
عاشق خوب میداند که عشق اگر تن را به عالم فنا میبرد جان را به عالم بقا میرساند
یحبهم و یحبونه
اولین کسی که به گنج اربعین دست یافت همانی است که همهی عمر رنج عشق کشید
زهرا حسنی: مجموعهای لازم بود از هر دو عالم جسمانی و روحانی که هم به تن، پیشانی بر خاک نهد و هم از دل، خدا را بستاید تا بتواند بار امانت را مردانه و عاشقانه بپذیرد. ملائکه نور و صفای روحانی داشتند اما قوت صفات جسمانی نه؛ و حیوانات قوت صفات جسمانی داشتند اما نور و صفای روحانی نه. پس قرعه به نام انسان افتاد که آمیزهای بود از جان و تن: «و لقد کرمنا بنیآدم». یکی از اسرار پیوند روح و جسم این است که چون در روح صفت محبت کم بود، آن را به قالب جسمانی تعلق دادند تا انسان محبت را در خود به کمال برساند. بیشک محبت بر همهی صفات روح برتری دارد؛ چرا که اول خورشید «یحبهم» درخشید و بعد گل «یحبونه» شکفت. خدا پیش از آنکه آدم را بیافریند و انسانها به او عشق بورزند، عاشقان خود را دوست داشت: «عشق از معشوق اول سر زند، پس به عاشق جلوهای دیگر کند». از این رو عاشقی در جهان با عشق خداوند آغاز شد و عشق انسان به خدا نتیجهی بدیهی آن محبت ازلی است. عینالقضات همدانی در کتاب تمهیدات میگوید به خاطر همین «یحبهم و یحبونه» است که انسانها در هر حال عاشقاند و هر کس به چیزی یا کسی عشق میورزد. اختلاف آنها تنها در معشوقهایی است که اختیار کردهاند و این ناشی از همت آنها است؛ چرا که سطح معشوق به قدر سعی عاشق است. محبوب بذاته باید یکی باشد اما عاشق، خط و فعل معشوق را هم دوست دارد. پس هر کس خدا را دوست دارد، رسول او را که محمد است هم دوست دارد. آیهی «فی مقعد صدق عند ملیک مقتدر» خبر از همان سریری میدهد که خدا محبان خود را بر آن مینشاند. بشنو از حضرت مصطفی که وقتی عبدالله بن رواحه در رکاب ایشان شهید شد، به جابر بن عبدالله فرمود: «خدای تعالی پدر تو را زنده کرد و او را بر عرش مجید با موسی علیهالسلام بداشت و عرش مجید را مقام او قرار داد». جابر از این سخن به خوبی دریافت که محبان خدا همانا دوستداران پیامبرند. نمیشود خدا را دوست داشت اما پیامبر را نه؛ و پیامبر را دوست داشت اما علی را نه؛ و علی را دوست داشت اما حسنین را نه. جابر همان کسی است که در هجده غزوه کنار رسولالله جنگید و بعد از ایشان، در جمل و نهروان و صفین دوشادوش امیرالمؤمنین شمشیر کشید. معروف است که عصازنان در کوچههای مدینه میگشت و میگفت: «علی بهترین انسانها است». عاشق اهل سکون و توقف نیست. این خاصیت عشق است که شور و تلاطم در نهاد انسان مینهد. برای همین وقتی جابر بر اثر پیری و نابینایی نتوانست در نبرد کربلا حاضر شود، آرام ننشست و با روایت واقعهی غدیر به تبیین فلسفهی عاشورا پرداخت. از امام صادق نقل شده که بعد از شهادت امام حسین همهی مردم مرتد شدند، به جز چهار نفر؛ جابر بن عبدالله، یحیی بن امطویل، جبیر بن مطعم و ابوخالد کابلی. در ماجرای قیام بزرگ سیدالشهدا غالب مردم برای حفظ جان یا کسب مال از خاندان نبوت رویگردان شدند. برخی راه بیتفاوتی در پیش گرفتند و بعضی به جبههی باطل پیوستند. عدهای هم سرگردان شدند که باید چه کنند و کجا روند. گروهی حتی به اعتراض برخاستند که دلیل این همه کشت و کشتار چه بود، وقتی یزید همچنان سرمست بر مسند خلافت تکیه زده؟ خطر حکومت نیز در آن زمان چنان شدید بود که مدتی بعد یحیی بن امطویل را به دستور حجاج بن یوسف ثقفی با سختترین شکنجهها به شهادت رساندند. عاشق اما خوب میداند که عشق اگر تن را به عالم فنا میبرد، جان را به عالم بقا میرساند. پس نه عجب که با وجود این جو اختناق بر جامعه، جابر در کنار حضرت زینالعابدین و سه یار دیگر ایشان چنان به تبلیغ و روشنگری پرداخت که آب رفته به جوی بازگشت و پرچمداران حق خیلی زود توانستند جمعیت بسیاری را با خود همراه کنند. دربارهی مقام جابر بن عبدالله همین بس که امام حسین در خطبهی عاشورا او را به عنوان شاهد صادق و سند صدق گفتارش قرار میدهد. بزرگترین میراث جابر اما زیارت تمدنساز اربعین است. فیالواقع اولین کسی که به گنج اربعین دست یافت، همانی است که همهی عمر رنج عشق کشید. حالا جمیع انسانها اگر دنبال بهشتاند، پیروان جابر مانند خود او طالب عشقاند. این درست که پیادهروی اربعین دهنکجی به مکتب مدرنیسم و پشت پا زدن به فرهنگ یزیدی است اما همهاش حماسه نیست. دقیقتر که نگاه کنی میبینی سرشار از غنا است. تو گویی کتابی که هم داستان رستم و سهراب دارد و هم قصهی ویس و رامین. اما نه! حرفم را پس میگیرم. این سفر اصلا شبیه نثر نیست؛ از اول تا آخرش نظم است. غزلی فاخر که هر بیتش شاهبیت است و هر مصرعش کلکسیونی از ایهام و استعاره و کنایه. بیخیال منظومهی جناب بافقی شوید. در کوچ شیرین اربعین، هر ستون یک بیستون است و هر مسافر یک فرهاد. من تیشه را دیدم؛ حتی دست آن دختربچهای که موهایش را خرگوشی بسته بود و دنبالهی عبایش روی زمین کشیده میشد. با من از طعام بهشتی حرف نزنید. من مطمئنم آن چای عراقی را که در استکانهای کمرباریک نوشیدم، خود خدا دم گذاشته بود. نگویید: «آسمان همه جا یک رنگ است!» قسم میخورم رنگ آسمان کربلا با همه جا فرق داشت. رنگ زمین هم فرق داشت؛ مثل جنس آدمها. آدمهایی که نفس اماره را به زنجیر کشیده بودند تا محبت را در خود به کمال برسانند. این مگر همان بهشتی نیست که خدا در حدیث قدسی میگوید: مانند آن را نه چشمی دیده، نه گوشی شنیده و نه اصلا به ذهنی خطور میکند؟ آخر ما را با نهر شراب و حوری و لؤلؤ مکنون چه کار؟ ما که یک صبح گرم تابستانی، لب بر لعل کاشیهای بینالحرمین گذاشتهایم و همراه جمعیت نجوا کردهایم: «عشق یعنی به تو رسیدن». به گمانم بهشت باید جایی باشد که همهی خیابانهایش دوراهیاند و همهی آن دوراهیها یک طرفشان به سیدالشهدا ختم میشود و طرف دیگرشان به قهرمان علقمه.
***
نذر کرده بودم این بار که راهی رضوان اربعین شدم، تکتک قدمهایم را به یاد جابر بن عبدالله و شاگردش عطیه عوفی بردارم ولی نشد که بشود. نشد اما نمیگویم جاماندهام. دل من الان نزدیکای عمود هزار و چهارصد و هفت ایستاده و زیر تیغ آفتاب، زیارت عاشورا میخواند. من دلخوشم به «یحبهم و یحبونه». به اینکه اگر حسین ما را نمیخواست، هیچ کدام زهرهی آن را نداشتیم که از عشق او لاف بزنیم. فراق ما دلیلش هر چه که باشد، حکایت سره را از ناسره جداکردن نیست. نگویید ما بنجلها را نپذیرفته است که «ملک طلبش به هر سلیمان ندهند؛ منشور غمش به هر دل و جان ندهند، درمانطلبان ز درد او محروماند؛ لیکن درد به طالبان درمان ندهند».