
پسزمینهی زندگی مردم در مینیمالهای فاطمه خلیلیان به رنگ خاکستری است
بوسهی بورس
مرگ دختر لاکنقرهای روی تخت اورژانس زن را از آنکه بود دیوانهتر کرد
زن سه تکه طلا داشت و فروخت و با آن گوشت و مرغ و ماهی و پوشک و دستمال و عدس و رب خرید. او نه آنقدر فقیر بود که طلا نداشته باشد و نه آنقدر غنی بود که محتاج فروش طلاهایش نباشد. زن گریه کرد اما نه به خاطر دلبستگی به زیبایی و ظرافت سه تکه طلا. او فکر میکرد طلاها به لولهی فاضلاب ریخته و به انبوه زباله تبدیل شده و این برایش تلخ بود. چیزی گرانبها که بیارزش شده بود. زن سپس با جور کردن صد تا ضامن، چندرغاز وام گرفت و وارد بازار بورس بیدر و پیکری شد که در آن ارزهای دیجیتال به فروش میرسید. قیمتها همینطور اوج میگرفت و اجناس نامرئی فروخته میشد و عدد دلار در کیف پول نادیدهی زن، سهرقمی و چهاررقمی و گاهی پنجرقمی میشد. او برای خرید ارزهایی با لوگوی خر و گاو و خوک و پلنگ، پول فراوان میداد. ارزهایی با وعدههایی بعضا توخالی برای تبلیغ فروش. یکی پول میگرفت و از اقیانوس در توئیتر حمایت میکرد و یکی بزهای شاخدار را از خطر انقراض نجات میداد. یکی هم توضیحاتش زیادی دیگر فرنگی بود و زن سرمایهاش را به خدا میسپارد. مرضی آمد و زن بیمار شد. در اورژانس خوابیده بود و به پاهای سفید دختری نگاه میکرد که صورتش را نمیدید. دختر لاک نقرهای داشت و مو نداشت و برای مردن روی تخت اورژانس هنوز خیلی جوان بود. زن به پاهای خودش نگاه کرد، به موهای بلند پایش و ناخن بلندترش و شکستگیشان. به ژولیپولی بودنش و بعد ترک شکمش را تصور کرد. زن همانطور که داشت احیا شدن دختر لاکنقرهای را تماشا میکرد، با خودش فکر کرد که اگر آن شب آنجا میمرد، خوشآب و رنگ نبود و بدنش بعد از دو زایمان، با شکم برآمده، صورت بیریخت و پای پر از مو، لابد جوری سفت و محکم به دست پرستار بستهبندی میشد که اپسیلونی از بیماری هم منتشر نشود. زن منتظر پایان سرمتراپی به پاهای سفید دختر لاکنقرهای نگاه کرد و وقتی که دختر مرد، محو جیغهای مادرش شد. پرستار اورژانس خسته از نیمساعت احیای بینتیجه، افسوس خورد و شیفتش تمام شد. زن موبایلش را درآورد و دید که ارز او سقوط کرده و دوباره به موهای بلند پایش نگاه کرد. هنگام ترخیص، مادر دختر لاکنقرهای را دید که دنبال دختر بستهبندیشدهاش در راهرو میدود و اسمش را با صدای بلند فریاد میزند. از نگاه زن، هیچ مرگی تلختر از مرگ بچه جلوی چشم مادر نبود. زن به برگهای که در دست داشت، تمرکز کرد. برای او راه فرار، درب عریض اورژانس بود و برای آن مادر، از آن لحظه و از آن تخت هیچ راه فراری نبود. زن از اورژانس فرار کرد و از اینکه جای آن مادر نبود، خوشحال بود. بورس افتضاح و راه خانهاش دور بود. شام خورد و فیلم دید و بچههایش را یکییکی ماچ کرد و توی تخت ولو شد. زن پس از سرمتراپی سرحال بود و بشکن میزد و خوش بود. بعد عصبانی و به شدت ناراحت شد و گریه کرد و به بورس فحش داد. بعد بلند خندید و باز گریه کرد و در این کش و قوس احساسی، شوهرش فکر کرد که زن مریض ژولیپولیاش پس از تزریق دارو دیوانه شده است. آن شب زن گاهی خودش بود و گاهی مادر دختر لاکنقرهای. چند روز بعد زن برای همیشه در جلد خودش فرو رفت و دیگر فقط نقش خودش را بازی میکرد. زنی که دم به ساعت به بورس ناسزا میگفت و بچههایش را میبوسید و به حرف وروجکهای قد و نیمقدش در حالی گوش میداد که دیگر هیچ گوشوارهای در گوشش نمانده بود.