
قصهها و غصههای سردبیر روزنامهدیواری حق اکبر از آن است که وصف شود
شبیه سهراب
برای حسین قدیانی رعایت فاصله و نیمفاصله مهمترین اصل زندگی است
نویسنده : زینب گلیتالاری
دچار روزمرگی شده بودم و زندگی کسالتباری داشتم. تدریس گاه به گاه در دانشگاه و خطخطیهای روی کاغذ؛ گاهی به شکل و رسم و گاهی به کلمه و حرف. نه نقاش بودم، نه نویسنده. دلی میکشیدم و دلی مینوشتم. کرونا هم شد همان غوز بالای غوز که خودم را مثل پیکری زیر خروارخروار خاک بیمصرف ببینم. کتاب میخواندم و حسرت روزهای قبل کرونا را میخوردم که همهی نقشههایش نقش بر آب شده بود. بیحوصله کز میکردم کنج عزلت و بیهدف در فضای مجازی چرخ میزدم. گلایه از روزگار و لعن و نفرین به در و دیوار شده بود شغل بیجیره و مواجبم. یک روز در حال اینستاگردی، دست به کمر مشغول سرکشی از این صفحه به آن صفحه بودم که قطعهای ادبی همهی حواس پنجگانهام را به خود جلب کرد: «سردار دلها». خواندم و اشک ریختم. اشک ریختم و خواندم. گویی کسی روضهی علمدار زیر گوشم زمزمه میکرد. با همان حال، کامنتی بلندبالا زیر آن متن گذاشتم. نمیدانم چند وقت گذشت که پیامی از ادمین همان صفحه یعنی صفحهی زنگ حق برایم ارسال شد. با تحکم نوشته بود: «برای حق بنویسید!» با جدیت پیگیر صفحه شدم. اسم حسین قدیانی را قبلا شنیده بودم. چهرهاش شبیه سهراب بود. بعدها فهمیدم شعرهایش هم سهرابطور است. بارها متنهای داغ و پر تب و تابش را در وصف سیاسیها و شرح حوادث روز خوانده بودم. قلمش را دوست داشتم. برنده و کاری مینوشت. اما خبری از آموزش نویسندگی در روزنامهدیواری حق نداشتم. خیلی زود پیج اینستاگرام زنگ حق را فالو کردم و متنها را یکی یکی خواندم. قضاوتم قبل از خواندن مطالب این بود که لابد هر چه هست و نیست، درون محدودهی سیاست چپانده شده اما با فضای کاملا متفاوتی روبهرو شدم. تو گویی «حق» با نیمفاصله «حق» بههم چسبیده را مجرایی کرده برای بروز هر سلیقه و تفکری در عرصهی روزنامهنگاری. این بود که «زنگ حق» در گوش من نیز نواخته شد. خوشم آمد از طنین صدایش. صدای خوشالحان فرهنگ و هنر و ادبیات. همه چی در پیج بود. دقیقا مثل یک سمساری که از شیر مرغ تا جان آدمیزاد در دکانش پیدا میشود. از خاطره و داستان بگیر تا مطالب علمی و ورزشی و از سیاست و سیاحت بگیر تا مقاومت و شهادت؛ همه و همه در روزنامهدیواری حق جای محکمی برای عرضه داشتند. هم دانشگاه و هم حوزه. هم رمان و هم قصه. هم شادی و هم غصه. هم تصویر و هم تفسیر. هم زندگی و هم جنگ. هم ایران و هم فرنگ. هم شمال و هم جنوب. هم مصاحبه و هم گزارش. هم نظم و هم نثر. هم تاریخ و هم جغرافیا. از دخترک سوری تا مارادونا. از آدم تا خاتم. تلگرام را نصب کردم و عضو کانال باشگاه نویسندگان حق شدم. از همان ثانیهی اول، آموزش نوشتن شروع شد؛ بدون اینکه حرفی از شهریه و حقالزحمه زده شود.
