ای قامتت قدقامت قلب شهیدان
نویسنده : فرزاد زادمحسن
ای مهربان مثل نسیم و ابر و باران
نستوهتر از کوه و دریا، موج و طوفان
ای سرو بیسر، باغ پرپر، ای برادر!
در خون شناور، خندهات صبح بهاران
از تیغها از تیشهها میرویی ای عشق!
سنگ و ستاره، نور و شبنم خواندت اینسان
از قلههای دور، نامت آفتابی است
ای آسمانها هرشب از چشمت چراغان
شب قصهات را خواند؛ یک خورشید، گل کرد
نام تو برد آیینه، شد آیینهبندان
بشکوه! ای بالابلند، این قدکشیدن
ای قامتت قدقامت قلب شهیدان
نام تو نجوای شقایقهاست با باد...
فردا که بویت بشکند خواب زمستان
ای روح رستن در تبرها؛ ریشهات سبز!
آه ای درخت شعلهور! باغت گل افشان...
خاموشی خونت صدای کهکشانهاست
ای آفتاب از حنجر سرخت سحرخوان
فردا شکفتن، برگ در برگ از تو جاری است
از آب جاریتر به جان جویباران
فردا صدایت گلسرود سوختنهاست
رودی تو؛ رود! آتش بزن بغض بیابان
آواز تو در هر طپیدن، آذرخش است
جان جنونی در سماع سربداران
میمانی ای شور شکفتن در تب زخم
در آرمان و آرزو، در عشق و ایمان
بر اسم اعظم کی گشایند اهرمن، دست؟
کاین خاتم آمد در خور دست سلیمان
شو پای و سر، آغوش! میخوانندت از عرش
آتش بگیر آتش! رها کن بند و زندان
از خام و خاکستر برآ! بیبال و پر شو!
در بزم جانان جمله جان شو، تن بسوزان
سر نه؛ که آئین طریقت، عشقبازی است
شد وقت جان دادن: ادا کن عهد و پیمان
پروانه شو! پرواز عشق از سوختنهاست
از شوق بردر جامه، عریان باش، عریان
بال و پرت را وسعت هفت آسمان چیست؟
تنگ است تنگ این خانه، ویران باد ویران!
ای خیل سر از تن جدا! معشوقتان کیست؟
خوش میروی عاشق! عیان شد سر پنهان
در هفتخوان عشق، جان، دار نخست است
تکبیر بر هستی زن؛ این است آخرین خوان
بشنو: «سقاهم ربهم» دیدی؟ رسیدی...!
آنک شهود شمس!... جان کن شعلهگردان
ققنوس شو! از پای تا سر، یکسر آتش!
همچون خلیل ای دوست، آتش کن گلستان
میمانی ای در کوه و دریا، خاک و خورشید
میخواندت باران و باد و بیشه، حیران
نام تو را صحرا به صحرا میبرد باد
در برگ سرخ این شقایقهای سوزان
در شادی و غم ماندهای، در خنده در اشک
افسانهات لالایی شبها به دوران
هرچند میبارد غمت از مهر و مهتاب
هرچند داغت دم به دم میجوشد از جان
این بیشهزاران را غرور و غیرت از توست
ای رستم دستان دین، ای شیر ایران
این سیل خون از دیدهها بشتاب و برگیر
این دود آه از سینهها بنشین و بنشان
این «قاب قوسین» است آغوش «حسین» است!
عشق است عشق این راه بیآغاز و پایان...
این «قاف» قرب است این «قبس» این طور سیناست
«گودال مقتل» شد حریم وصل جانان
در باد و باران، روز و شب، اسم تو جاری است
زین پس بمان! تا امتداد نام انسان...
ما می رویم اما تو می مانی!... شهیدی!
معراجت این مسلخ! مبارک «عید قربان»
من منتقد حاجقاسمم!
