
دلنوشتهایی گزارشگونه از داغ سردار به قلم جواد موگویی
اعجاز خون سلیمانی
پردهی اول؛ علمدار نیامد
چند ماهی است که جمعهصبحهایم، به ضبط خاطرات دکتر احمد توکلی میگذرد. عضوی سادهزیست از تشخیص مصلحت که در روستایی در ابتدای جادهچالوس زندگی سر میکند. رضا تا آنجا رانندگی کرد. هفت صبح بیدارم کرد که رسیدیم. سرش را کرد در گوشی که یکهو گفت: «وای! حاجقاسم را زدند!» گوشیام زنگ خورد. گفتم «سلام احمدآقا! ما سر کوچهایم! راستی حاجقاسم را زدند!» احمدآقا فریاد زد؛ یاحسین! یاحسین! و گوشی قطع شد. نفهمیدم چرا اینطور خبر دادم! با رضا دویدیم سمت خانهشان. پیرمرد، مرا که دید بغل کرد و هایهای گریه. گفت: «ای وای! حالا کی به داد این مردم میرسه؟! حاجی راحت شد! از دست سیاسیون راحت شد!» توان بلند شدن نداشت. چند بار آمد بلند شود اما نتوانست. شروع کرد به روضه خواندن: «علمدار نیامد، علمدار نیامد... حدیث داریم اگر یکی برود، خدا بهترش را برای مؤمنین میفرستد. اما کو؟ کی از حاج قاسم بهتر؟» رضا بلندبلند گریه میکرد. حال کار کردن نداشتیم. راه افتادیم سمت تهران. گریهی رضا بند نمیآمد. زنگ زدم حسین قدیانی که تسلیت بگویم به فرزند شهید. بچههای شهدا دوباره یتیم شدند. ولی تا گفت الو، هر دو زدیم زیر گریه. حسین میگفت: «من که رفتن پدرم را ندیدم و چیز واضحی بهخاطر ندارم اما الان حس میکنم دوباره یتیم شدم!» میگفت: «احسان حسنی رئیس سازمان اوج به پسرش پیام داده که بیپدر شدیم!» او هم جواب داده؛ «ما که ۴۰ سال است پدر را درست و حسابی ندیدیم و نداشتیمش اما تسلیت به شما!» گریهی حسین بند نمیآمد: «عروسی دختر آقا احسان، حاجقاسم هم بود. بچههای نوجوان جمع شده بودند دورش و هی عکس میگرفتند. حاجی هم صبورانه لبخند میزد. موقع رفتن سمت پلههای خروج، رفتم کنارش. خودم را خواستم معرفی کنم که با طرز خاص نگاهش به من فهماند میشناسد؛ روبوسی کردیم. به شوخی گفت؛ عکس نمیندازی؟ مشتاقانه خواستم عکس بیندازم ولی سر و کلهی دختربچههای ترگل و ورگل پیدا شد و دوباره خیلی شلوغ شد. جواد! عکس با حاجقاسم خیلی پز داشت، خیلی!» راست میگفت! عکس با حاجقاسم، تنها عکسی بود که فخر داشت. گریهمان بند نمیآمد؛ «بیا برویم جمکران! بنشینیم در حیاط مسجد به مویه و زاری که این دیگر چه داغی بود که بر دل ما نشست!» گفتم: «اگر جای بهشتی و مطهری پر شد، جای حاجقاسم هم حتما پرمیشود! بهشتی که ترور شد، شعار دادیم «ایران پر از بهشتیه» ولی کو بهشتی؟! اینها تک بودند!» دوباره گفتم: «حسین! چه کنیم؟! این شمارهی حق را ویژهنامه حاجقاسم کنیم؟» گفت: «دستم به هیچی نمیآید! اصلا نمیتوانم چیزی بنویسم! تو پنجاهمین نفری هستی که از صبح زنگ زدی! کارمان شده زنگ و زدن زیر گریه!» راست میگفت. همه به هم زنگ میزنند! بهتزده و بیهدف...
پردهی دوم؛ لعنت به این دیماه خونین!
