
مورچهها معتقدند مادر که برود، هر شهیدی گمنام میشود
سمفونی زندگان
این قطعهی ادبی به عشق گنجشنبه شاید هم رنجشنبه نوشته شده
نویسنده : علیاکبر بهشتی
روزگاری کنار قبور شهدا پر بود از مادران شهدا. چادر به کمر میبستند و با وسواس مادرانه عکسها را جابهجا میکردند، خاک قبور را میگرفتند، وسایل داخل ضریح آلومینیومی را مرتب میکردند، شمعدانی به وسایل اضافه میکردند، زیلو پهن میکردند، مفاتیح میخواندند؛ زندگی میکردند آنجا. ماهرانه دبههای آب را جایی میان شاخه و برگ درختها مخفی میکردند که هفتهی بعد دو ساعت دنبال یک دبهی کوچک نگردند. بعضیهایشان دستهی دبهها را با زنجیر قفل میکردند به جایی، به چیزی. دبه را آب میکردند، سنگ قبور را میشستند و دست میکشیدند روی نوشتهی قبرها. جوری که انگار دارند بچهشان را ناز میکنند. میرفتی اگر کنارشان، دعوتت به چای میکردند و احیانا نانی و پنیری. خاطرهای. آه! کم شدهاند این صحنهها، چرا که مادران شهدا خیلی سریع دارند از میان ما میروند. مادران شهدا «امثال و حکم» جمهوری اسلامی هستند. به نظام فرزند دادند و عاشقانه پای این تقدیم نشستند. دلرباترین میراث فرهنگی نظام همان زنبیل سرخی است که هنوز هم برای عشق و عاشقی گنجایش دارد. یک شکلات، شکم تمام مورچههای قطعهای از بهشت زهرا را سیر میکند. مورچهها شب جمعهها دلشان تنگ میشود برای مادران شهدایی که دیگر در میانشان نیستند. مورچهها از داخل قبر شهدا بیرون میآیند؛ به این امید که مادران شهدا را ببینند اما پنجشنبه به غروب آفتاب نزدیک میشود و مادر شهید پاکدامن نیست که نیست. مثل ننهعلی. مثل آن مادر شهیدی که روی سنگ مزار پسرش، دقیقا روی اسم شهید، گندم میریخت تا سفرهی دلگشای گنجشکها باشد. حالا هر هفته پنجشنبه آواز گنجشکها بوی غم میدهد. مورچهها معتقدند: «مادر که برود، هر شهیدی گمنام میشود». آهای آدمها! تا آنها بودند، این سنگها را خاک نمیگرفت...
لای یک درخت، دبهای می شناسم که الان ماهها است کسی به آن دست نزده. مورچهها ولی جای دبه را خوب میدانند. از تنهی درخت بالا میروند، خود را به دبه میرسانند، داخل دبه میروند و دقایقی همان جا میمانند. پای یک درخت، مورچهای میشناسم که پر کاهی چند برابر خودش میبرد و میگذارد توی دبه. نمیدانم چرا؛ اما خوب یادم هست که مادر شهید پاکدامن همیشه میگفت: بهشت زهرا هر وقت خواستی که با دبه آب بدهی، اول خوب داخل دبه را نگاه کن. اگر مورچهای داخل دبه بود، دبه را بخوابان روی قبر، خودش آرامآرام بیرون میآید و به تو سلام میکند. جواب سلامش را بده. بعد بلند شو برو دبه را پر از آب کن. توی راه مدام بگو «سلام بر حسین». تا برگردی، مورچهها رفتهاند. حالا میتوانی با آب و گلاب تمیز کنی قبر شهید را. چند دقیقه که گذشت، دوباره سر و کلهی مورچهها پیدا میشود. اگر دهان یکیشان کاهی دیدی، حتم کن داخل قبر خبرهایی هست. مورچهها پیام میآورند، پیام میبرند و آهشان از کاهشان بلندتر است. اگر دیدی جنب و جوششان زیاد شده، خرجش یک شکلات است. اگر دیدی مورچهای طرف شکلات نمیرود، نگران نباش. فاتحهاش را میخواند...
نشستهام بالای مزار شهید پاکدامن. میگردم و از لابهلای درختچهای قدیمی، دبهی مادر شهید را پیدا میکنم. دبه را میخوابانم روی سنگ قبر. هنوز زیارت عاشورایم تمام نشده که مورچهای با پر کاهی در دهان بیرون میآید. انگار دارد جارو میکشد سنگ قبر را...
آهای رفتگر! میآیی با هم گریه کنیم؟