
در وادی عرفات دنبال جلال میگشتم
کسی در میعاد
حق: من تردامن را چه به جستوجوی حضرت صاحبالزمان؟ در صحرای عرفات دنبال جلال میگشتم! آل احمدی که با سفرنامهی ممتاز و متمایز حج خود، با یک تیر، دو نشان زد. هم مرا به #خدا علاقهمند کرد و هم مسبب عشقم به #قلم شد. البته از نوع خواندن، نه نوشتن. هنوز بچهتر از آن بودم که بخواهم چیزی بنویسم. آری! این شاهکار بینظیر «خسی در میقات» بود که اولبار لذت مطالعهی کتاب را به حق به حق چشانید. البته قبل از حجنوشت جلال هم کم کتاب نخوانده بودم ولی به عنوان نمونه، آن کوه استعارهی موجود در همهی سطور کتاب حج دکتر علی شریعتی یا «اصول فلسفه و روش رئالیسم» استاد مطهری چه جذابیتی میتوانست برای یک پسربچهی فوقش پانزده ساله داشته باشد؟ حتی نثر «داستان راستان» هم به مذاقم خوش نمینشست. انگار میکردم «پارهتن خمینی» به زور خواسته ادای اهالی کیهانبچهها را درآورد و هر طور شده پا در کفش ادبیات کودک و نوجوان کند؛ آنهم از مبدأ تفلسف! چخوف و شولوخوف و گورکی و داستایوفسکی و کی و کی هم که ولمعطل بودند. فقط دو ساعت طول میکشید اسم آدمهای رمانهایشان را درست تلفظ کنم. این شد که بیخیال «دن آرام» چهار جلدی با ترجمهی بهآذین و سایر کتب قلمبهسلمبهی کتابخانهی پدر- و البته به پیشنهاد معلم ادبیات- چسبیدم به تار سیبیل کسی که خودش را نه «کسی در میعاد» بلکه «خسی در میقات» میخواند: «دیدم که تنها خسی است و به میقات آمده و نه کسی به میعادی و دیدم که وقت ابدیت است؛ یعنی اقیانوس زمان و میقات در هر لحظهای و هر جا و تنها با خویش. چرا که میعاد جای دیدار تو است با دیگری اما میقات، زمان همان دیدار است و تنها با خویشتن و دانستم و دیدم سفر وسیلهی دیگری است برای خود را شناختن.» حتی مجنون سفر کرد مرا همین چند خط. حتیتر دیوانهی خود جلال. دههی شصت بود و گوگل نبود تا آل احمد را در خرابهی نت بیابم. بهتر. چهار تا اتوبوس عوض کردم و رفتم شهرری تا در مسجد فیروزآبادی، فاتحه برای سید زندهیادی بخوانم که پدرم خسی در میقاتش را به جبهه برده بود. حالا جلال، پدر من شده بود و صدالبته سیمین، مادرم. به عمرم فقط یک بار این مادر را دیدم؛ داشت در امامزادهی تجریش عصا میزد و راه میرفت و #سووشون میخواند. بزرگ شده بودم ولی نه آنقدر که غرور اجازه ندهد دست زن جلال را ببوسم. به ریش هشتاد و هشتیام نگاهی کرد و خندید و درآمد: «تکلیف شرع چه میشود؟» آهای نویسندهی حجنامهی خسی در میقات! راضی باش. من نه تنها دست همسرت را بوسیدم، بلکه خوب یادم هست به سیمینخانوم گفتم: «ادوکلن چی زدین؟»