
شکیبا دارابی در شش قطعه از پارادوکسهای زندگی خود مینویسد
الههی تناقض
مردم میگفتند تو دکترای سیاست نخواندهای که حالا رانندهی بیابان شوی
یک: اولین باری که به متخصص اعصاب مراجعه کردم، بیست و یک سالم بود. تازه ازدواج کرده بودیم و بدبختی اکثر مباحثمان هم موقع رانندگی همسرم شروع میشد؛ تا من دچار یک ترس وحشتناک در حین رانندگی شوم. یک فوبیای بیمنطق، یک جنون آنی. البته وقتی به مقصد میرسیدیم، از عکسالعملهایم خجالت میکشیدم اما دوباره که سوار ماشین میشدیم، باز بحث میکردیم و باز دیو بدترکیب ترس، دیوانهوار بر سرم آوار میشد. ناگفته نگذارم؛ سابق بر آن هم ترس از اتومبیل داشتم اما بعد از تأهل و آمدن به تهران و گشتزنی در اتوبانهای پایتخت با رانندههای همیشه عصبانی و عجولش، شرایطم را به وضوح بدتر کرد. چارهای نبود؛ رفتم دکتر تا برایم دارو تجویز کند. الان به خاطر ندارم چه قرصی بود ولی همان قرص لعنتی شد شروع وابستگی من به این قسم داروها. راه حل دیگری که همسرم پیش پایم گذاشت و در اجراییکردنش به شکل غریبی سختگیر بود، آموزش رانندگی بود. واقعا روزهای عذابآوری را تجربه کردم. مجبور بودم کاری را انجام بدهم که عمیقا وحشتزدهام میکرد. اما شرایط بر خلاف احساسم خوب پیش رفت؛ به حدی که امتحان آییننامه و شهر را در همان مرتبهی اول قبول شدم. نه که حالا فکر کنید خیلی رانندهی ماهری شده باشم یا شوماخری برای خودم شده باشم؛ اقبال یاریام کرد.
دو: دورهی دبیرستان، یک روز معلم تاریخم که زنی محترم، مهربان و البته تیزبین بود، دستهایم را گرفت، به ناخنهایم زل زد، چند لحظه سکوت کرد و بعد درآمد: «هر وقت چادر به سر با آن حجاب کامل میبینمت، اصلا باورم نمیشود که صاحب این دستها با این ناخنهای بلند سوهانکشیده تو باشی!» سکوت کردم و سرم را پایین انداختم. اقبال در آن دوران هم یارم بود که ناظمهای سختگیر مدرسه خیلی توجهشان جلب ناخنهایم نمیشد. فقط گاهی مانتوی کوتاهم را به نرمی متذکر میشدند اما حجاب بیرون از مدرسهام به قدری بدون نقص بود که معمولا چند سانت کوتاهی مانتو را به دیدهی اغماض نگاه میکردند.
سه: تا حالا فقط به یک نفر گفتهام که دلم میخواهد بیرون از خانه چه شغلی داشته باشم؛ به همسرم. وقتی هم که شنید، فقط لبخند تحویلم داد. تنها کسی که جرأت کردم و گفتم رؤیایم رانندگی در جاده است. چون اگر به هر کس دیگری میگفتم، به عقلم شک میکرد: «تو دکترای سیاست نخواندهای که حالا رانندهی بیابان شوی!»
چهار: خیلی نگذشت که رانندگی شد جزئی از زندگیام. راندم و ادامه دادم؛ فقط با یک پیشران برای شنیدن موسیقی. من احتمالا راضیترین شیعهام از پویا بودن فقه در تشیع و از آنجا که بسیار معتقد به قاعدهی «کلما حکم به العقل حکم به الشرع» هستم، برای خودم این مشکل را حل کردم. عقلم حکم میکند که شنیدن موسیقی مفسدهای برایم ندارد و شرع پویایم به سرعت میپذیرد. فقط مشکل آنجا است که گاهی فراموش میکنم پشت چراغ قرمز هستم و با این چادر دارم با «الف. ح» همخوانی میکنم: «با تو انگار تو بهشتم». برای جلوگیری از هتک حرمت پوششم، پاییندادن شیشهی ماشین را بر خودم حرام کردهام که فوق فوقش مجنون فریادکش به نظر بیایم و احدی نشنود دارم با چه اشخاصی همصدایی میکنم. همصدایی که چه عرض کنم؛ گاهی رسما جیغ میکشم با خوانندهی بندهخدا.
