَلْ أَحْيَاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ. فَرِحِينَ بِمَا آتَاهُمُ اللَّهُ مِنْ فَضْلِهِ وَ يَسْتَبْشِرُونَ بِالَّذِينَ لَمْ يَلْحَقُوا بِهِمْ مِنْ خَلْفِهِمْ أَلَّا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلَا هُمْ يَحْزَنُونَ».
میفرماید؛ شهدا از آن شادی و فرحی که خداوند به آنها داده است، انفاق میکنند. به تعبیر قرآن، شهدا دعوت به لبخند میکنند؛ «یستبشرون» و به آنهایی که هنوز در دنیا هستند، میگویند؛ لبخند بزنید و در ادامه میخواهند دو چیز را از جامعه بگیرند: یکی ترس و دیگری غم. بنابراین جامعهای که پیرو شهداست، نه دلهره دارد و نه دلسرد است؛ نه نگران است و نه افسرده؛ نه میترسد و نه غم به دلش راه میدهد. همین روزهای پس از شهادت حاجقاسم، آنجایی که تریبون به سمت مردم میچرخد، مشخص میشود که پیام «استبشار شهدا» به مردم رسیده است و یک ابتهاجی در جامعه بهوجود آمده است؛ نشاط و یقین به آرمانی که حاجقاسم و حاجقاسمها به دنبال آن بودند.
> اعتماد سردار به نسل جوان
دوسال پیش اواخر جنگ سوریه دو هفتهای توفیق حضور در سوریه را داشتم و اکثر فرماندهان سپاه قدس را دیدم. بهواسطهی مباحث امنیتی، ما از نیروهای سپاه قدس فقط حاجقاسم را میشناسیم و چندان با بقیه آشنا نیستیم. آنجا بود که به عینه دیدم عمدهی بچههایی که جنگ سوریه را هدایت میکنند، سرلشکرهای زیر ۳۵ سال هستند. آن موقع فهمیدم که این اعتماد به نفس و لبخندهای حاجقاسم و روحیهی باصلابتش مبتنی بر کار واقعی و نیروسازی او در عرصهی میدانی است. یعنی حاجقاسم کاری که باید بکند، انجام داده است. آمریکا هفت هزار میلیارد دلار در منطقه خرج کرد ولی حاجقاسم همهی آنها را با چند جوان از گلشهر مشهد و رباطکریم و روستاهای شمال و آذربایجان دود هوا کرد. این شهادت نشانهی کامل غیظ آمریکاییها بود از سردار محبوب ما! سال ۸۷ که عماد مغنیه را کشتند، قضیه برای آمریکا بدتر شد و شکست اسرائیل به شکست خود آمریکا در منطقه بدل شد. در مورد سپهبد سلیمانی هم باید منتظر چنین اتفاقی باشند.
رهسپار سفر شهادت
نویسنده : غلامرضا عباسی
انه من سلیمان و بسم الله الرحمن الرحیم
هنوز باورمان نمیشود که دیگر نیستی... نمیتوانیم باور کنیم... سید مجاهدان حرم حالا دیگر ملقب شد به سیدالشهدای مدافعان حرم... عروجی بس بزرگ که برای هر کسی محقق نمیشد... مگر با آرزوهای زلال خودش و دعای عابدان صالح در حقش... او اینک برای رسیدن به ذبیحالله الاعظم حضرت سیدالشهدا از همه سبقت گرفت و تا رسیدن به عرش اعلی و همجواری با اعلیعلیین راهی سفر شهادت شد... بهراستی عقل کوچک و دنیوی ما چه میفهمد که پاسداری از انقلاب اسلامی گاهی فقط با شهادت میسر است؟! کیست که نداند خون پاک او متضمن انقلاب است و روح پاکش در آغوش ارواح طیبهی شهدا؟! شجاعتش در وصف مالک بودنش است که او را مالک نامیدند... تأسی او از جناب جعفر طیار نشان از روح بلند عرفانی او دارد و چه زیبا حضرت طیار خریدار او بود در سالروز شهادتش! بعد از شهدا، علمداری کرد و پیکر اربا اربا شدهاش نشان از این دارد که بخوانیمش؛ اباالفضلیترین شهید راه حرم... هان ای حاجقاسم! هزاران منبر و نصیحت نمیتوانست به اندازهی خونت روحیهی استکبارستیزی را در نسل سوم و چهارم انقلاب زنده کند و شعار «مرگ بر آمریکا» را بر زبانشان جاری سازد... سردار آسمانی ما! شنیدهایم که گفتهای روی سنگ مزارت، تنها بنویسند؛ «سرباز وطن»... میشود فهمید که اخلاصت حتی بعد از آسمانی شدنت هم ادامه دارد... الا ای شهید! چه کردهای که ابناءالزهرا چنان عاشقانه تو را طلب کردند که از هر کدامشان نشانهای داری؟! دستت از پیکرت جدا شد... اربا اربا شدی و پیکرت افتاد زمین... و در آخر شبانه دفن شدی چرا که مادرت خواست در ایام شهادتش به لقاءالله برسی... راه ما راه سیدالشهداست و این راه ادامه دارد تا رسیدن به والعاقبئ للمتقین...

