
حاشیهنویسی از متن یک عروسی
حسرت حق
حق: بوسهی آقااحسان محمدحسنی بر سر پر از سودای شهادت حاجقاسم در روز عروسی دخترش، حدود یک سال پیش که من هم البته دعوت بودم. همین که وارد سالن شدم، احسان میز سردار را که حاتمیکیا و دیگرانی هم دورش نشسته بودند، نشانم داد و گفت: «میخواستی حاجقاسم را ببینی بسمالله!» خواستن دیدن حاجقاسم و روبوسی با سردار به صرف سلفی صدالبته خواستهی همهی حضار بود که ماشاءالله کم هم نبودند. آنی دقیقتر خیره شدم به میز عاشقیها و انکشف هنوز که خیلی هم مراسم گرم نشده بود و چند میز خالی به چشم میخورد، رسما دو تا صف تشکیل شده برای بوسیدن سردار؛ یکی صف بچهها و دیگری صف بزرگترها و همه هم خوشگل و مرتب و این شد که به احسان گفتم: «بگذار کمی خلوت شود سر سردار، بعد. بندهخدا حاجقاسم هیچ کجا از شر امثال من در امان نیست!» این را گفتم و رفتم نشستم میزی پر از بر و بچههای قدیمی و دیرآشنا که الحمدلله اشراف خوبی هم روی میز حاجقاسم داشت. حاجقاسمی که مثلا آمده بود عروسی دختر دوستش ولی مدام باید سرپا میایستاد و به ابراز علاقهها و اظهار عشقها همان واکنش همیشه متواضع خود را نشان میداد. دلم برایش سوخت. کاش محبوبیتش حدی داشت. کاش آن همه خواستنی نبود. کاش میشد ثانیهای هم برای خودش وقت بگذارد. بندهی محض و محشر و مهجبین خدا تا میآمد دو دقیقه بنشیند و شربتی میوهای چیزی بخورد، جلدی دوباره صف تشکیل میشد از تقاضا برای عکس و ماچ و بوسه. زیادی که خوب باشی، این بدیها را هم دارد دیگر. هیچ کجا ولت نمیکنند تا دمی برای خودت باشی. گویی آفریده شدهای تا وقف دیگران باشی؛ خواه در صحرای خانطومان، خواه در عروسی دختر آقااحسان. کهنهرفیقی که عادت دارد به پریدن با بزرگان و من چه خوشبخت بودم که گاهی از کانال او، آمار اباطیلم را به گوش سردار میرساندم تا اگر ایران است، گوشهچشمی هم به مندرجات ما بیندازد. کجا بودم؟ هان! داشتم مینوشتم که با یکی از دوستان دیرینه در مؤسسهی عاشورا زدیم بیرون سالن که سیگاری بگیرانیم آن پشتمشتها. موقع برگشتن، حاجقاسم را دم در طبقهی همکف دیدم ولی باز هم با همان مختصات بالا؛ با این فرق که این بار یک صف هم عروسکوچولوها تشکیل داده بودند و حتی تمنای بغل و آغوش هم داشتند از حاجقاسم. تو گویی پدرشان از سفری طولانی به صحت و سلامت برگشته بود. نه! بغض لعنتی نمیگذارد ادامه بدهم. فقط تا متلکبارانم نکردی که چرا آنجا هم باز نرفتی جلو و حاجقاسم را نگرفتی به بغل، به بوسه، به حرف، به مهر، به همت، به باکری، به خرازی، به کاظمی؛ این را بنویسم و خلاص. احسان اگر چه مثل همهی ما خود را سرباز حاجقاسم میدانست ولی این سالهای آخر دقیقا با سردار دلها رفیق شده بود و به معنای دقیق کلمه «دوست» شده بود. خودش شاهد است که اولین نفرها به او زنگ زدم برای تسلیت و همین که صدایش را شنیدم، زدم زیر گریه. این روزها کار ما همین اشک است؛ همین آه. دیگر در کدام عروسی، صفی از جنس نور را خواهم دید؟ گاهی فقط یک نفر میرود اما چند نسل را و چندین و چند صف را یتیم میکند. مگر نه احسانجان؟