
سربندهای رنگی بالای مزار رقصکنان ملاقات مادر و پسر را جشن گرفته بودند
نسیم وصل
نویسنده : راضیه بلالی
نزدیکای سحر آخرین شب قدر بود که خبری تلخ از طریق گروههای خانوادگی در فضای مجازی دست به دست چرخید و قلب همهی ما را به درد آورد. زنعموی عزیزم در اثر سکتهی مغزی بیهوش شده بود. شروع کردیم دعاکردن و قرآنخواندن برای شفایش. ختم صلوات گرفتیم و دستهجمعی زیارت عاشورا خواندیم. بازگشت سلامتی او برای ما اهمیت ویژهای داشت. اما اینکه چرا زنعمو به شکل ویژه محبوب همهی فامیل بود، برای خودش داستان مفصلی دارد. همین قدر بدانید که زنعمو همیشهی خدا آرام و صبور بود؛ با چهرهای موقر و زبانی که هیچ وقت به رنجاندن کسی نچرخید. برای نقل بیشتر قصهی زنعمو باید برگردیم به دههی شصت. به روزهایی که اولین فرزندش جوانی رعنا شده بود. یک پسر چشمابرومشکی جذاب که رفتار و گفتارش خیلی جلوتر از سنش بود. صدام که به ایران حمله کرد، پسر نوزدهسالهی زنعمو بیقرار رفتن به جبهه شد. سال قبل خودش بسیج مسجد محله را تأسیس کرده بود و تاب ماندن نداشت. بار اول به منطقه اعزام شد و به سلامت برگشت. دفعهی دوم اما هنگام خروج از خانه در حالی که مادر در آستانهی در با کاسهی گل سرخی پر از آب ایستاده بود، از او خداحافظی کرد و رفت ولی همین که به سر کوچه رسید، چند قدمی برگشت و برای لحظاتی نگاه آخرش را نثار چشمهای مادر کرد. لحظاتی غریب که باعث شد بغض مادر و فرزند با هم بشکند. بهمن سرد سال شصت و یک هجری خورشیدی، عملیات والفجر مقدماتی، منطقهی عملیاتی فکه؛ آخرین جا در این دنیای فانی بود که نفس حق حمید در آن جریان داشت. چند روز بعد عنوان مظلوم «شهید مفقودالأثر حمید بلالی» همهی ارمغان آن وادی مقدس برای والدین حمید شد. پدر رفتن فرزند را باور نداشت، چون جسم در خونغلتیدهی دلبندش را هرگز ندیده بود. مادر اما صبورتر از همیشه، شهادت پسرش را پذیرفت. نگو از آن نگاه آخر حمید متوجه شده بود که این آخرین دیدار است. در همان مسجدی که حمید، بسیجش را تأسیس کرده بود مراسم شهید برگزار شد. بدون جسم پاک و مطهرش، بدون تابوت، بدون مزار و بدون هیچ نشانی دیگری و این، آغاز یک چشمانتظاری طولانی برای والدین شهید حمید بلالی بود. چشم به در، چشم به زنگ، چشم به تلفن، چشم به تلویزیون، چشم به امواج طوفانی و متلاطم رادیو؛ بلکه خبری از جگرگوشهشان بیاید. سالی که آزادهها به ایران برگشتند هم دلخوش به این بودند شاید نامی از حمید بشنوند. یک دلشان میگفت حمید میان اسرای آزاد شده است اما انگار تقدیر این پدر و مادر چنین بود که این چشمانتظاری همچنان ادامه داشته باشد. در همهی سالهای فراق، هر بار که شهدای گمنام را میآوردند، پدر و مادر حمید با اشتیاق به مراسم میرفتند و پارههای تن وطن را بدرقه میکردند: «بعید نیست یکی از این گلهای پرپر، شهید ما باشد. حمید ما باشد». ترکیب انتظار و امید، فصل جدیدی از کتاب زندگی را برایشان ورق زده بود؛ انتظار، امید و باز هم