جهان بدون حاجقاسم
نویسنده : مهدی رحمانی
امشب جمعیت مسجد محل ما بیشتر از شبهای قبل بود اما ساکت و محزون. حرفها خلاصه میشد در دو کلمه؛ سلام و تسلیت. هر کسی خلوتی برای خودش پیدا میکرد، سر را فرو میبرد در گریبان، گویی که هوای سرد بیرون به درون مسجد هم رخنه کرده! هوای سرد دیماه پر از حادثه. بغضها فرو خورده میشد، چهرهها درهم کشیده شده بود و چشمها شده بود مثل آسمان ابری که هر لحظه ممکن است ببارد. جوانها بیتابتر بودند. بعضیشان گریه میکردند و بعضیها چهرههاشان برافروخته بود و خونهاشان به جوش آمده بود. پیرمردها اما صبورتر و آرامتر بودند. دلیلش را میتوان در حافظهی تاریخی این دو نسل جستوجو کرد. جوانها شهادت مالکاشتر را ندیده بودند اما پیرمردها شهادتها و ترورها دیده بودند؛ از مطهری و رجایی و بهشتی تا صیاد. آنها حتی پر کشیدن روح خدا را هم دیده بودند و حتم دارند که خدا خود حافظ این انقلاب است. جوانان اما نگرانند. نگران سوریه و عراق، نگران حرم زینب، نگران کربلا، نگران امنیتی که به قیمت خون حججیها به دست آمده، نگران آزادی قدس که قرار بود به دستان حاجقاسم عملی شود و از همه بیشتر نگران سیدعلی هستند که بدون مالک چگونه سر خواهد کرد؟ آیا بار روی دوش مالک را هم علی باید به دوش بکشد؟ امشب مسجد ما پر بود از آدمهایی که لباس سیاه پوشیده بودند. یکی روضهخوان را خبر کرده بود، یکی قاری قرآن را، یکی خرما میداد و یکی چای. روضهخوان گریز روضهاش به علقمه بود. میگفت: عباس که شهید شد، دنیا را غم گرفت. مادرش فاطمه از عرش به بالینش آمد، حسین گفت: کمرم شکست... زینب مویه کرد، رباب علیاصغرش را محکمتر در آغوش گرفت، سکینه به دختران حرم دلداری داد، رقیه معجرش را سفتتر بست... روضهخوان گفت: عباس پیش از اینکه سقا باشد، نگهبان ناموس حرم بود. تا عباس بود، رقیه راحت از این خیمه به آن خیمه میرفت، زینب و حسین خیالشان از امنیت زنان حرم راحت بود اما حالا تن عباس در گوشهای از صحرای کربلا به خاک و خون کشیده شده بود... و علمدار نیامده بود... جوانان نالهشان بلندتر شد. رگ غیرتشان بیرون زد اما چهرههاشان نگران بود. نگران امنیت کشور، نگران ناموسشان، نگران حرم زینب، نگران کربلا، نگران قدس و نگران خامنهای... روضهخوان میگفت: عباس که از اسب افتاد، عدهای هلهله کردند، کف زدند، کل کشیدند و خوشحال شدند. میگفت: فرقی نمیکند عاشورای سال ۶۱ قمری باشد یا عاشورای دیماه سال ۸۸ شمسی. همیشه شقیترین مخلوقات برای شهادت بهترین مخلوقات خوشحالی و پایکوبی میکنند! این رسم روزگار است. دلداریمان داد و گفت: مبادا پایکوبی مشتی مجازیباز بیهویت را بگذارید به حساب همهی مردم! اینها از تخم و ترکهی ابوسفیان هستند که به زودی به دست حق نابود خواهند شد. میگفت: علمدار ایران و عراق با هم پر کشیدند تا خونشان ضامن وحدت بیشتر دو کشور شود. خونهاشان درهم آمیخت تا پیامی بدهد به ما که فقط اتحاد، ضامن پیروزی است. روضهخوان روضه را از سر گرفت. میگفت: عباس که شهید شد، حسین دست به کمر به خیمهها برگشت و ستون خیمهی عباس را کشید. یعنی حرم دیگر علمدار ندارد... جوانها نگران شدند، نگران حسین، نگران علی، نگران امروز. روضهخوان اما گفت: سر عباس روی نیزهها هم مراقب رقیه بود. خونش ضامن پیروزی اسلام و شکست دشمنان شد. میگفت: اینجا که کوفه نیست. اگر همت و باکری و متوسلیان و کاظمی رفتند، حججیها و صدرزادهها و بیضاییها آمدند و راهشان را ادامه دادند. میگفت: خون شهید که هدر نمیرود. خونش در رگ جامعه جاری میشود و فراگیر میشود و هزاران علمدار میآفریند. میگفت: بعد از خمینی همه نگران بودند اما خدای خمینی نگذاشت امتش بدون امام بماند. خدای خمینی قویتر از بالگرد و پهباد آمریکاست! نگران نباشید! همان خدایی که ما را از فتن اوایل انقلاب و ۷۸ و ۸۸ و ۹۸ عبور داد، نمیگذارد خون حاجقاسم پایمال شود. نمیگذارد علی تنها بماند. خدای خمینی، خدای خامنهای هم هست. حالا جوانها آرام شده بودند. چهرههاشان صلابت یافته بود و انگار مصمم شدهاند که نگذارند خون سلیمانیها پایمال شود. روضهخوان روضهاش را پایان داد و دعا کرد؛ اللهم عجل لولیک الفرج...

