در بارگاه آل احمد
همهی بدبختی ما از آن روزی شروع شد که توهم زدیم دههی جلال گذشته و دههی شریعتی گذشته و دههی طالقانی و بهشتی و مطهری گذشته
نویسنده : حسین قدیانی
خسته از «آپارتمانیسم» این بدریختترین مظهر مدرنیسم که حقیقتا نفسمان را تنگ کرده، نشستهایم در خانهای که «حیات» دارد؛ با ت دو نقطه و «حیاط» دارد؛ با ط دستهدار. خانهای که آقاجلال، هم معمارش بود و هم بنایش. خانهای که سیمینخانوم، رسم امانت بهجا آورد و حفظش کرد. همانطور که بود. همانطور که جلال خواسته بود. همانطور که جلال ساخته بود. زن باکلاس اینجور کلاس کار مرد را حفظ میکند و من به این خانه فراتر از یک «موزه» به چشم یک «پناهگاه» نگاه میکنم. پناهگاهی برای این همه آه بلند که میکشیم. بلندتر از ارتفاع کاخهای شهر. ممنون حضرت آل احمد بابت این یادگاری. پنجاه سال گذشت از آن روز که تو از اسالم، سالم برنگشتی و داغت برای همیشه ماند در دل دوستدارانت اما چه خوب که در کتاب، قلم تو و در این حیاط، قدم تو الیالابد برای ما مانده است. حرص را خودت خوردی و ناظر بر امانتداری پسندیدهی همسرت، ارث را گذاشتی برای ما. به شهادت «سنگی بر گوری» این اواخر، همهی قصهی زندگیات غصهی نداشتن بچه بود و حالا بشنو! این صدای ونگونگ فرزندان تو و سیمین است. آنهم در خانهات. یعنی دلم میخواهد زل بزنم به آسمان بالای این حیاط حوضدار، بلکه چشمم به جمال «مدیر مدرسه» روشن شد! میشنوی حضرت جلال؟ دلم حتی برای صدای تقتق عصای خانم دانشور تنگ شده. چقدر قشنگ عصا برمیداشت همسرت. تنها باری که دیدمش در امامزادهی تجریش بود و پیرزن تنها بود. در جایی که عمارتش حیاط داشت و حیاطش حوض و حوضش آب و آبش حیات. درست مثل همین جا. جایی که میتوان آسمان را به راحتی دید و دمی به آسودگی نفس کشید. عوض آن مرگ مشکوک، زندگیات به شکل غریبی کوک بود آقاجلال و هنوز هم کوک است. روشنفکر بودی و متعهد بودی و منتقد بودی و مینوشتی و میخروشیدی و فریاد میزدی که «اگر میخواهی بفروشی، همان به که بازویت را؛ قلم را هرگز!» اما قبل از همهی اینها تو در وهلهی اول آدم بودی. آنقدر آدم که بفهمی کجا وقت «کسی» است و کجا موسم «خسی». ای بسا منورالفکر و روحانی که فقط «کسی در میعاد» هستند و هرگز به رتبهی «خسی در میقات» نمیرسند. این همان والامرحلهی بندگی است. جایی که آدمی از همهی خود بگذرد و تنها خدا را ببیند. تو از «حزب توده» بریدی اما از «توده» نه و ماندی تا آخر با مردم. اگر چه گاه بدعتهایشان را که تصور میکردند سنت است، نقد میکردی. ظاهرش آن است که عمر تو به انقلاب قد نداد ولی تو خود تجسم انقلاب بودی. روزی علیه این راه رفته. روزی علیه آن راه رفته و دگرروز علیه خودت که تو تجسم انقلاب درونی بودی و قیام علیه نفس و نادم از سالهای بینمازی. من هم اعتراف کنم؛ دلم میخواهد بعد از عمری بینمازی، چند رکعتی نماز بخوانم به امامت صداقتت و اقتدا کنم به بلندای حریتت. همان حریت ناب که مظلومیت شیخ شهید مشروطه را تاب نیاورد و شجاعانه از «علامت استیلای غربزدگی» نوشت. واقعا تو که بودی که هم شاهک عاری از مهر را میزدی و هم شاه درون خود را و اشتباهات خود را. گاهی مطمئن میشوم که در فرهنگ لغت منورالفکران، هر لغتی هست الا این عذرخواهی لعنتی. رأیشان همه درست است و راهشان همه راست. هدایت کن به صراط مستقیم پرهیز از منیت، همهی ما را خدایا! کاش روحانی ما، روراستی و آزادگی طالقانی را داشت و روشنفکر ما صداقت و شجاعت جلال را! کجایید ابوذرهای مخالف زر و زور و تزویر؟ خسته از این همه «تکرار سیاست» دلم «تکرار صداقت» میخواست که آمدهام اینجا. اینجا چه جای خوبی است. اینجا خانهی مردی است که به مخاطبش دروغ نمیگفت و او را بازی نمیداد. اینجا خانهی مردی است که حتی در روزگار فرار از دین هم هرگز خود را برتر از خدا ندید. اینجا خانهی مردی است که خودش روشنفکر بود اما چشم بر خیانت روشنفکران نبست. حکایت مطهری که خودش روحانی بود اما به نقد حوزه نشست. اینجا خانهی مردی است که از بس کاریزمای روشنفکری داشت، همه فراموش کردیم ذات قلمش را و سبک نگارشش را و ایجاز جملاتش را و اعجاز بیانش را. اگر «نظم نو» به نیما مینازد، باید این را هم نوشت که «نثر نو» تا خرخره مدیون جلال است. اعتراف کنیم که هنوز هم حجنوشتی بهتر از «خسی در میقات» نداریم. آن روزی که زندهیاد آل احمد از لزوم گرداندن حج توسط همهی کشورهای اسلامی نوشت، سالها فاصله بود تا حج خونین و تا منای خونین و اغلب آثار جلال همین قدر مؤثر برای امروزند. وقتی وعدهی خدا ذیل قول کدخدا تصویر میشود و وقتی جان چشمآبی ایفلنشین از جان کودک یمن و بحرین و فلسطین گرانتر است و وقتی همهی امور کشور را معطل نتیجهی مذاکره با غرب میکنند، کدام کتاب را باید خواند الا «غربزدگی»؟ وقتی روشنفکر ما از مردم پول میگیرد تا برای زلزلهزدهها خانه بسازد و هیچ اطلاعی از سرنوشت این پول هنگفت نیست، کدام کتاب را باید خواند الا «در خدمت و خیانت روشنفکران»؟ جلال روشنفکر متعهدی بود که دیروز اما برای امروز نوشت و در قلمش نوعی حکمت و آیندهنگری داشت بلکه سخنش به درد فردای جامعه هم بخورد و همین است راز اینکه نیمقرن بعد از مرگ جلال هرگز خورشید «نون والقلم» در ما غروب نکرده. نترسیدن از ناسزاها و نهراسیدن از نقد خود و مواجههی همیشه صادقانه با مخاطب و اعتدال در انتقاد، از دیگر مؤلفههای جلال است. به وضع امروز نگاه کنید. «کلید» قلم آزاده و قدم حر آل احمد بود، نه آن چه در انتخابات نشانمان دادند. پس مهمتر از ریش، ریشه است و الحق که جلال مرد ریشهداری بود. همهی بدبختی ما از آن روزی شروع شد که توهم زدیم دههی جلال گذشته و دههی شریعتی گذشته و دههی طالقانی و بهشتی و مطهری گذشته و دههی کتاب گذشته. باشد که توبه کنیم و برای این بازگشت کجا بهتر از خانهی جلال؟ اینجا غار اصحاب کهف نیست. امامزاده نیست. مرده هم زنده نمیکند. اینجا فقط یک «خانه» است اما خانه به معنای «پناهگاه». جا دارد از شر این مجازستان پوچ که همهی ما را دارد سطحی بار میآورد و نیز از شر این شهر شلوغ پر از دود و بوق و دروغ، دمی پناه بیاوریم به این خانهی اصیل. در و دیوارش را نگاه کنید. آجرهایش را. کتابهایش را. حیات و حیاطش را. حوضش را. به خدا آن جام جم که در فضای مجازی دنبالش میگردیم، در همین خانه است. گاهی بیاییم اینجا. گاهی نفس بکشیم در خانهی محبوب. اینجا مثل همین اباطیل ونگونگ هم که بکنی، بدل به فاتحهای میشود برای شادی روح زن و مردی که خدا میداند چقدر آرزوی بچه داشتند. یا جلال و یا سیمین! دیر به دنیا آمدیم اما عاقبت آمدیم. بشنوید. این صدای ونگونگ بچههای شماست در خانهای که حیات و حیاط را با هم دارد. ما بچههای پرورشگاه قلم و قدم آل احمدیم و پنجاه سال بعد از غروب جلال تازه میخواهیم طلوع کنیم. کوک کن زندگی فرزندان خود را نیمقرن بعد از آن مرگ مشکوک، حضرت آل احمد! «نفرین زمین» دامن ما را گرفت و اینک باید ببینیم کوچهای که خانهی تو یعنی همان آشیانهی ما در آن واقع است، هیچ اسمی نداشته باشد الا «بنبست ارض». حیات مستور در حیاط خانهات اما آزادراه سماوات است. سلام و صلوات خدای احد واحد بر تو باد و بر همسر و همسفرت که بعد از تو زود پیر شد اما قلعه را حفظ کرد. لابد میدانست بچهها در راهند و پناه میخواهند...