
روایت نویسندهی نوجوان «حسین صومعه» از خبر شهادت سردار سلیمانی در جزیرهی کیش
وقتی همه مات شدیم
مقدمه
هیچ وقت قلم من توان نوشتن از مردان بزرگ را نداشته است و همیشه در دلم میگفتم؛ مگر میشود؟! حالا هم که که میخواهم دربارهی سردار دلها بنویسم، قلم بر روی کاغذ نمیرود و هیچ نقطهی شروع و پایانی برای این موضوع نمیبینم. پس هرچه کم و کاست بود، به گل روی حاجقاسم ببخشید...
جمعهی لعنتی
حدود ساعت ۹ صبح بود؛ با صداهایی از پذیرایی که یک چیزی مانند گریه و همراه با تعجب بود، بلند شدم. کمی گوشهایم را تیز کردم و در همان حالت که در خواب بودم، چشم را نیمه باز کردم تا متوجه اوضاع شوم. از حرفهای گنگ مادرم فهمیدم یکنفر ترور شده. سریع در دلم گفتم؛ حتما دوباره یک دانشمند هستهای ترور شده ولی وقتی در همین فکرها بودم و مادرم داشت صدای تلویزیون را زیاد میکرد، فهمیدم که مجری تلویزیون گفت؛ این ترور در عراق اتفاق افتاده است! باز نزدیکتر شدم و گفتم؛ به احتمال، یک سردار و یا چند سرباز ایرانی را ترور کردهاند. کنجکاو شدم، پتو را کنار زدم و با همان چشمهای نیمهباز وارد پذیرایی شدم. تلویزیون را که دیدم، همان لحظه چشمهایم از حدقه بیرون زد؛ نوشته بود: «شهید حاجقاسم سلیمانی»! هنوز به چشمهایم شک داشتم! میگفتم؛ امکان ندارد... حاجقاسم... نه! کسی جرئت این کار را ندارد. رفتم جلوتر و درست مثل پیرمردانی که عینکی هستند ولی عینکشان همراهشان نیست، دوباره سعی کردم ببینم چی نوشته... که با یک تعجب بلند گفتم؛ «شهید قاسم سلیمانی»؟! شاید آن صبح جمعه، انتظار شنیدن هر خبری را داشتم، جز این خبر...
یعنی سلیمانی هم میمیرد؟!
نمیدانم چرا، ولی جوری در ذهنم نقش بسته بود که انگار هیچ وقت مرگ سراغ ایشان نمیرود و برایم همه مردنی بودند جز او. شاید بهخاطر تیز و زرنگ بودنش، بهخاطر نترس بودنش و همهی خوبیهایش، مثل حس غروری که همیشه به ما میداد و در یک حمله به کمک نیروهایش، پادگانهای داعش را درهم میکوبیدند و تصرف میکردند. حدود ساعت ۱۲ شده بود. هنوز حتی میل نداشتم صبحانه بخورم و فقط مات و مبهوت جلوی تلویزیون دربارهی اخبار پیرامون حاجقاسم و ابومهدی المهندس دقیق میشدم... وقت، وقت نماز بود؛ با پدرم قرار گذاشتیم برویم نمازجمعه...
نمازجمعهی متفاوت کیش
آنجا متفاوتترین نمازجمعهی کیش را دیدم. تا بهحال این قدر یک دسته از مردم را ناراحت و دلشکسته با هم ندیده بودم. همه ناراحت بودند، حتی آن خانم کمحجاب! همه دلهایمان سوخته و پر از کینه و نفرت شده بود. حتما بهخاطر همین بود که وقتی تکبیر میگفتند، مشتهایمان را محکمتر و صدایمان را با بغض و کینهی بیشتر بیرون میدادیم و «مرگ بر آمریکا» میگفتیم...
روز بیداری
آن روز... مطمئن هستم یک عده از خواب بیدار شدند و یک عده هم محکم و راسختر شدند اما همچنان بعضیها در خواب غفلتند و باید برای هدایتشان دعا کرد... من حدود ۱۶ سال سن دارم و وقتی فیلمهایی از صحبت کردن امام خمینی و گریه کردن مردم میدیدم، تعجب میکردم... وقتی که امام میگفت: «بهشتی یک ملت بود برای ملت ما» و مردم چطور گریه میکردند... با یک کلمهی ساده... باورم نمیشد! انگار مردم آن زمان از یک کرهی خاکی دیگر بودند ولی آن روز وقتی امام جمعه گفت؛ «سردار دلها آسمانی شده» ناخودآگاه بغض خودم هم ترکید و گریهام سرازیر شد... آنجا فهمیدم که ما ادامهی همان نسلی هستیم که هرگز از یک کرهی خاکی دیگر نیامده بودند، بلکه پدران و مادران خودمان بودند!