للحق
دنیای بعد از تو!
نویسنده : میثم محمدحسنی
دیشب به همسرم میگفتم که جمع بچهحزباللهیهای آن دنیا از این دنیا دارد بیشتر میشود! دوستانم، فرماندهانم، خیلیها شهید شدند! از علیآقا محمودوند و مجید پازوکی و محمد زمانی، تا هادی ذوالفقاری و صالح زارع و... آری! خیلیها رفتهاند و ما ماندیم! بعد از شهادت هر کدامشان شور و شعفی داشتم و امید بیشتری به شهادت و یا حداقل شفاعت! اما این بار بعد از رفتن حاجقاسم، زندگیام تقسیم شده به قبل و بعد از قاسم! این بار شور و شعف ندارم! این بار یک حس خشم توأم با بیرغبتی به دنیای بعد از حاجقاسم دارم! او را چند باری بیشتر ندیده بودم اما اعتراف میکنم شهادت او، بسیار بیشتر و عجیبتر از شهادت دوستان نزدیکم بود. نمیدانم چه خواهد شد!؟ این اتفاق ظهور را نزدیکتر میکند یا چه! اما میدانم این شهادت و این شهید با همه فرق داشت! حتی با محسن حججی! خون او همه را متحد کرد. خون حاجقاسم همه و همه را ملتهب کرده! خشم مقدسی که نظیرش را ندیده بودم، خیلیها را فرا گرفته! کاش حالا که دلهای مردم ایران و ملتهای آزادیخواه جهان اینطور بههم نزدیک شده، از اختلاف و مسائلی که باعث دودستگی میشود، پرهیز کنیم! کاش این شوری که در جان ملت بیدار شده را با مسائل فرعی و پوچ، خرابش نکنیم. دمت گرم و بهشت گوارایت باد حاجقاسم که اینطور دوباره با خون مسیحاییات، ما مردهگانِ مصرف و عافیت این خرابآباد غفلتآلود را زنده کردی! و حقیقتا منقلب کردی! خون ما وجه سلوک است که سالک باقی است؛ کشته شد مالک اگر، غیرت مالک باقی است...
سرباز کوچک حاج قاسمها
عطر یار در تشییع پیکر سردار
نویسنده : محمدمهدی عطاری
مجاهدان راه #حق نزد خدا جایگاهی رفیع دارند و تکریم آنان بر مسلمانان لازم است و این تکریم به جهت ارزش والای جهاد است که «ذروئ الاسلام» یعنی «قلهی اسلام» نامیده شده و مجاهدان نیز در ردیف اولیای الهی تعریف شدهاند. حضرت امیر مؤمنان سلامالله علیه در وصف آنان گفتهاند: جهاد دری از درهای بهشت است که خدا آن را برای اولیای خاص خود گشوده است. بنابراین سردار سرافراز اسلام شهید حاجقاسم سلیمانی، یکی از اولیای گرانقدر و بالامنزلهی الهی است و همه داریم مشاهده میکنیم؛ با ریخته شدن خون مطهر این بزرگوار، اتحاد و همدلی عجیبی در دل مؤمنین و حتی غیر مؤمنین ایجاد شده که اینها همه اثر مؤثر خون شهید است، آنهم شهیدی چون حاجقاسم. به نظر این حقیر، حضرت ولیاللهالاعظم حضرت صاحبالزّمان ارواحنا فداه در تشییع این بزرگمرد مجاهد و راستقامت، شرکت کردند و بلاشک مهمترین دلیل حضور میلیونی مردم این بود که همقدم شدند با امامشان و عزادار شدند با صاحبشان. دعا میکنیم؛ اللّهم ارزُقنا شهادئ فی سبیلک یا مولای...