***
چند روزی میشد مهمان تهران بودم. آن روز برای خرید کتاب باید میرفتم راستهی کتابفروشیهای خیابان انقلاب. توی گروه، سردبیر ویس فرستاد: «صحافی شمارهی نهم روزنامهدیواری آماده شده. هر کسی میتونه بیاد بگیره.» از عضویتم در «حق» چند ماهی میگذشت. پیش خودم گفتم: «بهترین فرصت؛ هم حق جدید رو میگیرم، هم سری به دفتر روزنامهدیواری میزنم.» نمنمک باران میبارید. وسط زمستان بود و هوا سوزنسوزن میشد به جانم. نابلد بودم. یکی از اقوام آمد تا با هم راهی میدان پاستور شویم. از آنجا که سردبیر خبر بارداری همسرش را در کانال بچههای حق داده بود، چند قلم سوغات شمال با خودم آورده بودم. از همراهم خواستم بیرون منتظر بماند. چون کرونا بود، نباید دفتر شلوغ میشد. زنگ در را زدم و وارد حیاط شدم. چیزی نگذشت که در چوبی بالکن باز شد و حق با یک لباس ساده از پله پایین آمد و دعوتم کرد داخل. دم در دو جفت کفش مردانه و یک جفت کفش زنانه بود. سردبیر برایم یک صندلی آورد و با عذرخواهی از من خواست منتظر بمانم. نشستم و محو تماشای کتابهایی شدم که منظم و مرتب در قفسهها چیده شده بودند. خیلی طول نکشید که حق مرا به اتاق اصلی راهنمایی کرد: «اگر اذیت میشوید، ماسکتان را بردارید تا راحت نفس بکشید. ما اینجا همیشهی خدا در قرنطینهی کامل هستیم. هیچ رفت و آمدی نیست و خبری هم از کرونا نیست. خیالتان راحت.» این را گفت و اسپری الکل را دم دستم گذاشت. همه چیز با تصوراتم فرق داشت. اتاق کار سردبیر، آنقدر ساده بود که بیشتر میخورد اتاق کاری در کنج خانه باشد. نه از آبدارچی خبری بود، نه از منشی که «برای دیدن سردبیر، باید از قبل هماهنگ میکردید» و از این اداها. چشمم بین در و دیوار، وصیتنامهی بابااکبر، قاب رهبر انقلاب برای روزنامهدیواری، پنجرههای قدیمی، روزنامههای جدید و از همه مهمتر لپتاپ سردبیر رفت و آمد میکرد. ذهنم پر از سؤالهای پر و پوچ بود که میدانستم هرگز جرأت پرسیدنشان را نخواهم داشت. سردبیر سینی چای را آورد؛ با دو استکان کمر باریک و یک قندان.
- شما چرا استاد؟ شرمنده میکنید!
- اینجا همهکاره خودمم.
کمی حال و احوال کردیم که همسر حق هم آمد. در همان نگاه اول حس کردم که انگار سالها است او را میشناسم. نشستیم به گپ و گفت. کمی شوخی و مراحل آشنایی بیشتر. از شهر و دیارم پرسید و من تا میتوانستم با آب و تاب از قرآنتالار برایش گفتم. گرم گفتوگو بودیم که سردبیر خطاب به همسرش درآمد: «خانوم گلیتالاری رو خوب تحویل بگیر که بتونیم یه دو هفتهای بریم خونهشون. رسما تو بهشت زندگی میکنن.» زدیم زیر خنده و آنقدر بلند که صدای خندهمان به در و دیوار پاشید: «حتما باید بیایید. غیر از این ممکن نیست استاد!» سردبیر سرش گرم لپتاپ بود و طبق معمول، ویرایش نوشتههای بچههای روزنامهدیواری. با فاطمهبانو زود گرم گرفتم. هم من و هم همسر حق، کلی حرف برای گفتن پیدا کرده بودیم. خلاصه دو ساعتی را که اصلا نفهمیدم چطور گذشت، مهمان روزنامهدیواری حق بودم. تمام این مدت حرفی از همراهم که بیرون در سرما با کرونا دست و پنجه نرم میکرد، نزدم. سردبیر همانجا یکی از متنهای دست و پاشکستهی مرا ویرایش کرد. وقت رفتن تا دم در بدرقه شدم. آن روز یقین کردم که تنها دلیل حق برای راهاندازی روزنامهدیواری حق و آموزش نویسندگی و رفتن زیر بار کار سخت ویراستاری، عشق تا حد جنون حسین قدیانی به این کار است؛ نه پول، نه مقام، نه شهرت و حتی نه محبوبیت.
