حق: بله! گاهی لایو میگذارم و بیشتر هم به این منظور که دوستان بفهمند و باور کنند من خجالتی حتی حرفزدن یومیهام را هم بلد نیستم؛ وای به حال سخنرانی. پس وقتی دعوت شما خوبان را رد میکنم، دلیل عمده همین است و دلیل عمدهتر بیلیاقتی. ناظر بر این قلمکهایی که میزنم، هرگز توهم نزنید سخنرانی هم بلدم. هشتاد و هشت و هشتاد و نه قصه فرق میکرد. دعوا ناموسی بود. جاهایی میرفتم و از روی برگه متنکم را میخواندم. بعد کلا تعطیل کردم. بماند که ذاتا خلوتم را بیشتر دوست دارم. به رفقا میگویم: «وبلاگم دریایی از متن دارد. بروید بگردید؛ هر کدام را مناسب مراسمتان دیدید، بدهید یکی بخواند!» القصه! چند روز پیش رفیق شفیقم کائینی و امشب سرکار خانم زندی تماس گرفتند! که چی؟ که جمعه سالگرد آل احمد است و غروب جلال. تو هم بیا و یک چیز بخوان و بدان که بعد از پنجاه سال، اول بار است که این مراسم افتاده در خانهی جلال. همان زندهیاد که زنش سیمینخانوم اهل شیراز جلال (با کسره زیر ج) صدایش میزد و خدا میداند با چه نازی و این را هم فقط خدا میداند که چقدر الان خوشحالم و چقدر خوب که سروران مرا هم لایق دانستهاند. اولین بار که «غربزدگی» را خواندم، عمرا فکر میکردم روزی بشوم یکی از سخنرانان مراسم جلال. یکی به این پز میدهد که دعوت شده فرانسه تا از ایفلنشینان، تاج خروس طلایی جایزه بگیرد و من اما باسلیقهترم! و همهی پزم؟ سیاهیلشکر مراسمی به نام جلال! متنی نو خواهم نوشت و خواهم خواند انشاءالله در حیاط باصفای خانهی جلال. خیلی دوست دارم در متن آدینه، بیشتر سخن از زندهیاد دانشور بگویم که هم خودش کلاس داشت و هم کلاس کار همسرش را حفظ کرد. الحق زنی بود اصیل و حقیقتا ایرانی و واقعا مسلمان که این آخرسریها عجیب عاشق مولاعلی شده بود و این را هم بنویسم و خلاص. دیوانهی آل احمدم و مجنون قلمش و هنوز هم خوانندهی «خسی در میقات» و شیفتهترین دانشآموز «مدیر مدرسه». با ریش یا بدون ریش؛ سخن بر سر روشنفکری است سخت ریشهدار و هنوز که اینستا در تعداد کلمات دبه درنیاورده، زودی این را بنویسم که ما الان به جلال نیازمندتریم. پس جمعه فقط دور هم جمع نمیشویم که فاتحهای بخوانیم و گلابی بچرخانیم. تو بگذار غربزدهها در غیاب جلال حتی مرگش را هم مسخره کنند. ما دست از دامان مرحوم آل احمد برنمیداریم و خوب میدانیم چقدر جامعهی امروز به جلال احتیاج دارد. نه! جای خانهی عمو و عمه نیست این جمعه. این «جمعهی جلال» است...