
علاوه بر شهیدان، امیرخان هم شهیدان را خوب میشناخت
بچههای کیهانبچهها
باران همیشهی خدا موضوع انشای امیر سبلان بود
نویسنده : سردبیر روزنامهدیواری حق
عکسهای همچنان زندهی این صفحه را نمیگویم. اصلا این سه عکس، هیچ نیازی به شرح من ندارد الا آنکه بنویسم این بچههای زلال، جماعتی از بچههای انقلابی هستند که در بینشان هم امیرخان دیده میشود و هم بابااکبر. همین قدر ساده و راحت و بیتکلف و خودمانی و مهربان و صمیمی و صریح و بدون دوز و کلک. اینجا بنایم این است کمی از تکعکس زیبای صفحهی کنار برایتان حرف بزنم. با فاطمه رفته بودیم اردبیل که به سرم زد حالا که تا پای سبلان آمدهایم، حیف است سری به زادگاه دلربای امیرخان نزنیم. بهار بود و هوا بارانی. باران بود و هوا بهاری. نرسیده به قرهتپه اما در میدانی جمع و جور و زیبا چشمم خورد به همین منظره و به یاد آن همه خاطره با مدیرمسئول نازنین کیهانبچهها، من هم مثل آسمان بنا را گذاشتم بر گریه. بعد هم از ماشین آمدم پایین تا ضمن گرفتن این عکس، ناخودآگاه با «باران» و «سبلان» و «امیرخان» جملهای ساخته باشم. یک بار زندهیاد امیرخان در ناهارخوری مؤسسهی کیهان، کلی از آن جناح گله کرد که چرا دارند همچین میکنند. اشاره داشت به تحرکات خارج از قانون موسوی و کروبی و خاتمی. سنگین بود برایش که چرا اینها دارند لطمه به همان انتخاباتی میزنند که خود نیز از نردبان آن بارها و بارها بالا رفتهاند. کارشان را مصداق بیمعرفتی میدانست و بیمعرفتی را بدتر از بیبصیرتی میدانست. بعد مثل همیشه ادامهی حرف کشیده شد به بابااکبر و باز هم امیرخان بنا کرد به رو کردن چند تا خاطرهی جدید از پدرم. یعنی تمامی نداشت حرفهایش از حضرت ابوی. کلی گفت و گفت و گفت اما دستآخر با این جملهی ملیح و معنیدار حرفش را خاتمه داد: «البته شهدا اینی هم که جناح خودمان دارد نشان میدهد نبودند». گفت: «بسی گفتیم و گفتند از شهیدان؛ شهیدان را شهیدان میشناسند». البته امیرخان هم انصافا خوب میشناخت شهیدان را. نامردی نکنم. نامردی نکنم و حداقل این مختصر را دربارهی عکس وسط همین صفحه بنویسم که آنکه دستش بلندگو گرفته، شهید اکبر قدیانی است: بهشتیام، بهشتیام! ای حمزهی خمینیام...