قاسم سلیمانی #سرباز_وطن بود
مثل بهشتی مثل چمران
نویسنده : مرجان توحیدی
چی گفتی؟... سردار سلیمانی شهید شده؟!... چی؟... چشمانم گرد شد و نگاهم مستقیم خیره ماند به دهان گوینده... دیشب زدن!... قبل از هرچیز به سراغ توئیتر میروم... هنوز خبر را باور نکردهام... فیلترشکن راه نمیدهد. اولین کانال تلگرامی را باز میکنم. پیام تسلیت ظریف میآید... حالا خودم را روی صندلی جا به جا میکنم و به فکر میروم و... این آغاز ماجراست؛ ماجرای سرداری که دوستتر دارم او را «سرباز وطن» بخوانم، همانی که خود، خوانده بود... همانی که تصویر جوانیاش را از قاب «روایت فتح» آوینی دیده بودم و دوستش داشتم... رفیق کرمانی زیاد داشتهام... کرمانی و سیاسی! عموما یک وجه مشترک دارند؛ «چشمهایشان»... چشمان درشت روشن با قلبهای بزرگ و مهربان... معروف است خودشان میگویند که کرمان «دل عالم» است و ما اهل دلیم... سلیمانی برای من از جملهی همین «اهل دل» است... همان دلی که به دریا زد و رفت و خطشکن شد... از جنگ کم ننوشتهام، آن موقع که حرفهام تماما نوشتن بود... نقد هم داشتهام اما تمام آن هشت سال برایم محترم بوده است... تمام آن جانها برایم عزیز بوده است... خواهر تمام آن سربازان بودهام... دختر تمام آن مادران چشمانتظار نگران... قلب پریشان زنهایی که برون از سینههاشان میتپید... چه همگی بزرگ بودند و بزرگتر؛ آن یگانهبرادرانم، سربازان وطنم، سرداران میهنم که پرپر شدند و سلیمانی برای من هنوز حرمت آن سالهای محترم را دارد. حرمت آن موی سیاهِ پشت دوربین آوینی که سفید شد و سفیدش کردند... نوشتن از سلیمانی برای من سخت بود... برادرم «حسین قدیانی» که منت گذاشت و گفت؛ از سردار بنویس! خستگی را بهانه کردم اما... اما چه حرفی میماند وقتی «اردشیر زاهدی» هم کلاه از سر برداشت به احترام سردار؟!... گفتن از سلیمانی مثل گفتن از بهشتی است، مثل گفتن از چمران است؛ آنها که به وقت نبودنشان، جای خالیشان رخ نمایاند... آنها که جور دیگری روایتشان میکردند و به وقت نبودن، معلوممان شد که «که» بودند... تشییع پیکر آن «کهنهسرباز» خود روشنترین گواه این عبارات است... گواه دستها و آغوشهایی که با هم یکی شدند و زیر تابوت بههم پیوستند. وام بگیرم از «محمود دولتآبادی» که نوشت: به پا گر خلد خاری آسان برآید؛ چه سازم به خاری که در دل نشیند...