نویسنده : آندرانیک شهبازیان
جنسمان همهجوره جور بود و فقط مانده بود که «حسین قدیانی» زنگ بزند و بگوید که «این شماره ویژهنامهی حاجقاسم داریم؛ نقدی اگر به سردار داری، بزن و ما را هم روشن کن!» اول قسمش دادم به مقدسات دین خودش و بعد هم دین خودم که سر جدت ولمان کن! الان چه وقت نقد سلیمانی است که کم مانده خود ترامپ هم بردارد بگوید؛ «سلیمانی را از شدت عشق و علاقه کشتم!» نه! در عقل من شک نکنید! سخن بر سر انسانی است که حتی دشمنانش هم نمیتوانند دوستش نداشته باشند! همه لابد سریال «یوسف» را دیدهایم؛ آیا در آن سکانس که بانوزلیخا از مشاهدهی یوسف در قعر زندان لذت میبرد، واقعا لذت میبرد؟! فکر نکنم! بگذارید روشنتان کنم! از جمعه به این طرف، ای بسا که ترامپ با خود زمزمه میکند؛ «آیا واقعا من دستور کشتن ژنرال سلیمانی را دادم؟! من؟! دونالد ترامپ؟! نه، نه! این کار فلانی بود! تقصیر بهمانی بود در اصل!» نه! اصلا نگاه نکنید به موضعگیریهای جلوی دوربین! یعنی اعتنایی نکنید! مناقشه نیست در مثل! بهزعم من، آن دم که ابنملجم فرق علی؛ امیر مؤمنان همهی ادیان توحیدی را شکافت، خودش قبل از ایتام کوفه دچار حس یتیمی شد و رسما فهمید که بدبخت شده! قطع به یقین، کشتن سردار سلیمانی، قبل از ملت ایران، شخص ترامپ را منقلب کرد؛ نمیبینید این روزها چه لرزهای گرفته! بله البته! یک انقلاب، انقلاب حماسی است که تبلورش روز تشییع ژنرال در شهرهای اهواز و مشهد و تهران و قم و کرمان بود و یک انقلاب، انقلاب از سر بدبختی و دریوزگی است که من زلیخا چرا باید شاهد شکنجهی یوزارسیف باشم! حرف حسابم این است؛ ژنرال قاسم آنقدر بزرگ بود که حالا حتی در فقدانش ترامپ هم به رعشه افتاده و یحتمل مدام با خود نجوا میکند؛ «این دیگر چه غلطی بود کردم؟!» کم و بیش کتب جامعهشناسی از منظر شناخت روح و روان آدمها را خواندهام! فکر میکنم ترامپ این روزها دقیقا دچار همان حالی شده که در نمونههای نازلتر همه آن را بارها تجربه کردهایم؛ «یعنی من خاک بر سر چنین کردم؟!» این چیزها ولی چه ربطی به تمنای حسین داشت؟! قرار او با من بر «نقد» است، لذا بگذار حاجقاسم را «منتقد» باشم! آهای سردار! رفتن تو حتی مایی که روزی شعار «نه غزه، نه لبنان؛ جانم فدای ایران» را سرمیدادیم، منقلب کرد! نه! تو حق نداشتی اینهمه خوب باشی که ما نادانان عصر ۸۸ خیال بد کنیم ولی باور کن حتی همان زمان هم، حساب تو را جدا کرده بودیم! تو یکجوری متفاوت بودی، خاص بودی، فرق داشتی با همه، حتی با همرزمانت و هملباسیهایت! باور دارم که ۸۸ اگر ما را در حال شعارهای تند میدیدی، خندهات را ارزانی ما میکردی و مثل بچههای خودت به ما نگاه میکردی! اولین شهید مدافع حرم محلهی مجیدیهی جنوبی را که آوردند، من دیگر هیچ شعاری علیه هیچ پاسداری ندادم اما علیه تو ای