***
شاید خیلیها مدعی شناخت حسین قدیانی باشند اما با اطمینان میگویم که بعد از خانوادهاش، هیچ کسی حق را به اندازهی بچههای حق نمیشناسد. ما در این مدت آشنایی با سردبیر روزنامهدیواری فهمیدیم که وقت کار چقدر جدی و نکتهسنج و مصمم است و البته کمی هم عصبی و زودجوش و حساس. به وقتش اما شوخطبع و عجیب هم متعصب روی بچهها. به ما و نوشتههای ما و ویرایش نوشتههای ما به چشم ناموسش نگاه میکند. هر وقت حق جدید بیرون میآید، انگار سردبیر جان دوبارهای میگیرد. بعد از خدا، فقط ما میدانیم که آن لحظه پاهای حق اصلا روی زمین بند نیست. ما از عمق وجود فهمیدیم که برای سردبیرمان اهمیت فاصله و نیمفاصله از درآمد ماهیانهاش خیلی بیشتر است. الحق که خوب و به حق نوشتن، چقدر میتواند مهمتر از دیدهشدن باشد. ما به چشم خود دیدیم که سردبیر اغلب تا صبح پای ویرایش متن بچهها بیدار میماند و ای بسا که مجبور است با خواب و خستگی و گرسنگی یک جنگ تمامعیار داشته باشد. آقای حق بیشتر وقت خود را در دفتر حق میگذراند و چه شبهایی که اصلا به خانه نمیرود. واو به واو و ویرگول به ویرگول نوشتهها را میخواند و با چشمهایی خسته و دیدهای تار، تار مو را از شکم ماست بیرون میکشد. با دیدن فضای دفتر، نوع لباس پوشیدن، ماشین و سادگی سبک زندگی حق و البته کمی چاشنی وجدان حتما معترف خواهید شد که حسین قدیانی تحتتأثیر هیچ نهاد، ارگان، سازمان و سیاستمداری نیست. خودش است و خدای خودش. الحمدلله تا الان چند تا متن از من در حق نه، ده و یازده منتشر شده. به علاوهی یک کار سیاهقلم. اما رفتهرفته متوجه شدم که بچههای جوان حق، قلم توانایی دارند. راستش خودم را در میان آنها وصلهای ناجور دیدم. این شد که تمایلم برای نوشتن در حق کمتر شد. تنها دلیلش توانایی کم خودم بود. آخرین یادداشتم را فروردین فرستادم که هرگز چاپ نشد. تا اینکه این اواخر حواشی پیرامون سردبیر، مرا و لابد همهی بچههای حق را آزردهخاطر کرد. پیامهای زیادی داشتم: «چه کار خوبی کردی دیگه برای حق نمینویسی... از اولشم نباید برای روزنامهدیواری مینوشتی... به موقع از حق جدا شدی و...» باورم نمیشد این جملهها در مورد شخصی گفته میشود که حرکت رو به جلو را به من آموخت و مرا از رکود نجات داد. تصمیم گرفتم دست به قلم شوم. هم به نقش، هم به خط. بنویسم که شما را به آنکه میپرستید، دست از قضاوت آدمها بردارید. حسین قدیانی برای من تا همیشه در حکم اولین مدرس روزنامهنگاری و بهترین معلم نویسندگی است. ذرهای از احترام و ارادتم به حق کم نشده و نخواهد شد. اینکه مدعیهای بصیرت شخصی را آنقدر تحت فشار بگذارند و با توهینهای مکرر خود طرف را تبدیل به گلولهای آتشین کنند، بعد هم واکنشی را که از قضا محصول رفتار تعفنآور خودشان است پیراهن عثمان کنند تا بتوانند حریف را به زمین گرم بزنند، نگاه مرا نه نسبت به حق تغییر میدهد و نه نسبت به حق. همهی ما برای خودمان خطوط قرمزی داریم اما خط قرمز مشترک بین همهی ما پدر و مادرمان است. وقتی بدترین القاب به شهید اکبر قدیانی داده شد و جماعت همگی با هم ریختند سر حق، خیلی هم غیر طبیعی نبود واکنش سردبیر روزنامهدیواری که بردارد حرفهایی بزند که علیالقاعده نباید آن حرفها را بزند. خوب میدانم که ما هرگز دست از قضاوت آدمها برنخواهیم داشت اما شما هم خوب بدانید که من تا ابد خودم را در نویسندگی مدیون حسین قدیانی میدانم و همیشه نام حق و مرام حق برایم همچون معلم کلاس اول در صفحهی خاطراتم پررنگ خواهد بود.