پنج: من با ترانههای بانو «ه» زندگی کردهام. در حاشیهی تمام کتابهای درسیام بیتبیت ترانههایش موج میزند. آرامبخشترین و لذتبخشترین نغمهای که شنیدهام، ترانهی «آواز تنهایی» همین بانو است. به هر کسی هم که مثل من دچار خودپویایی در فقه شیعه است، توصیه میکنم این قطعه را حتما بشنود. تضمین میدهم که پر است از غم و خالی از غنا! دروغ چرا؟ همهی لحظههای زندگیام لبریز است از صدای نابش. یعنی چنان عشقی میکنم با شنیدن آهنگهای بانو «ه» که خود عشق هم نمیتواند این اندازه عشق کند و اما نگویم از تأثیر صدای همیشه نالهی سلطان بم، عالیجناب «د. الف» برای درمان روزهای افسردگیام یا بدتر؛ افسردهتر شدنم تا حدی که سیتالوپرام هم جوابم کند. سوار میشوم بر رخشم و فریاد میزنم: «وقتی که دل تنگه، فایدهاش چیه آزادی؟» البته این عشق به شنیدن صداهای آنور آبی از نوجوانی در من پا گرفت. من هم مثل اکثر همسن و سالهایم همیشهی خدا غمگین بودم. یک تاک سرکش، قد کشیده بود روی سینهام و سنگینیاش را نصیب تنم میکرد و سایهها و میوههایش را میداد به مردم تا شاید به کار خمهایشان بیاید. هر بار هم بعد هر تاکستان خشک و خزانزده و بیگلستانم، فکر میکردم این بار دیگر بلند میشوم و از هر شک و ترید و یأس و جمود خالی میشوم. البته در نوجوانی از ماشین و جاده خبری نبود. واکمنی بود و کاستی و دوستی پایه که استعداد بینظیری در حمل کالاهای ممنوعه داشت و منی که در راه شنیدن بانو «ه» و آقای «د. الف» فقط حضرت حق عالم است چقدر با مادرم جنگیدهام.
شش: وجود من پر است از این پارادوکسها. من برای این که عذاب وجدان ریاکاری را نکشم، خودم تناقضهایم را جار میزنم. در ماشینی که پلاکی همچون پلاک پدرم در آن آویزان است، سر این که کسی به سیدیهای موسیقیام خط نیندازد از هیچ تلاشی دست نمیکشم. خط قرمز برایم پلاک جبهه است و سیدیها. با همین ظاهری که در نگاه خیلیها خودی محسوب نمیشوم تا مدتها پارچهی سبز دور مچ دستم میبستم. همین تازگیها ترجیح دادم بین آدمهایی که من را غریبه میپنداشتند در طرح مطالعاتی واکسن استرالیا و ایران شرکت کنم و همچون هملباسهایم ذوق برکت نکنم. شبهای قدرم را تا سالها پای صحبت آقایان فاطمینیا و امجد نشستم و هیچ وقت بیتاب چیذر و ارک نبودم. هنوز هم در عزای سالار شهیدان، شنیدن صدای کافی برایم به شدت کافی است. گاه صلاح دانستهام نمازی را که به امام جماعتی اقتدا کرده بودم، دوباره فرادا بخوانم. من همینم؛ با همهی این پارادوکسها. ضدهای بیشماری که ابعاد وجودی مرا شکل دادهاند و از من نیز مثل اقلی دیگر از مردم، یک جمع اضداد تماشایی ساختهاند. قضاوتها اذیتم میکند. اینکه عدهای آدم را «غربزده» بخوانند و عدهای دیگر «متحجر» بنامند، برایم ناراحتکننده است. من خودم را با همهی این ویژگیها پذیرفتهام و سعی میکنم تفاوتهای دیگران را نیز بپذیرم و حداقل اینکه قضاوتشان نکنم. قاضی کس دیگری است و محکمه جایی غیر از اینجا بر پا خواهد شد. دین برای من یعنی منتهای آزادگی، شهادت یعنی نهایت شرافت و اصول یعنی رعایت حقالناس. من به آمدن منجی امیدوارم و در نهایت، اسلام برایم مترادف است با حقطلبی. آری! همچنان بسیار ناراحتم از پرواز زود هنگام بانو «ه».