قاسم محبوب، ای حوالی آسمان، ای حواری خورشید، ای رفیق مسیح و ای پاسدار حریم کلیساهای شام و لبنان، در هیچکجا و هیچوقت هیچ شعاری ندادم و ندادیم، الا آنکه همیشه محکوم بودیم به دوستداشتن تو و به اینکه در قلبمان جایت محفوظ باشد، حتی زمانی که فاصلهمان روزبهروز با نظام بیشتر میشد! سلام عالیجناب استثناء! سلام سپهبد خاص! سلام سردار متفاوت! و سلام سپاهی ویژه که حتی موسم سرودن «نه غزه، نه لبنان» در دانشکده هم باز محبوب ما بودی! ای بسا روزهایی که از همه میبریدیم ولی تا تو را در قاب سیما میدیدیم، انگار یاری از یاران عیسی را به تماشا نشستهایم! از کدام تاریخ و از دل کدام حماسه آمده بودی که حبت به وطن و هموطن، مرز نمیشناخت؟! نه! تو حق نداشتی اینهمه کامل باشی! جنگ برای همهی ایرانیان در سال ۶۷ تمام شد ولی برای تو، جمعهی شهادتت، از بس که همیشه در جبهه بودی! روزی جبههی عراق، روزی جبههی لبنان و روزی جبههی سوریه و همه هم از اینرو که دشمن نتواند نیات خود را عملی کند و خاک پاک ما را آلوده! سال ۹۰ بود شاید که در تالار دانشکده، دختری بچگی کرد و وسط آنهمه شعار علیه شخصیتهای نظام، یک چیزی هم به تو پراند! ناگهان جملهای مشترک از دهان بسیاری منجمله خودم بیرون زد که «هیس! حاجقاسم فرق میکند!» و این روزها بسی خوشحالم که میبینم؛ درست میگفتیم آنروز ما! دیگر که باید بمیرد یا حتی شهید شود که زیر تابوتش، سمفونی اتحاد تا این حد چشمنواز و باشکوه نواخته شود؟! ارمنی بیاید، کلیمی بیاید، مسیحی بیاید، چپحجاب بیاید، حزباللهی بیاید و همه هم گریان! و دقیقا عزادار! باید هم بلرزد دست ترامپ! باید هم دم از صلح بزند! باید هم از شهید قاسم بیشتر از ژنرال قاسم بترسد! تو رحم نکردی به هیچ قاعدهای، حضرت سلیمانی! نه! رحم نکردی! حالا ما باید بگردیم دنبال صفرهایی که فیش حقوقیات نداشت!
توهم زده بودیم سهم سوریه به تو میدهند، هروقت میروی شامات! خانهات نمیخورد به این حرفها! لباست، کفشت و عقیق انگشترت حتی! چقدر تو ساده بودی و چقدر ما پیچیده! چقدر تو خوب بودی و چقدر ما نادان! چقدر تو زود رفتی و چقدر ما بدبختیم! و چقدر یتیم شدیم با رفتنت دقیقا! حالا حتی دل کلیساها هم برایت تنگ میشود ای سردار محرابی، ای آغشته به خون، ای حضرت قاسم! کوچ تو، نه همهی بچهها، که حتی همهی آدمبزرگها و همهی جناحهای جنگی و سیاسی را یتیم کرد! اسطورهی کجای شاهنامه بودی تو؟! بیتالغزل کجای ابیات حافظ بودی تو؟! رند کدام عالم بودی تو؟! فرزند بلافصل کدام آدم بودی تو؟! کاش زودتر برگردی! دیر بیایی، بچههایمان باور نمیکنند حاجقاسمی بود که در همین عصر، عین مالک زندگی میکرد! بعید نیست بگویند به ما دروغگو، از بس که تو مرد راستین خدا و در خدمت خلق بودی! بیا برگرد قاسمم، حاجقاسمم که جای دنیای من زیر خاک نیست...
