
شیربچهی منبر خامنهای چگونه قهرمان قلهی حاجعمران شد؟
شمس شهریور
نویسنده : علیاکبر بهشتی
خرداد چهل در مشهدالرضا کودکی به دنیا آمد تا یکی از گهوارهنشینهای نهضت چهل و دو باشد. همان سالهای قبل انقلاب، علی شریعتی در بسیاری از سخنرانیهای خود از میان آن همه اسطورهی شاهنامه تنها سخن از کاوه میگفت. قهرمانی که تبار بالایی نداشت و نان از بازوی اساطیری خود میخورد. یک آهنگر مگر چه فخری میتوانست داشته باشد نزد جامعهای که دک و پز را در چیزهایی دیگر جستوجو میکرد؟ با این همه دکتر افسوس میخورد چرا جز ابیات حکیم نامآور طوس هیچ کجا خبری از کاوه نیست. نکند کاوه افسانهای باشد فقط در خواب و خیال فردوسی؟ نکند کاوه نه رنگی از حقیقت داشته باشد، نه بروزی در واقعیت. کاوه، کاوه، کاوه. سالها بعد از انقلاب، افسوس دکتر به من هم سرایت کرد. نوارهای کاست شریعتی را میگرفتم و لعنت میفرستادم به بختی که کاوه را داشت و نداشت. شاهنامه را ورق میزدم و آه میکشیدم که چرا قهرمان ما تا این حد کاغذی است. دلم کاوه میخواست اما نه محدود در دفتر و کتاب. شریعتی خیلی زود رفت و حتی انقلاب را هم ندید لیکن افسوس فقدان کاوه تا مدتها با من بود. با من بود تا اینکه عاقبت کاوه را دیدم. کاوهی حقیقی را. کاوهی واقعی را. کاوهی انقلاب اسلامی را. صفحهی چندم و خط چندم را رها کنید. سخن بر سر کاوهای است که نفس میکشید. زندگی میکرد. بزرگ شده بود. شده بود مکبر مسجد امام حسن. حالا «سرباز درون گهوارهی روحالله» شده بود «شاگرد کوچک سیدعلی» که از بس خطیب بود، دل کاوه را با هر سخنرانی بیشتر میبرد. باری در مشهد پای سخن پدر و مادر کاوه نشستم. پدر کاوه میگفت: «محمود عاشق حضرت آقا بود. میآمد خانه و چنان با شور از سخنرانی آقا حرف میزد که حد و حساب نداشت. یک بار چنان شعفی داشت که نگو. نگو مکبر نماز حضرت آقا شده. از همه زودتر میرفت مدرسه. هوا هنوز تاریک بود. که چی؛ که تا زنگ مدرسه بخورد، با بچههای ناوارد ریاضی کار کند. علوم کار کند. بچه بود و از بچگی و خواب و خوراکش میزد تا به بچههای مردم برسد. برایش لباس میخریدم و بعد میدیدم که سر از تن بچههای مردم درآورده که خیلی دارا نبودند. بعد از شهادت، معلمش آمد در خانهی ما که محمودتان عجب بچهای بود. جایزهی خودش را هم میداد به همکلاسیهایش. اصلا گاهی جوری امتحان را جلو میبرد که خودش اول نشود. جنگ که شد، بارها مجروح شد. از این بیمارستان به آن بیمارستان. از این دکتر به آن دکتر. عکسهایش را در جبهه ببینید. همیشهی خدا یک جایی از بدن این بچه پانسمان دارد. مرخصی نیامده برمیگشت منطقه. ایام درس روی دفتر و مشق خوابش میبرد و ایام فرماندهی روی نقشه. گاهی نقشههایی که اجازه داشت میآورد خانه و از بس روی آنها کار میکرد، همانجا خوابش میبرد. حالا با چه بدنی؛ با بدنی پر از تیر و ترکش. اعصابم خرد میشد که محمود! چی کار داری میکنی با خودت؟ میگفت حتی روی یک قطره از خون بچههای این مردم مسئولیم. خیلی از اینها دانشجو و طلبه هستند. حتی روی یک دقیقهی عمرشان ما مسئولیم. اول فرماندهی نفسش بود و بعد فرماندهی بچهها. مدتها فرمانده شده بود و چه و چه شده بود و سری در سرها شده بود و من و مادرش چیزی نمیدانستیم؛ از بس که بدش میآمد از منیت». بمیرم برای بغضهای پیرمرد، جایجای سخنانش از محمود شهید. محمود کاوه. زود رفتی و به شاهنامهی انقلاب اسلامی نرسیدی دکتر شریعتی! و الا کاوه را عوض فلان صفحهی فردوسی، در اوج قلهی حاجعمران میدیدی و عوض افسانه، شهید میدیدی. شهید شهریور. باید هم هنگام سخن از شاگرد شهید خود، بغض کند حضرت آقا: «أین عمار؟ کجایی محمود؟ کجایی کاوه؟» گاه با خود زمزمه میکنم چیست دستاورد انقلاب اسلامی؟ شهریاری ما را به غنیسازی رساند و طهرانی به موشک و آن دکتر به نانو و این استاد به بلوغی در پزشکی و مدیری به راه و مسئولی به بزرگراه و این همه تجهیز در زمینههای مختلف و این همه خودباوری و این همه تخصص و این همه متخصص و این همه رشد و پیشرفت؛ آنهم با وجود جنگی که اوایلش حتی سیمخاردار نداشتیم و حالا این جمهوری اسلامی است که به کوری چشم اسرائیل «خاورمیانهی جدید» را باب دل مقاومت ترسیم میکند اما «دستاورد انقلابی اسلامی» را زیبندهتر آن است در پرورش مردانی ببینیم که اگر اصفهانی بودند، شدند خرازی و همت و ردانیپور و اگر تهرانی بودند، شدند وزوایی و ورامینی و حاجاحمد و اگر مشهدی بودند، شدند چراغچی و صیاد و برونسی و البته همین محمود کاوه. اسطورهی خدمت. مرد میدان. اهل کار. تجسم مسئولیتپذیری. با حرف اگر قرار بود اصلاح شود امور، محمود کاوه نمیرفت پیرانشهر. ما را فرماندهای بود که عرق داشت روی قطرات خون بچههای مردم. کاش دولتمردانمان هم در مقام عمل همین عرق را روی عرق کارگر ایرانی داشته باشند. واضح است این حجم از واردات نه چندان روحانی، کارگر هموطن را بیکار میکند. کاوه آنجور دانشآموزی بود که آنجور سرداری شد. آنجور شاگردی بود که آنجور استادی شد. سلام خدا بر سردار شهید محمود کاوه. از چهل تا شصت و پنج چند سال میشود؟ باور میکنید کاوه فقط بیست و پنج سال از خدا عمر گرفت؟ عمدی دارم در نوشتن از شهدا، بلکه توهم نزنیم این مسئول کارنابلد و آن دستاندرکار حراف محصول نظام هستند. گاهی با خود فکر میکنم محمود کی وقت کرد درس بخواند، کی وقت کرد در مغازهی پدرش کار کند، کی وقت کرد بزرگ شود، کی وقت کرد این همه قبل انقلاب در مشهد فعالیت داشته باشد، کی وقت کرد برود سپاه، کی وقت کرد برود جماران محافظ امام شود، کی وقت کرد برود کردستان، کی وقت کرد برود جنوب، کی وقت کرد فرمانده شود، کی وقت کرد این همه عملیات را فرماندهی کند، کی وقت کرد آن همه مجروح شود؟ «بیا! این آلبوم عکسهای محمود. شما خودت ببین دیگر. یا با عصاست یا دستش را گچ گرفته یا گلویش باندپیچی شده یا انگشتهای دستش را بسته یا دل و رودهاش زده بیرون. کمتر عکسی از محمود در جبهه هست که بدنش سالم باشد. آن وقت برای فلان عمل جراحی همهی عقلا صلاح را بر آن دانستند که محمود حتما باید برود لندن. جگرگوشهام عصبانی شد: مگر در ایران پزشک نیست که من خودم را ببرم زیر تیغ جراح اجنبی؟ همین جا تیر خوردهام، لازم به جراحی باشد همینجا هم عمل میشوم؛ تمام!» نه اما. این متن هنوز تمام نشده. دلم میخواهد همینطور پشتسر هم بنویسم «محمود کاوه». عاقبت چند روز دیگر اول مهر است و مشقی و سرمشقی لازم است همهی ما را. خدا اول صبرش را به آدمی بدهد، بعد بصیرتش را؛ که بصر بیصبر غالبا منجر به دفاع بد از آرمان درست میشود. ما حزباللهیها هم گاهی دور از محمود کاوه هستیم. کاوه شلوغ نبود. دروغ نبود. هیجانی نبود. مطالبه اگر داشت، مطالعه هم داشت. با سطحینگری و مبارزهی نمایشی و خوانش اینستایی و منش پوپولیستی و روش ماکیاولیستی و عدالتخواهی کمونیستی، بیراههی نامحمود پیموده میشود؛ نه شاهراه محمود: «یک بار این اواخر دیدم چند تا کتاب هم گذاشته در ساکش. علت را پرسیدم. گفت گاهی برای بچهها حرف میزنم. بیمطالعه که نمیشود». یعنی دوست دارم باز هم ادامه بدهم و همین طور پشتسر بنویسم محمود کاوه...