از «اردشیر زاهدی» تا «بسیجی پایگاه مقداد»
به وقت قاسم
نویسنده : روزبه علمداری
قول دادهام كه تا قبل رسيدن لحظهی هفتمين روز شهادت حاجقاسم يادداشتم را با قلبي شكسته و قلمي ناتوان بنويسم و بفرستم. براي مني كه در اين يك هفته سراسر بهت شدهام، نوشتن از او برايم مثل ماهيگيري از آب خروشان است! از چه بنويسم؟ محشري را كه به پا كرد، با چه ابزاري تحليل كنم، وقتي كه تمام ابزارهاي محاسباتي رايج را از كار انداخته؟! قاسم «شهید» شد؛ همین! مکتب و متدی را سراغ دارید که «شهادت» را بشناسد؟! «شهادت» با قاسم زنده شد! او با شهادتش به اندازهی تمام این ۴٠ سال مجاهدت، به ایران خدمت کرد. «رفتن» او، «بازگشت» همهی «معنا»ها بود؛ معناهایی که غبار گرفته بود و چون «کالا»یی دمدستی بازیچهی دستها شده بود: انقلاب، شهید، شهادت، مکتب امام، خط امام و... او آنها را پس گرفت و گرد و غبار از رویشان زدود و گذاشت سر جایش. شد «نماد»... و رفت در دل همه؛ از خیابانهای تهران و کرمان و اهواز و مشهد و قم تا تورنتو و لندن و تایلند؛ از «اردشیر زاهدی» تا «بسیجی پایگاه مقداد».

از کوه طور تا فرودگاه بغداد
تعیین زمان شهادت با خودم است
نویسنده : مجتی باجلان
حضرت موسی در کوه طور دست به مناجات با حضرت «حق» برداشت و به معبود عرضه داشت: «رب أرني أنظر إليك». پروردگارا! خود را به من نشان بده تا تو را ببینم. بلافاصله پاسخ آمد: «لَنْ تَرَانِي وَلَكِنِ انْظُرْ إِلَى الْجَبَل». من را نخواهی دید اما نظر به کوه کن! آنگاه که موسی به کوه نگریست، حق تعالی در آن تجلی یافت، کوه غبار شد و چیزی از آن باقی نماند...
عرفا در تأویل عرفانی خود اینگونه روایت میکنند قصه را؛ آن کوهی که غبار شد، نه طور سینا که «منیت» آدمی در مقابل حضرت «حق» بود! موسی میخواست «من» باشد و به دیدار «حق» نائل آید، غافل از آنکه من، مادامی که «من» باشد، از دیدار حق محروم است! گفت: «اکنون چون منی ای من در آ، نیست گنجایی دو من را در سرا» و آنگاه دیدار حضرت «حق» برای موسی میسر شد و کلیمالله به رؤیت و دیدار معبود هم نائل آمد که کوه «منیت» او مُندک و نابود شد. موسی به مقام فناء فیالله که رسید، با چشم «حق»، «حق» را بدید و آنجا بود که ناتوان از ایستادن و نفس کشیدن شد. شگفتا! تو ببین سردار ما را که ساعاتی قبل از شهادت در دستنوشتهای چگونه از شخصیت وجودی خود رمزگشایی می کند: «الهی لا تکلنی... خداوندا مرا بپذیر، خداوندا عاشق دیدارتم، همان دیداری که موسی را ناتوان از ایستادن و نفس کشیدن نمود». آخر چه سلوکی کرده بود جانِ تو، که همتراز با موسی کلیمالله خواهان ملاقات با حضرت «حق» بودی و به دیدارش نائل آمدی؟ اینگونه است که هر چقدر وزن کلمات را بیشتر میکنیم تا بتوانیم حقیقت و واقعیت تو را بیان کنیم، گویی کلمات هم ظرفیت توصیف تو و آنچه این روزها در سرزمینمان بلکه در عالم، حول محور نام تو اتفاق افتاده است را ندارند. اینگونه است که به هر نهاده و نظریهی جامعهشناسانهای روی میآوریم که شخصیت تو را برایمان تحلیل کند، راهگشا نیست و راضیمان نمیکند. دریافتن حقیقت وجودی تو فقط با درک همان چند واژهی کلیدی که در آن ساعات خاص صادقانه از خود نوشتی میسر است. فقط با همان میانجی که به ما اشارت کردی قابل توصیفی. تو شهید بودی آنگونه که معاون و همرزمت روایت کرده است؛ «روزی که در میانهی ویرانههای حلب و در زیر بارانی از گلوله و خمپاره از تو رندانه پرسید؛ گیر کار من و تو کجاست که بعد از عمری مجاهدت، زیر این آتش هم شهید نمیشویم؟ گفتی؛ تا زندهام این را جایی نقل نکن، من اصل شهادتم را گرفتهام اما زمانش را تا حد زیادی به خودم واگذار کردهاند!»