زلزله بم دیماه بود! پلاسکو هم دیماه فرو ریخت! سانچی با ملوانانش هم دیماه سوخت و غرق شد! و حالا باز هم دیماه، سردار ما را سوزاند. لعنت به این دیماه خونین! چند سالی است که چشمهایمان را اشکبار و دلهایمان را داغ میکند. در لعنتگویی به دیماه هستم که سیدعماد، روحانی عدالتخواه میآید دفتر و ایضا رامین، بسیجی تپل میرجاوهای؛ بغل و گریه و گریه؛ من از تهران، سید از اهواز و رامین از زاهدان. زنگ زدیم، بقیه هم آمدند. تا دور هم بشینیم و گریه کنیم به حال ایران که سردارش رفت. عباس نادران هم آمد. گفت: «بعد از فوت امام، هرگز اینقدر گریه نکرده بودم». راست میگفت! ما دههی شصتیها شهادت همت و باکری و خرازی را ندیدیم. هرچه میدانیم از سطرهای کتابها بوده. احمد کاظمی هم که خورد به کوه، نمیدانستیم او فاتح خرمشهر بوده. طهرانیمقدم را هم که برخی گمانهها میگوید؛ اسرائیل زد، نمیشناختیمش و نمیدانستیم پدر موشکیمان بوده. اشک ریختیم اما درک نداشتیم که سردارانی رفتند! اما حال میدانیم که ایران چه سرداری را از دست داد. درک میکنیم و اشک میریزیم. دیروز همه بهتزده بودند. شهادت سردار به کنار! بهت از اینکه واقعا ما چقدر این سردار را دوست داشتیم و نمیدانستیم! غروب که شد، همه باهم رفتیم سرچشمهی تهران؛ همانجایی که بهشتی و ۷۲ تن در هفتم تیرماه ۶۰ ترور شدند. رفتیم پای روضهی مهدی رسولی. این لحظات، فقط روضه و اشک است که دلها را آرام میکند. وارد ساختمان سرچشمه که میشوی، بیاختیار یاد انفجار تلخ هفتم تیر میافتی و قلبت تیر میکشد. بهشتی که در آتش ترور سوخت، امام گفت؛ «بهشتی یک ملت بود برای ملت ما»! درست مثل امروز که سیلمانی، سردار یک ملت است.
چقدر شبیهاند این دو به هم؛ هر دو یک ملت بودند، هر دو ترور شدند و هر دو سوختند. شوک رفتن سردار، همه را به یاد هفتم تیر انداخت؛ بهشتی و ۷۲ وزیر و نماینده و مسئول که رفتند، کمرمان شکست. ستون خیمه افتاد ولی هنوز جمهوری اسلامی برپاست...
پردهی سوم؛ مهندس ما
عباس گفت: برویم خانهی ابومهندس! گفتم: مگر تهران است؟ گفت: آره. رفتیم پاسداران. ولی جلوی در هیچکس نبود! یکنفر از خانه آمد بیرون. سیاهپوش بود. پرسیدیم؛ اینجا خانهی ابومهندس است؟ گفت: بله، بفرمایید داخل. چند خانم مظلومانه نشسته بودند. کس دیگری نبود! به احسان حسنی رئیس اوج پیام دادم که اینجا کسی نیست! همه معطوف حاجقاسم شدند و شهید دیگر هیچ! المهندس سالها در ایران زندگی کرده بود، همراه با چهار دخترش. «جمال جعفرمحمد» چون مهندسی خوانده بود، به «المهندس» شهرت داشت. صدام که حمله کرد به ایران، رفت کویت! حمله به سفارت آمریکا، سفارت فرانسه، بزرگترین پالایشگاه نفت و تأسیسات آب و دو فرودگاه، از عملیاتهای مهندس بود به تلافی حمایت کویت از صدام. مهندس، فارسی را روان صحبت میکرد، یحتمل به خاطر مادر ایرانیاش. همین، کار را برای او در جبهه آسان میکرد. سپاه بدر جایی بود که مهندس، شیعیان عراقی را جمع کرد تا مستقیم به کمک ایرانیها بیاید. مرصاد که شد، مهندس رفت تنگهی چهارزبر تا با صیادشیرازی منافقین را زیر و رو کند. آنقدر که مهندس برای ایرانیها جنگید، برای عراقیها نجنگید. شاید برای همین بود که حاجقاسم او را برادرش مینامید. برادری که تا پایان جان با هم بودند. برای همین دخترش میگفت: دوست داریم کنار حاجقاسم خاک شود. وارد خانه که شدیم اگرچه همه ماتمزده بودند اما دختر بزرگ مهندس ایستاده شروع کرد به حرفزدن. میگفت: «ما ایران زندگی میکنیم، دوست داریم بابا اینجا خاک شود، پیش حاجقاسم اما خواست بابا این بود که برود وادیالسلام. قبر هم خریده.» در همین احوال، سردار مرتضی قربانی آمد؛ فرماندهی سپاه بدر و لشکر ۲۵ کربلا در جنگ. چشمانش سرخ بود. وارد خانه که شد تاب نیاورد و زد زیر گریه. همراهش روحانی میانسالی بود؛ آیتالله فومنی شاگرد آیتالله بهجت. سردار شروع کرد دربارهی مهندس حرف زدن اما آیتالله آرام نشسته بود. سردار خواست ایشان حرف بزند؛ «من این شادی را که امروز در جبههی دشمن میبینم، به یاد شادی و هلهلهی سپاه یزید در کربلا میافتم. آنجا که عباس را زدند...». صدای گریه بلند میشود...