سخن سردبیر
به امید شفاعت شهیدان
این ویژهنامه، کمترین و بیارزشترین کاری است که در عرض یکهفته توانستیم برای حضرت سلیمانی تدارک ببینیم؛ سلامی از موری به سلیمان! ناقابل ناقابل ناقابل! بیوزن بیوزن بیوزن! برای حاجقاسم جا دارد هزاران صفحه ویژهنامه درآورد، نه ۲۰ صفحه! من و یک صفحهآرا، بضاعتی جز این نداشتیم، لیکن کم نگذاشتیم! ران ملخی شد، بلکه کمتر، اما شهیدانی که ما میشناسیم و حاجقاسمی که ما میشناختیم، کرامتشان در ادامهی کرم اهلبیت است؛ کم را زیاد میبینند و قلیل را کثیر میکنند! دستی اگر سلیمانی بر سرمان بکشد و اگر تنها و تنها نیمنگاهی، حاصل آمده است مقصود! حد ما هیچ چیز بیشتری نیست! تکثیر این وسع بیمایه، با شما همسنگران! باشد که شفاعت شهدا شامل حالمان گردد! آخرین دقایق صفحهبندی! کمی زیاد خسته! بغضآلود! دلتنگ حاجقاسم! و در آستانهی اشک...
بوسهی آقااحسان محمدحسنی بر سر پر از سودای شهادت حاجقاسم در روز عروسی دخترش، حدود یکسال پیش که من هم البته دعوت بودم و بودم اما... همین که وارد سالن شدم، احسان میز سردار را که حاتمیکیا و دیگرانی هم دورش نشسته بودند، نشانم داد و گفت: «میخواستی حاجقاسم را ببینی، بسمالله!» خواستنِ دیدن حاجقاسم و روبوسی با سردار بهصرف سلفی، صدالبته خواستهی همهی حضار بودند که ماشاءالله کم هم نبودند! آنی دقیقتر خیره شدم به میز عاشقیها و انکشف هنوز که خیلی هم مراسم، گرم نشده بود و هنوز چند میز خالی به چشم میخورد، رسما ۲ تا صف تشکیل شده برای بوسیدن سردار؛ یکی صف بچهها و دیگری صف بزرگترها! و همه هم خوشگل و مرتب! و این شد که به احسان گفتم: «بگذار کمی خلوت شود، بعد! بندهخدا حاجقاسم هیچکجا از شر امثال من در امان نیست، از فرط محبوبیت!» این را گفتم و رفتم نشستم میزی پر از بر و بچههای قدیمی و دیرآشنا که الحمدلله اشراف خوبی هم روی میز حاجقاسم داشت! حاجقاسمی که مثلا آمده بود عروسی دختر دوستش ولی مدام باید سرپا میایستاد و به ابراز علاقهها و اظهار عشقها، همان واکنش همیشه متواضع خود را نشان میداد! دلم برایش سوخت! تا میآمد دو دقیقه بنشیند و شربتی میوهای چیزی بخورد، جلدی دوباره صف تشکیل میشد از تقاضا برای عکس و ماچ و بوسه! زیادی که خوب باشی، این بدیها را هم دارد دیگر! هیچجا ولت نمیکنند تا دمی برای خودت باشی! گویی آفریده شدهای تا وقف دیگران باشی؛ خواه در صحرای خانطومان، خواه در عروسی دخت آقااحسان! کهنهرفیقی که عادت دارد به پریدن با بزرگان و من چه خوشبخت بودم که گاهی از کانال او، آمار اباطیلم را به گوش سردار میرساندم تا اگر ایران باشد، گوشهچشمی به مندرجات ما هم بیندازد! داشتم مینوشتم که برای هواخوری، با یکی از دیرینهدوستان زدیم بیرون سالن که موقع برگشتن، حاجقاسم را دم در سالن همکف دیدم ولی باز هم با همان مختصات بالا؛ با این فرق که اینبار یک صف هم عروسکوچولوها تشکیل داده بودند و حتی تمنای بغل و آغوش هم داشتند از حاجقاسم! تو گویی پدرشان از سفری طولانی به صحت و سلامت برگشته است... نه! بغض نمیگذارد ادامه دهم! فقط تا متلکبارانم نکردهای، این را بنویسم و خلاص! احسان اگرچه مثل همهی ما خود را سرباز حاجقاسم میدانست ولی این سالهای آخر دقیقا با سردار دلها رفیق شده بود و دوست شده بود! خودش شاهد است که اولین نفرها به او زنگ زدم برای تسلیت! و همین که صدایش را شنیدم، زدم زیر گریه! این روزها کار ما همین اشک است؛ همین آه! دیگر در کدام عروسی، صفی از جنس نور را خواهم دید؟! گاهی فقط یک نفر میرود اما چند نسل را و چندین و چند صف را یتیم میکند! مگر نه احسانجان؟!