پدرخواندهای به نام حضرت قاسم
نویسنده : لیلا سازگارا
سلام! سلام یک دختر به زیباترین پدرخواندهی دنیا... آقای سلیمانی! شما زمانی به من جرئت و البته هویت دادید که شما را پدر صدا بزنم، که گفتید: «این دخترهایی که ظاهرشان را نمیپسندیم هم بچههای من هستند.» صبح روزی که بیدار شدم و در تلخترین خبر ممکن شنیدم شما به آرزوی دیرین خود رسیدی، خیلی گریه کردم، خیلی زیاد... و گفتم؛ آخر پدر من! این چه آرزو کردنی است که شما را کامروا کرد اما چشمهای ملتی را گریان؟! و شما را به وصال رساند ولی دلهای ما را عزادار؟!... آخر این انصاف است؟!... آقااااا، سردار، سپهبد، فرمانده، رئیس! جشن و پایکوبی در سحر وصال با از ما بهتران آسماننشین مبارکت باشد اما دل من اینجا همچنام خون است و اشک، رزق و روزی بیوقفهی این چشمهای خیس... یادم هست هروقت و هرکجا که نگاهم به عکسهایت خیره میشد یا مثلا وقتی در تلویزیون میدیدمت، بیاختیار لبخند میزدم و حس مستانهی قدرت و امنیت میکردم از وجود چنین پدری و چنین پشتی و چنین قاسم دلاور و قهرمانی اما حیف و صدحیف... چند روزی است که هرگاه نگاهم به تصاویر این روزها فراوان شما میافتد، تنها و تنها اشک میریزم، مثل دختربچهای طفل معصوم که پدرش رفته و دیر کرده و برنگشته هنوز... چه کار کردی با ما تو؟! چه کردی با دخترت؟! چه کردی با این همه مرد و زن؟! کجا رفتی دقیقا؟! اصلا چه شد قول و قرارمان؟! و مگر حاجقاسم هم میمیرد؟! مگر اینجور نبود که در عهدی نانوشته، قرار گذاشته بودیم که تو شهید متفاوتی باشی همیشه و عوض حضور در خواب و رؤیا، پیشمان باشی همیشه و بهجای آسمان، در همین زمین و با همین ما زمینیان باشی همیشه؟!... پس چه شد؟! کجا رفتی؟!... کجا رفتی که اینقدر دور است و اینقدر زود؟! کجا رفتی که یا در بغضم یا در اشک؟! یا در آه یا در حسرت؟! کجا رفتی ای فراجناحیترین سردار تاریخ؟! ای که حتی بیدینان هم از دیدن تو، خداباور میشدند؛ وای به حال ما اینجوری حجابدارها که دقیقا تو را عین پدر میدانستیم! خود خود پدر، بگو! رفتنت یتیممان کرد سردار، بدبخت شدیم، بیپدر شدیم و بگذار بدانی که الان هم اشکم بند نمیآید... مینویسم، با گریه است؛ دولقمه غذا میخورم، با بغض است؛ سر کار میروم، با اشک است و حتی در خواب هم دیدهی بارانی دارم از ترس این جدایی! زود بود و بد بود و لت و پار کرد رفتنت این دل کوفتی ما را! تو خوش باش! ما چنبره در ماتم زدهایم! حالا تو بخند به ما! حالا تو لبخندهای آرام و رندانهی درون عکسهایت را مثل تیری وارد چشمان گریهای ما کن! حالا نوبت لبخندهای تو و اشکهای ماست... چه بد عوض شد همه چیز! چه تقارن بدی... امسال جناب قاسم! قسمت شد کربلا باشم... سیم احساس و اعتقادم به آقاابالفضل اتصالی کرده بود و بعد از آن اتصال عباسی، اگر گاهی ابلیسی یا ابلیسکی قلقلکم میداد و باج و خراجی ناراحتم میکرد، با یک «یا ابالفضل» با عباسِ حسین، تجدید عهد میکردم و دستم را دراز میکردم تا آن یل بیدست، دستگیرم باشد و گاهی غصه میخوردم که چرا ما در همین نزدیکیها و همین کوچهها و خیابانها یک علمدار نداریم، یک پهلوان نداریم، حرمی چون حرم آقای سقا نداریم و اصلا چرا قبر عباس باید فقط در عراق باشد؟!... اما از این به بعد، هرجا دلم ابالفضل بخواهد، میخواهم بیایم و سراغش را از شما بگیرم سردار! قبرت، گنبد داشته باشد یا نداشته باشد، برای من در حکم امامزاده است؛ مزار یک علمدار رشید، یک سقاخانه در کنار سقاخانهی شاه خراسان... پدرجان! اگر روزی، جایی، کسی از من سراغ پناهگاهی گرفت، با اذن شما میخواهم حضرتت را نشانش بدهم و مزارت را و اینکه کرمان حاجقاسم شده کربلا برای ما... اما نه! فکر نکنی که قرار گذاشتهام دیگر مثل دختر پیغمبر باشم! چه حرفها! من هنوز همان دختر نادان و بازیگوش و شیطان شما هستم و بهزودی خواهم آمد مزارت و برایت خواهم گفت که روز تشییعت، موهایم را بافته بودم و به رسم عزا، مروارید سفیدم را با پاپیون مشکی ست کرده بودم... تا بگویم؛ تو هنوز هم دختری مثل من داری که حتی شرعیات را هم درست بلد نیست که کجا باید چطور رفت و نرفت! فقط بگذار گریه کنم الان! نای حرف ندارم! کمی آرام بگیرم، حتم کن باز هم پدر صدایت خواهم کرد آقااااا، رئیس، فرمانده، سردار! تو خودت خواستی و تقصیر خودت بود که ما را نیز پدر باشی، با این تیپ و ریخت و قیافه! هیچ میدانستی رفتنت همهی رنگها را یتیم کرد حضرت قاسم؟!