بوی انتقام
امروزکه این متن را مینویسم، شاید جگرمان کمی خنک شده باشد... شاید امروز توانسته باشیم، انتقام یکی از آن هزاران زخمی که به دل مردم وارد شد را بگیریم... امروز میگویم که قطعا باز هم افرادی مانند قاسم سلیمانی ظهور خواهند کرد... تا وقتی در این سرزمین، عشق «علی» وجود دارد، پس این راه پر از امید نیز وجود دارد؛ روزی که از اسلام فاصله گرفتیم، آنروز روز ناراحتی روح زلال حاجقاسم از ماست... جملهی آخر را به حاجقاسم میگویم؛ سپاسگزارم که چهل سال از ناموس و میهنت دفاع کردی و ممنون که نگذاشتی ناامنی را حس کنیم و با خونت ما را بیدار کردی و ما را متحد و منسجم برای رسیدن به هدفمان قرار دادی و در آخر حیف شد که رفتی و نیستی این اتحاد و این شور را ببینی! ما نیز تو را مثل شهیدی والامقام، در راه اسلام و ایران میدهیم که بگوییم ما ایستادهایم و در سایهی ولایت، همچنان پر قدرت ادامه میدهیم... با آرزوی دیدن امام زمانمان...
در آتش سوختی و آتش زدی بر دل جهان آزاده که تنها قلب مطمئن حرصفتان، روح بزرگت را درک میکنند سردار دلها... میبینی؟! میبینی که رنگ خونت، سرخ کرده است چشم شور کافران را؟! و آبیاری نموده است جوانهی سردارهای آینده را؟! و یقینا انتقامی سخت در راه است... یعنی که؛ ای آمریکای بزدل! پایت را روی دم شیری گذاشتهای که در سفرهی غرشش، همچون حاجقاسم سلیمانیها پروراند و باز هم پرورش خواهد داد... حاجقاسم؛ سرداری که خود را در نبرد با جبههی باطل یافت و حال خونبهای او از جهان آزادیخواه، جوانه خواهد زد به مرور... ما هستیم، میمانیم و پیروزی را چون پدری از سفربرگشته به آغوش میکشیم...
حنانهسادات وفایی _ ۱۶ ساله از تهران
عموقاسم عزیزم سلام... از آخرین باری که کنارم نشستی، یک ماه میگذرد... همان روزی که سیدرضا نریمانی آمده بود شهرکمان و شعر «منم باید برم، آره برم، سرم بره» را خواند... عموجان! آن روز دیدم اشک میریختی و هم نوا میگفتی؛ «منم باید برم، آره برم، سرم بره»... عموحاجقاسم! خیلیخیلی دوستت دارم... ممنونم که به خاطر حفاظت از ما، رفتی دورترین جاها و غریبانه شهید شدی... به تو قول میدهم راهت را ادامه بدهم و انتقام سختی از آمریکاییهای پدرسگ و آن ترامپ کلهپوک لعنتی بگیرم... خیلی دلم برایت تنگ شده عموجان! دعا میکنم که من هم شهید بشوم تا زود زود تو را در آسمان ببینم و الا از درد دوری تو میمیرم عموی خوبم...
محمدامین کریمی _ ۸ ساله از تهران
چطور مثل «حاجقاسم» بشویم؟
نویسنده : حسین قدیانی
سلامی به گرمای آفتاب به همهی بچههای ایرانزمین! بچهها! این دومین شماره از روزنامهدیواری ماست که با کمک شما تبدیل شده به ویژهنامهی «حاجقاسم» که خب! میدانم شما همه خیلی او را دوست داشتید و الان هم او را دوست دارید و خیلی زیاد دلتان برای سردار سلیمانی تنگ شده و کلی هم برای او و برای مظلومیتش گریه کردهاید! بچههای خوبم! هر ملتی، قهرمانانی دارد که همه به او افتخار میکنند و او را گرامی میدارند که حاجقاسم هم یکی از آن قهرمانان است ولی چون او خیلی بزرگ بود و خیلی خوب توانست داعشیها را نیست و نابود کند و از هیچچیز هم نترسد، ما و شما، او را بیشتر دوست میداریم! بچهها! قاسم سلیمانی از همان نوجوانی، مرد بزرگی بود و خودش کار میکرد تا اینکه انقلاب شد و رفت به سپاه تا جلوی صدام را بگیرد. قاسم سلیمانی چند بار در همان دوران جوانی نزدیک بود به شهادت برسد که یکبارش در عملیات «کربلای ۵» بود و آن عملیات در «شلمچه» بود. خدا خیلی به ما لطف کرد که سردار سلیمانی در آن عملیات به شهادت نرسید و این را هم بدانید که این روزها سالگرد همان عملیات در سال ۱۳۶۵ است که شما آن سال، هنوز به دنیا