
این روایت، خاطرهی اولین سفر من به شهر مقدس مشهد است
دست بسته لنز باز
نویسنده : فاطمه محمدی
تازه کلاس دوم رفته بودم و خیلی گوشتی به تنم نبود. همین طور خوشحال و خجسته داشتم در حیاط مدرسه برای خودم شلنگتخته میانداختم که ناگهان چیزی به من برخورد کرد و چشمتان روز بد نبیند؛ حسابی پخش شدم روی زمین. زمینخوردنم همانا و نالهی «آی دستم، آی دستم» همانا. نگو کلاسبالاییهایی که هم بزرگتر از من بودند و هم درشتتر، داشتند با هم دعوا میکردند که من لاغرمردنی را پشتسرشان نمیبینند. یکیشان محکم به من میخورد و من هم محکمتر به زمین میخورم تا برای مدتها یک دست شکستهی گچگرفته وبال گردنم شود. آنهم همان روزهای اول سال که ارواح عمهمان قرار بود از در و دیوار مدرسه بوی ماه مهر به فضا بلند شود.
نمیدانم دقیقا چی شد که همان روزها پدرم تصمیم گرفت برویم مشهد. راستش بعد از پایان جنگ، این اولین مسافرت خانوادگی ما به غیر از سفر به روستای پدری در ملایر بود. خیلی زود بابا بلیط قطار گرفت و به بهانهی طول درمان، مدیر مدرسهام را راضی کرد که نمیتوانم فعلا مدرسه بروم. قبل از سفر، پدرم عقل کرد و از یکی از اقوام، یک دوربین مد روز به امانت گرفت که به گفتهی صاحبش آمریکایی اصل بود و هر قطعه عکس را خود به خود دو تکه میکرد و حسابی دستمان را برای عکاسی باز میگذاشت. یک حلقهی سی و ششتایی فیلم کونیکا شاید هم فوجی برای دوربین خریدیم که آخر سر هفتاد و دو قطعه عکس باکیفیت تحویلمان داد.
این مسافرت برای همهی ما سفر ویژهای بود. به جز پدرم، من و نفیسه و محمد و حتی مامان برای اولین بار سفر با قطار را تجربه میکردیم. اینی هم که فقط خودمان پنج نفر بودیم برایمان خاص و متفاوت بود، چون معمولا دستهجمعی با اقوام مسافرت میرفتیم. ما اما در حالی راهی مشهد شدیم که من به خاطر دست گچگرفتهام خیلی ناراحت بودم. اینکه در همهی عکسها باید این دست بسته را در تمام یادگاریهای شیرین اولین امام رضای زندگیام به تلخی ثبت و ضبط میکردم، حس خوبی به من نمیداد. چه وقت دعوای کلاسبالاییها بود آخر؟ نه! اصلا آن گچ کذایی را دوست نداشتم. برایم خیلی سنگین بود و هیچرقمه نمیتوانستم تحملش کنم؛ آنهم با یک بند لعنتی که رد زمختش را مثل جای شلاقهای مأمور زلیخا بر بدن یوزارسیف تا مدتها روی گردنم باقی گذاشت.
روزهای اول در عکسهایی که میانداختیم، بند را که نمیانداختم هیچ؛ دست شکستهام را هم پشتم قایم میکردم تا آن گچ مسخره در عکس نیفتد. یکی دو روز گذشت و یادم نمیآید یک دفعه با خودم چی فکر کردم که پذیرفتم خواهی نخواهی این گچ عضوی از بدن من شده است. سر همین، تصمیم گرفتم از این به بعد جور دیگری در عکسها ظاهر شوم. نمیدانم از کجا بلد بودم. نه تلویزیون آن زمان مدل عکاسی نشان میداد، نه از اطرافیانم کسی مداوم عکس میگرفت و در عکسها ادا و اطوار درمیآورد که ببینم و یاد بگیرم. اما من هشت ساله چنان ژستهایی با آن دست شکسته در عکسها میگرفتم که هنوز بعد سالها سوژهی خندهی این و آن هستم؛ پدر و مادرم و هر کس دیگری که آن عکسها را میبیند. خودتان نگاه کنید. جوری با غرور دست شکستهام را به کمرم زدهام و رخ گرفتهام که انگار فتحالفتوح کردهام و این گچ، جایزهی پیروزی من است. از جایی به بعد در همهی عکسها دارم میخندم. فراموش نمیکنم که در روزهای آخر سفر حتی آن بند مزخرف را هم دیگر از گردنم درنمیآوردم. جالب اینکه در دو سه تا از عکسها با همان دست شکسته برادر یک سالهام را بغل کردهام.
حالا که بیست و هفت سال از آن روزها میگذرد، در طول زندگیام حوادث روزگار بارها مرا هل داده تا زمین بخورم. گاهی دستم را حائل میکنم ولی هنوز هم گاهی بیهوا زمین میخورم. بارها در این مدت آدمهای جورواجور مرا شکستند اما هر بار بلند شدم، ایستادم و پذیرفتم که با شکستگی هم میشود زندگی را ادامه داد. از همان اولین روزهای آن امام رضای اول، دیگر هیچ وقت شکست و شکستگیهایم را پنهان نکردهام. البته هنوز هم زیر شلاق حوادث، یک وقتهایی میزنم زیر گریه اما خیلی زود به خودم میآیم و ژست پیروزی میگیرم و میخندم و میگذارم تا روزگار با همهی تلخیها و شیرینیهایش بگذرد. من آدم جانسخت سختترین روزهای زندگیام. من از همان هشت سالگی به خودم یاد دادم که هرگز از شکست فرار نکنم. پنهانش نکنم، بایستم و دست در کمر و لبخند به لب، به خودم کمک کنم تا شاد باشم. تا اگر سالها بعد فریمی از گذشتههای خودم دیدم، به خودم بگویم آفرین دختر! چه قشنگ شکستگیهایت را جوش دادی.
من هنوز همان فاطمهام، بلکه سرسختتر که خوب بلد است با دست بسته بلکه حتی با دل شکسته، فیگور فتح بگیرد. دوست دارم هیچ کس باور نکند این فاطمه، همان فاطمهی زمینخوردهی گریان کلاس دوی یک مدرسهی ابتدایی شهید اسحاق عزیزی است.