
دربارهی روزهایی از دیروز روزگار که هنوز باباآدم نیامده بود
بچههای ازل
باء بله را که گفتیم، نوری رفت توی قلبمان
نویسنده : زهرا تدین
بچگیهایمان؛ آن وقتها که دندان شیری رویانده بودیم و چهار دست و پا این طرف و آن طرف میرفتیم؛ نه. خیلی قبلتر از آن. حتی قبلتر از آنکه در تاریکی غوطهور باشیم و چیزی نبینیم و خون مادرمان غذای ما باشد؛ جای خوبی بودیم. جایی خیلی دور در آسمانها. بازی میکردیم. روی ابرها بالا و پایین میپریدیم. باد بغلمان میکرد و روی درختها میگذاشت. فرشتهها با ما مهربان بودند؛ پرهایشان را که میکندیم، کتکمان نمیزدند. هنوز باباآدم نیامده بود. جایی بودیم نزدیک عرش و صدای «الست بربکم» در گوشمان میپیچید. از آن واقعه چیزهایی یادمان مانده بود هنوز. یادمان بود باء بله را که گفتیم، شانههایمان سنگین شد. اولش فکر کردیم بغل دستیمان به ما تکیه داده و زدیم پس گردنش اما زود پشیمان شدیم. باء بله را که گفتیم، نوری رفت توی قلبمان. نفهمیدیم چه بود. بچهها میگفتند نرم است و دوستداشتنی. فرشتهها میگفتند جنسش از محبت است. این را هم نفهمیدیم که محبت یعنی چه. فرشتهها سخت حرف میزدند؛ سختتر از فهم ما. ما هنوز به دنیا نیامده بودیم و عقلمان نمیرسید به این چیزها. همانجا سرنوشت آن نور را نشانمان دادند. اولش در عرش میچرخید. کران تا کران جلوه میکرد. زیبا بود. ما دوستش داشتیم. بهشت را از آن ساختند. درخت مخصوص بهشت بود و میوهی مخصوص بهشت و زینت ارکان بهشت. بعد آرامآرام نزول کرد. فرشتهها میگفتند در «اصلاب الشامخه» و «ارحام المطهره» منزل میگیرد. زنی را دیدیم. خانهاش ساده بود. یک زیلوی درست و حسابی هم نداشت. نور در دلش بود و شبها نیازی به چراغ نداشت. فرشتهها حرف زدنش با نور دلش را که میدیدند، با ذوق زیر گوش هم پچپچ میکردند و ریزریز میخندیدند. اصلا از این اخلاقشان که ما را آدم حساب نمیکردند، خوشمان نمیآمد. البته آدم هم نبودیم هنوز. باباآدم نیامده بود خب! همین وقتها بود که خالهلعیا دست ما را ول کرد و رفت. لعیای حوری قابلهی خوبی بود. وجود نورانی را سالم به دنیا آورد. ما خودمان از آن بالا دیدیم که وقتی علی او را روی دست میگرفت، زمین به احترامش از حرکت میایستاد و وقتی رحمة للعالمین او را در آغوش میگرفت، آسمان بالشت سرش میشد. هنوز هم یادمان مانده؛ وقتی فاطمه او را به سینه میفشرد، ستارهها انگشت به دهان میماندند از درخشش مادر و پسر. میکائیل هم رفت و در گهواره با او حرف زد. همه دوست داشتند جای میکائیل باشند. کمی که گذشت، او هم از مکه و منا گذشت. زمزم و صفا را رها کرد و رفت؛ نمیدانم به کجا اما ناگهان همهجا سرخ شد. فرشتهها مویه میکردند و به سر و صورت میزدند. عرش میلرزید. زمین خاک بر سر خود میریخت. آسمان شرحهشرحه شده بود. غوغایی به پا بود. ما ترسیده بودیم. ما غمگین بودیم. گریه میکردیم. آه! یادمان آمد؛ ما این گریهها را قبلا دیده بودیم. آدم را هم نشانمان داده بودند؛ وقتی که میوهی ممنوعه را خورده بود و میخواست توبه کند. کلماتی یادش دادند تا بگوید و بخشیده شود. اسم یکیشان را که آورد، گریست. همین شکلی که حالا همه میگریستند. نوح هم موسم ساخت کشتی و کوبیدن آن پنج میخ نورانی، وقتی به آخری رسید همینجور گریه میکرد. ابراهیم وقتی خنجرش نبرید و ندای «و فدیناه بذبح عظیم» را شنید؛ زکریا درست قبل از آنکه یحیی را از خدا بخواهد؛ سلیمان وقتی با قالیچهاش به وادی تف رسید؛ موسی و عیسی و حواریونش؛ ما همه را دیده بودیم که گریه میکردند. بعدش را هم دیدیم. وقتی خنجر برید، آن نور تکثیر شد. پاشید به در و دیوار هستی. در آسمان تا طبقهی هفتم رفت و در زمین تا هستهی گداختهاش رسید. ما بچههای ازل بودیم؛ نوشیده از شراب «قالوا بلی». ما رمز و راز «کهیعص» را همانجا یاد گرفتیم؛ کاف کربلا، ه هلاکت، یاء یزید، عین عطش، صاد صبر. پیراهن خونین را که از ساق عرش آویزان کردند، عطر سیب به مشام ما هم رسید. نور توی سینههایمان را برداشتیم و به دنیا آمدیم. کاممان را با تربت باز کردند. نور تابید به تربت و دیدیم که خون شد. گریه کردیم اما همه فکر کردند برای سینهی مادر میگرییم و کسی نمیدانست ما چه چیزها دیدهایم. خواستیم آب بخوریم، نور رفت توی گوشمان و زمزمه کرد «حسین» و ما گفتیم «السلام علی العطشان». آدمهای شبیه حرمله را که دیدیم، نور قلبمان گر گرفت و از خشم زبانه کشید. شبیه حر را که دیدیم، خاطراتمان با فطرس زنده شد و نور درخشید و به او در آسمان چشمک زد. ما بزرگ شدیم و جایی خواندیم: «ان لقتل الحسین حرارئ فی قلوب المؤمنین لا تبرد ابدا» به نور درون سینههایمان نگاه کردیم؛ همان بود!