نیامده بودید ولی حاجقاسم که هنوز خیلی جوان بود و موها و ریشهایش اصلا سفید نشده بود، توانست با کمک دیگر رزمندهها جلوی صدامِ آمریکایی را که حتی به عراقیها هم ظلم میکرد، بگیرد! آن سالها قاسم سلیمانی و یارانش از بس خوب از کشور دفاع کردند که ما موفق شدیم همهی مرزهای آبی و خاکیمان را حفظ کنیم! بعدها که شما به دنیا آمدید، حاجقاسم هم به فرمان رهبر، رفت تا با داعش بجنگد! داعش میخواست بعد از عراق و سوریه، به ما هم حمله کند ولی حاجقاسم جلوی داعش را گرفت و کلی از نیروهایش مثل شهید بیضایی یا شهید حججی به شهادت رسیدند. چون که حاجقاسم خیلی فداکار بود، حالا که شهید شده، همهی ما ناراحتیم و دلمان برایش خیلی تنگ شده ولی خدا در قرآن گفته که «ما نباید فکر کنیم شهدا مردهاند، بلکه زنده هستند و از خدا روزی میگیرند.» پس الان ما نباید نگران سردار سلیمانی باشیم، چرا که جای او جای خوبی است و رفته پیش امام حسین علیهالسلام و دیگر شهیدان مثل شهید احمد کاظمی که از دوستان قدیمی حاجقاسم بود! بچههای عزیزم! ما بههم قول میدهیم راه سردار سلیمانی را ادامه دهیم و خوب درس بخوانیم و با خدا دوست باشیم تا بتوانیم بعدها خودمان هم مثل سلیمانی باشیم که مردم از ما راضی باشند.
سلام سردار! من در تلویزیون از جانب شما شنیدم که از مردم پرسیدید؛ «آیا من آدم خوبی هستم؟» حالا میتوانم جوابت را بدهم. اگر آدم خوبی نبودی، این جمعیت زیاد برایت نمیآمدند مانند لشکری عظیم... اگر آدم خوبی نبودی، رهبر ما برایت اشک نمیریخت... اگر آدم خوبی نبودی، در روستاهای دورافتاده و حتی خارج از کشور برایت سیاه نمیپوشیدند... اگر آدم خوبی نبودی، آمریکا اینقدر ازت نمیترسید و عوض کشتن بزدلانه، رودررو با تو مبارزه میکرد... اگر آدم خوبی نبودی، پدربزرگم ایننقدر از تو تعریف نمیکرد و تو را فرماندهاش نمیدانست... و اگر آدم خوبی نبودی، در این همه زیارتگاهها تو را تشییع نمیکردند... من از قهرمانی پدربزرگم خیلی شنیدهام ولی هیچ تصوری از آن ندارم اما وقتی در محرم امسال شما را در «بیت رهبری» دیدم و تو مرا بوسیدی، احساس کردم؛ تو بوی پدربزرگم را میدهی و به شما خیلی علاقهمند شدم و حالا آرزو دارم شبیه شما بشوم. من دعا میکنم موشکهای پدربزرگم انتقام شما را بگیرد...
محمد طاهایی _ ۹ ساله از تهران

بچههایی که بعضا هنوز به «عین» نرسیدهاند
لشکر قاسمهای حاج قاسم
بعد از فراخوان «نامه به زینب سلیمانی» در اینستاگرامم که اختصاص به دختران جوان داشت، در یک فراخوان دیگر از مخاطبان عزیز خواستم که آثار مرتبط با «حاجقاسم» فرزندان نوجوان و حتی خردسال خود را برای دومین شمارهی «حق» ارسال کنند که خب! تنها مشتی از خروار را در این صفحه ملاحظه میکنید! القصه! مادری، چند خط از گلپسر کلاس اول ابتداییاش را فرستاده بود که شهادت حاجقاسم را به عموم ملت، تسلیت «ارز» کرده بود، نه عرض! خندیدم و درآمدم: «این یکی اما کمی منشوری استها!» گفت: «بله! ولی از بس مدارس بهخاطر آلودگی هوا تعطیل بوده که بعید میدانم درس الفبای پسرم به «عین» رسیده باشد!» لطفا هنگام مطالعهی نوشتهها و تصاویر این صفحه، حواستان به سن و سال این نوجوانان باشد و بیخود مثل من، گیر الکی ندهید! این نوجوانان بهزودی زود، همهی حروف و همهی الفبای غیرت را یاد خواهند گرفت و «لشکر قاسمهای حاجقاسم» را تشکیل خواهند داد. جوششی که خون جوشان سردار دلها در قلب و مغز و مغزاستخوان این خردسالان و نوجوانان ایجاد کرده، هرگز با هیچ خزانی به سردی دچار نخواهد شد. الحمدلله که «حاجقاسم» بدل به مشقشب دوستداشتنی بچههای ایران عزیز شده. مشقشبی که اینبار عاشقانه و مشتاقانه، آن را مینویسند؛ کاملا هم داوطلبانه...