قاسمستان
نویسنده : محمود شوری
شوک بزرگ
در سحرگاه ۱۳ دیماه اتفاقی شوم به وقوع پیوست. خبر هنوز به صورت رسمی اعلام نشده بود. همه فکر میکردیم شایعهای بیش نیست اما طولی نکشید که خبر تأیید شد. خبر شهادت سردار قاسم سلیمانی در خاک عراق، جمعهیمان را سیاه کرد. در این میان فضایمجازی هم شاهد بهت و ناباوری مردمی بود که سردارشان را قهرمانی نامیرا میدانستند. هرچند مجازستان هم تنها توانست بخش کوچکی از این جراحت روحی را به دنیا مخابره کند. هنوز چند ساعتی نگذشته بود که در همهی پستها، استوریها و پروفایلها تصویر حاجقاسمی که حالا دیگر شهید قاسم سلیمانی بود، نقش بست.
قیام هشتگها
ایرانیان عصبانی از دشمنی مسلم و روشن آمریکا، بغض و خشم خود را در فضای مجازی و صفحاتشان به اشتراک گذاشتند. سیل هشتگها روانهی توییتر و اینستاگرام شد. #انتقام_سخت در پی پیام تسلیت رهبر انقلاب، پرکاربردترین هشتگ مردم از هر تفکر و عقیدهای بود. همچنین صفحه رسمی ترامپ در اینستاگرام شاهد ابراز خشم و انزجار مردم انقلابی بود. در این میان شاعران، هنرمندان حوزهی موسیقی، نقاشان و تصویرگران هم برای انتشار آثار خود در فضای مجازی از هم سبقت میگرفتند. گویی انقلابی شده بود!
آزادی بیان پلاستیکی
پست پشت پست، استوری پشت استوری، توئیت پشت توئیت، هشتگ پشت هشتگ از یکسو و تغییر عکس پروفایلها به تمثال شهید حاجقاسم سلیمانی از سوی دیگر، باعث شد دشمن زبون و حقیر که دستش را در خون سردار ایرانی آغشته میدید، یکی پس از دیگری پستها و پیجهای مردم آشفته و عصبانی از این ترور ناجوانمردانه را پاک کرده و به مردم نشان دهد که اصل آزادی بیان که از آن دم میزنند، شعاری بیش نیست.
رستاخیز مردم
مردم در حالی که خواهان گرفتن انتقام از مسببین شهادت سردار سرافراز میهن بودند، دست به تظاهرات گسترده در شهرهای مختلف ایران زدند. مراسم تشییع سرداران جبههی مقاومت در اهواز و مشهد و تهران و قم و در نهایت کرمان، میلیونی برگزار شد. فضای مجازی هم شاید نتوانست عشق و علاقهی مردم به سردار شهیدشان و همینطور ابراز خشم از رئیسجمهور آمریکا را آنگونه که حق مطلب را ادا میکند، پوشش دهد. هر چه بود بغض بود و خشم و خونخواهی شهید مظلوم.