انتظار. این واژهها البته در رود خروشان ذهن حمید هم جریان داشت؛ انتظار ظهور و امید به دیدار یار. عشق به امام عصر چنان در تار و پود شهید حمید بلالی تنیده شده بود که غیبت حضرت شده بود بزرگترین حسرت زندگیاش. حمید در مسجدی که نام مبارک صاحبالامر بر سردر آن بود، مدام از امام زمان میگفت: «دیدار یار غایب دانی چه ذوق دارد؛ ابری که در بیابان بر تشنهای ببارد». در وصیتنامهاش هم بسیار زیبا این شوق وصال را به تصویر کشیده بود: «مهدی جان سلام! یا امام زمان! چشم به راهت هستم. میخواهم تو را ببینم. لحظهای خواهم مرد که جمال نورانی تو را ببینم. در آغوشت بکشم و ببوسمت. ببویمت و بگویمت مهدی جان! من سرباز تو هستم و عاشق رخسارت. جهان برایم تنگ است و ضاقت الأرض و منعت السماء. تویی شفیعم مهدی صاحبزمان! برس به فریادم. مهدی جان! دیوانهی تو هستم. آنقدر مهدی مهدی میگویم تا موقعی که بیایی و بگویی سربازم! چه میخواهی؟ من هم بگویم خودت را، فرجت را میخواهم.»
هجده زمستان و بهار گذشت تا اینکه عاقبت حمید به چشمانتظاری پدر و مادر خود پایان داد. در یکی از روزهای بلند خرداد، یک تماس تلفنی از معراج شهدا؛ یوسف گمگشته به کنعان باز آمده بود. حمید بعد از تقریبا دو دهه بیقراری والدین خود بازگشته بود اما نه همانگونه که رفته بود. چشمهای منتظر مادر حالا شاهد یک پارچهی سفید بود که فقط چند تکه استخوان فرزند دلبندش را پوشانده بود. قطعهقطعههای حمید خود را در آغوش گرفت و به گریه حرفهایی زد که جای شرحش تنها و تنها عرش خداوند است. چند ساعت بعد، پیچیدن نام جوان ارباب در فضای خانه از بلندگویی که مقابل یک رادیوضبط بود، اشکهای مادر را به پهنای صورت جاری کرد: «حمیدم به قربان علیاکبر حسین».
زنعمو در هر شرایط سختی که قرار میگرفت، فقط صبوری میکرد و روزگار را از این همه صبوری به حیرت وامیداشت. عمری چشمانتظاری تنها برای دیدن تکههایی از جسم فرزند، رنج کمی نبود اما غم حمید هیچ تأثیری در آرامش چهرهی مادرش نداشت. زنعمو دردهایش را فقط با صبر و سکوت فریاد میزد و وقار و متانتش در مواجهه با تلخ و شیرین روزگار زبانزد همهی فامیل بود.
فقط چند روز بعد از بیهوشی، آن چهرهی همیشهآرام برای همیشه خاموش شد و برکت حضورش از خانواده گرفته شد. آن همه دعا به ظاهر اثر نکرد اما در واقع خدا خواست مادر را به اجابت دعایش برساند، چرا که این آخرسریها به نظر میرسید زنعمو دیگر از قفس دنیا خسته شده. دلش فقط حمید را میخواست. لابد یک چیزی بود که آرامگاه همیشگی این مادر فداکار، قطعهای شد درست روبهروی قطعهی شهید. قبل از خاکسپاری، مادر را بر سر مزار حمید آوردند. زیارتگاهی که از بهار بیست و یک سال قبل، هر پنجشنبه پای مادر را به بهشتزهرا باز میکرد، اینک شهید را میدید که برای مادر خود آغوش گشوده بود. بیخود نبود آن همه سربند «یا فاطمه» که بالای مزار حمید با هر نسیم بهاری به یک طرف ناز میکردند. دیدنی بود سماع سربندها در پیشواز شهید از مادرش...