آری حاجقاسم! تو پیش از عروجت به مقام فناء فیاللهی رسیدی تا به دیدار معبود نائل آیی. تو از خودت عبور کرده بودی و در حقیقت وجودی تو دیگر منیتی در کار نبود. آنگونه که پیر مراد ما هم در اولین سخنرانی بعد از عروجت شهادت میدهد: «در جلسهای که ما غالبا با همین مسئولین مختلف که ارتباط با کار او داشتند -جلسات رسمی معمولی- یک گوشهای مینشست که اصلا دیده نمیشد. آدم گاهی اوقات میخواست بداند یا استشهاد کند، باید میگشت تا او را پیدا میکرد؛ خودش را جلوی چشم قرار نمیداد، تظاهر نمیکرد.» حالا این کیمیای وجودی تو وقتی با مجاهدت ۴۰ سالهات جمع و در شهادتت ضرب شود، میشود متحولکنندهی قلوب. آن روز که شریعتی میگفت «شهید قلب تاریخ است» در حقیقت تو را میگفت، چنان خون تازهای در رگهای فرسودهی جامعه تزریق کردی که از کربلا تا مشهد و از تهران تا کرمان همه شد ظهور حقیقت بلندت و تجلی آفتاب بالایت. تو حقیقت تامه و تمامهای که با فطریات و زمینههای فطری جامعه گره خوردی و چنان ظرفیتی آزاد کردی که هیچ چیز نتواند مانع تماشا و شهود این فطرتهای حقیقتجو و حقیقتخواه شود... و ما آنجا به این درک انضمامی خواهیم رسید که مقتدای انقلاب به روح تو تعظیم میکند و بالای پیکر تو می گوید؛ «اللهم انا ما نعلم منه الا خیرا» و بغض فطرتهای حقیتجو از میدان امام حسین تا میدان انقلاب و از انقلاب تا آزادی شکسته میشود... فرمود: «با تو آن عهد که در وادی ایمن بستیم، همچو موسی ارنی گوی به میقات بریم».
هم فال و هم تماشا
نویسنده : اکبر شهیدی
یکشنبهشب بعد از نوشتن و خواندن چند متن و جلورفتن بخشی از کار، به سرم زد که #حافظ را باز کنم بلکه ببینم خواجهی شیراز برای این ویژهنامهی مملو از حاجقاسم چه تدارکی برای ما دیده! بخوانید؛
به تیغم گر کشد دستش نگیرم
وگر تیرم زند منت پذیرم
کمان ابرویت را گو بزن تیر
که پیش دست و بازویت بمیرم
غم گیتی گر از پایم درآرد
بهجز ساغر که باشد دستگیرم
برآ ای آفتاب صبح امید
که در دست شب هجران اسیرم
به فریادم رس ای پیر خرابات
به یک جرعه جوانم کن که پیرم
به گیسوی تو خوردم دوش سوگند
که من از پای تو سر بر نگیرم
بسوز این خرقهی تقوا تو حافظ
که گر آتش شوم در وی نگیرم
بنایم بر این است که در هر شمارهی «حق» از قلم دوستان جناح مقابل هم بهره ببرم تا این روزنامهدیواری برخلاف اغلب روزنامهها بلندگوی تبلیغ تنها یک جناح و خط سیاسی نباشد؛ این شماره علاوه بر «ستون ثابت منتقد» که زحمت نگارشش با برادر عزیزم «آندرانیک شهبازیان» است و در صفحات دیگر قابل مطالعه، هم از قلم «روزبه علمداری» سردبیر محترم سایت «جماران» بهرهمند شدهایم و هم از قلم «مرجان توحیدی» از روزنامهنگاران متأسفانه سابق روزنامهی «شرق». بگذریم که کم و کیف یادداشت این دو بزرگوار، ناظر بر شأن و منزلت فراجناحی «حاجقاسم سلیمانی» تقریبا همانی شد که در دیگر مندرجات این نسخه از مطبوعهی ما دیده میشود! ضمن شکر از این خواهر و برادر عزیز، نوشتههایشان را مرور میکنیم.