پردهی چهارم؛ سه سپهبد شهید
صبح رفتم نانوایی. کنار حلیم عباسآقا! صدای قرآن رادیو را بلند کرده بود. عکس سردار را هم زده بود پشت شیشه؛ «سپهبد سردار حاجقاسم سلیمانی». حاجقاسم هم سپهبد شد. چقدر شبیهند سه سپهبد شهید ما؛ سپهبد ولیالله قرنی، سپهبد علی صیادشیرازی و سپهبد قاسم سلیمانی. انگار سپهبدی در جمهوری اسلامی را فقط با شهادت میدهند؛ آنهم شهادت با ترور. هر سه سپهبد ما را ترور کردند؛ دو تا در تهران و یکی در بغداد. اولی را فرقان، دومی را منافقین و سومی را آمریکاییها. تروریست، تروریست است. فرقی ندارند با هم. تروریست نامرد است، بیهوا میزند و از پشت و گاه شبانه! از بس ترسوست و بزدل... آهای سرداران ایران! ارتشی! سپاهی! بدانید که سپهبدی را در ایران فقط با شهادت میدهند و لاغیر! این رسم پاسداری در ایران است. اینجا کسی بیحساب درجه نمیگیرد. آنهم هر بیست سال یکبار! قرنی ۵۸ سپهبد شد، صیاد ۷۸ سپهبد شد و حاج قاسم هم که همین نود و اشک! فقط هر بیست سال یکبار، سرداران ما سپهبد میشوند. خیلی باید سرت بر «دار» باشد و خیلی باید مخلص باشی تا نشان سپهبدی نصیبت شود! برای نشاندن ستارهی سوم روی دوشت، باید خونت ریخته شود. آنهم به دست تروریستها. ماشینی که صیاد در آن ترور شد که معلوم نیست کجاست! لیکن ماشین که نه، آهنپارههای ماشین حاجقاسم را بیاورید تهران! وسط میدان آزادی بگذارید! هیچ بعید نیست که چندسال بعد جماعتی در وقت انتخابات، برای یک مشت رأی، سپهبد مردم را بکنند جلاد و داعشی را بکنند شهید! مگر با سپهبد صیاد نکردند! قهرمان مردم را در مرصاد، جلاد کردند و منافقین را شهید! تکهپارههای ماشین حاجقاسم را بیاوردید تهران! تا سند شود که ملت یادشان نرود بهای آزادی ما را سپهبد
شهید داد...
پردهی پنجم؛ همان عکس بهمن ۵۷
چقدر این عکس آشناست! همان عکس مامانمهری من با آن خانم سرلخت است در ۱۲ بهمن ۵۷ یعنی روزی که امام آمد؛ مامانمهری با چادر مشکیاش آمد فرودگاه، ایستاد کنار آن خانم مینیجوبپوش با موهای بلوند! هر دو آمده بودند استقبال! با چشمانی بارانی و بغض و کینهای در گلو از استبداد و جنایت پهلوی. حالا امروز دوباره مامانمهری و آن خانم همدیگر را دیدند! در همان خیابان انقلاب که منتهی میشد به آزادی و بعد از ۴۱ سال! مامانم بعد از ۴۱ سال بازهم با چادرش آمد و آن خانم هم با همان موهای بلوند! درست مثل بهمن ۵۷ که هر دو به استقبال آمدند. لیکن این بار به استقبال سردار امام. چشمشان که به هم افتاد، هم را بغل کردند؛ دوباره گریان و با بغض و کینه، اما اینبار از جنایت آمریکا. به اندازهی ۴۱ سال ندیدن، هم را بغل کردند، بوسیدند و گریستند در غم سردار. انگار فقط سردار میتوانست بار دیگر این دو را به هم برساند. هرچقدر آن دوشیزهی وطنفروش کوشید تا دوگانهی حجاب و بیحجاب درست کند، لیکن تابوت سردار پنبهها را رشته کرد... و این اعجاز خون سردار بود! قاسم است دیگر. قسمتکنندهی همه چیز؛ وحدت و محبت را هم میانمان تقسیم کرد و مامانمهری چادری را دوباره رساند به خانم مو بلوند. زنده هم که بود میگفت: «این بیحجاب است، آن باحجاب است! این چپ است، آن راست است! این اصلاحطلب است، آن اصولگراست! خب، پس چه کسی را میخواهید حفظ کنید؟! همان دختر کمحجاب هم دختر من است. دختر ما و شماست، نه دختر خاص من و شما، اما جامعهی ماست. فقط رابطهی حزباللهی با حزباللهی معنا ندارد. رابطهی حزباللهی با کسی که دینش ضعیفتر است موضوعیت دارد. جامعهی ما خانوادهی ماست. اینها همه مردم ما هستند. اینها بچههای ما هستند.» عجبا که خونش بیشتر از کلامش وحدتبخش است و حتی تابوتش هم اعجاز دارد؛ معجزهی وحدت و همدلی. حال که بوی دمیدن بر شیپور جنگ میآید، چقدر به این همدلی محتاج بودیم که سردار بر دلهایمان جاری کرد. صبح به وقت دوشنبهی باشکوه تشییع، تاجزاده را کشاند کنار حسین شریعتمداری. چپ و راست آمدند. حتی محمد انصاری پرسپولیسی را کنار استقلالیها گذاشت؛ وحدتی به رنگ خون! عجب خونی دارد این سردار! کاش قدر این همدلی را زیر تاپوت سردار بدانیم. راستی! چهلم سردار میشود ۲۲ بهمن...