
قصهی سرقت عکس شهید کاوه از آرشیو مؤسسهی کیهان توسط سردبیر روزنامهدیواری حق
آقای محمود
به دو دلیل، علاقهی مضاعفی دارم به سردار شهید محمود کاوه و جالب اینکه اولین دلیل، فوتبالیبودن این شهید است. القصه! روزگار حضور در کیهان وقتی داشتم در آرشیو روزنامه تصاویر این شهید را جهت انضمام به متنی مرور میکردم، ناگهان نگاهم افتاد به عکسی که کاوه را با همان لباس سبز سپاه مشغول فوتبال نشان میداد و با چه ژست محکمی هم. حاجحسینین شریعتمداری و صفار و مسئول آرشیو که خانمی بود سخت مقید به نظم و نسق حتما مرا بابت این اعتراف دیرهنگام حلال خواهند کرد لیکن هر چه با وجدان خودم ور رفتم، دیدم یارای کفنرفتن عکس واقعا ناب و حقیقتا زیبای محمود را ندارم. اما مگر به همین راحتی بود سرقت آن کاوهی فوتبالی؟ آنهم در شرایطی که مسئول مربوطه داشت بر و بر مرا میپایید. چه کنم، چه نکنم؛ نقشهای به ذهنم رسید. ابتدا بنا کردم درآوردن پلیور، در خلال این جمله به مسئول آرشیو: «پوووف! چقدر گرمه هوا! پختیم به خدا! شما خانومها چهجوری تحمل میکنین با این مانتو و روسری؟ والله اجر میبرین!» اولی را خوب آمدم اما موج دوم حمله دقت بیشتری میخواست. طبق آنچه در ذهن مریضم داشتم، میبایست عکس را که ابعاد نسبتا بزرگی هم داشت، درون پلیور جاساز میکردم که در اولین فرصت همین کار را هم کردم. حالا نوبت فرار بود لیکن نه طوری که تابلو شود. عکسها را گذاشتم درون پاکت و پاکت را هم گذاشتم سر جای خودش و بعد خیلی معمولی و ملو پلیور را دستم گرفتم و زدم بیرون. بماند که وقتی با خانم آرشیو در حین خروج از اتاق همنگاه شدم، کم مانده بود خودم را خیس کنم. دوباره القصه! چند سال بعد از این اختلاس، با همان پلیور و همان عکس رفتم مشهد تا با پدر و مادر شهید محمود کاوه مصاحبه کنم. هست این گفتوگو در وبلاگم. یادش به خیر. پدر کاوه در جایی از مصاحبه گفت: «محمود در بدنش، هم جراحت جنگ داشت و هم زخم فوتبال. از بس که هم مردانه میجنگید و هم با تعصب توپ میزد». سهباره القصه! آن گفتوگو شد دومین دلیل علاقهی مضاعف من به محمود کاوه. بروید در وبلاگم «محمود کاوه» را سرچ کنید و بخوانید هر تعداد متن که برایتان باز میشود. القصهی آخر! چند روز پیش در مترو همان بندهخدا را دیدم؛ متصدی بیست سال پیش آرشیو کیهان. فیالواقع ایشان بود که من را دید و آمد جلو: «سلام آقای قدیانی! شناختین؟» درآمدم: «ماسک روی صورتتان مانع است!» ماسک را برداشت و گفت: «حالا شناختین؟» جوری این «حالا شناختین؟» را گفت که در دلم گفتم نکند آن روز متوجه آن کار زشت من شده بود و به روی خودش نیاورده بود. واقعا یک آن جا خوردم که اصلا چه باید بگویم و چی دارم بگویم که خودش کلک قصه را کند و آب پاکی را ریخت روی سرم: «از هیچ آرشیوی هیچ عکسی را برندارید برای خودتان حتی عکس محمود کاوه». درآمدم: «پس چرا همان روز چیزی به من نگفتید؟» گفت: «آنکه برداشتی کپی بود؛ اصل عکس را جای دیگری داشتیم». گفتم: «خب باشد! چرا همان جا به رویم نیاوردید؟» ماسکش را به صورتش برگرداند: «نمیدانم چرا. شاید برای اینکه نخواستم دلت را بشکنم یا شاید هم برای اینکه هنگام تورق عکسها یک آن که نگاهم به شما افتاد، دیدم رفتهاید توی لک و دارید همینطور آرام گریه میکنید».
***
خودم یادم نمیآید که آن روز آنجا در آرشیو مؤسسهی کیهان، موسم عشقبازی با شهید محمود کاوه داشتم گریه میکردم یا نه. لابد گریه میکردم دیگر. ولش کن. صدای بلندگوی مترو که در واگن پیچید، مسئول آرشیو هم مرا پیچاند و رفت. البته قبلش با تحکم گفت: «حالا چرا سوار قسمت زنانه شدهاید آقای قدیانی؟ حواس نداریدها!»
***
راست میگفت. جلدی پریدم پایین از قطار مترو در ایستگاه بعد؛ جوانمرد قصاب...