انتقام سخت
سردار سرافراز به موطن کرمان بازگشته و تا پاسی از شب، مراسم خاکسپاری به طول انجامیده است. کسی نمیداند چه حکمتی در این توقف هست؛ تا اینکه خبر انتقام سخت سربازان حاجقاسم اعلام میشود. سحرگاه ۱۸ دی در همان ساعتی که فرمانده آماج کینهتوزی دشمنانش قرار گرفت، طی حملهای به بزرگترین پایگاه نظامی آمریکا در عراق یعنی «عین الاسد» اولین سیلی انتقام نواخته میشود. فضای مجازی از این خبر و ابراز شادی و رضایت مردم لبریز میشود. انگار فضای مجازی همان کار پشت بامها را در زمان انقلاب میکند. نوای «اللهاکبر» را از گوشهگوشهی مجازستان میشنویم. الحمدالله!
شب روشن عروج فرمانده
نویسنده : محمدمهدی مزینانی
عمق نگاهش پر بود از غرور و غیرت، شور و نشاط، بغض و کینه نسبت به دشمن، مهر و مهربانی با دوست و ولایتمداری و ولایتپذیری. اصلا مگر میشود نگاهی این همه معنی بدهد؟! همه چیز از سالهایی شروع شد که یک عده کشتی ولایت را ترک کردند اما او در این دریای پر تلاطم، بیهیچ منیت و ادعایی، پای ولی زمانش ایستاد. ولایتپذیری کم چیزی نیست! ولایتپذیری راهی مستقیم به سوی مقصد نهایی است؛ مقصدی که شهدا مسیر آن را خوب میشناسند، مسیری که چندین بار آن را طی کردهاند و به پستی و بلندیهای آن هم کاملا تسلط دارند. دیگر برای رسیدن به معشوق، باید مسیر را با دقت طی کنند. مسیری که نهایت آن آغوش سیدالاحرار است. ولی یک عده بیشتر از حقشان کنار این زمین و زمینیان پست میمانند؛ آخر پشت و پناه ولی هستند، اما آن موقعی که میروند، چارهای ندارند، چرا که دیگر زمین بار این امانت سنگین را نمیتواند تحمل کند، زیرا زمین پر شده است از زمینیان نامرد... و آن روز، روز رفتنشان است...
سردار دلها، ای فرماندهی قلبهای شکسته! در آن سحرگاه تاریک از صدقهسر آسمانی شدنت نوری همه جا را گرفت که هیچکس باور نمیکرد این روشنایی را! مگر میشود در این ساعت، آسمان روشن باشد؟! گمانم آسمان نیز از رفتنت رنگ باخت... کسی باور نمیکرد؛ معنای امنیت و مظهر غرور و جسارت از میانمان پر کشیده باشد... اصلا باور کردنش از هر آنچه در مخیلهام میگنجد، سختتر بود. از برکت خون پاکت که مظلومانه ریخته شد، بیدار شدند مردمی که در خواب غفلت بودند و ارزشهایی را به دست فراموشی سپرده بودند. به برکت خون شما مردمی هم که سالها در خواب غفلت بودند، بیدار شدند. این خون چیست که بیدار میکند خوابمانده را، زنده میکند مرده را و به راه میآورد بازمانده را؟ روزی که گفتی حاضرم همهی زندگیام را بدهم و فقط یک بار دیگر حاجاحمد کاظمی را ببینم، گمان نمیکردم بغضت سر باز کند اما امروز که رفتهای، ملتهایی که از رفتن تو بغضشان سر باز کرده است را میبینیم... و این بار بغض همراه با کینهای از زمینیانی است که تو را از ما گرفتند. داغ دوری تو آنقدر جانکاه شده است که نمیگذاریم جلادانی که سرداری چون تو را مظلومانه به شهادت رساندند، لحظهای روی آرام به خود ببینند... و انتقام خونت را آنطور میگیریم که همین جلادان که با پای خود به منطقهی ما آمدند، با تابوتهایشان راهی جهنم شوند. انشاءالله.