
این خاطره تشریح دوی ماراتون من در اتاق عمل است
داغ تنهایی
اگر پرستار نبود میخواستم دستم را برایش تکان بدهم تا عکسالعملش را ببینم
نویسنده : منصوره صادقی
اگر میخواهید برزخ را ببینید سری به اتاق عمل بزنید. آنجا آدمها ساکت و بیهوش خوابیدهاند. تنها فرقشان با مردهها صدای بیببیب نبضشان است؛ آنهم با دستگاههایی که سرسامآور ولی صادقاند و لحظه به لحظه حرکت قلب را با نواری از رشتهکوههای کوتاه و بلند نشان میدهند. نیمهجانهای اتاق عمل بعد از عمل به ریکاوری میروند. چشمهایشان را به زور سیلی پرستار که مثل ضربهی سنگ لحد است باز میکنند و کمکم به هوش میآیند. خواستههایشان نامعقول و چه بسا مضحک است. دستهایشان خالی است؛ درست مثل مردهها و همهی داراییشان صدای بیرمق نالهای است که از عمق جانشان بیرون میآید. دست و پایشان را به آرامی تکان میدهند و سعی میکنند خودشان را به خواب بزنند ولی دستگاه چیز دیگری میگوید. ناچار به بخش دیگری به نام بخش منتقل میشوند؛ ناچار و البته بیاختیار. اگر میخواهید مثل من اتاق عمل را ببینید باید دلیلی برای این کارتان داشته باشید. پیشنهادم این است که یا به آپاندیستان التماس کنید بترکد یا بینیتان را بین در و چهارچوب بگذارید و در را محکم ببندید. اگر خودتان نمیتوانید از شخص دیگری غیر از پدر یا همسرتان کمک بگیرید، چرا که ممکن است به خاطر هزینهی سنگین عمل زیبایی بینی از انجام اینکار طفره بروند. من اتاق عمل را دیدهام ولی نه به دلیل پیشنهادهایی که به شما دادم. روز عمل با یک دست بیرگم به قول پرستار که سوزن سرم را به زور چپانده بود و با دست دیگرم که ظرف سرم را گرفته بودم، شنل اتاق عمل را روی دوش انداختم و کلاه شل و بیدر و پیکرش را بر سرم گذاشتم. با همراهی پرستار راهی اتاق عمل شدم. کمی منتظر ماندم. درب شیشهای باز شد و از استقبال بینظیر کادر درمان معلوم بود جای شوخیبرداری نمیروم. همان اول بسمالله هویتم را با مشخصات چاپشده روی مچبند کاغذیام چک کردند. نوار کاغذی که تا چند ساعت دیگر روانهی زبالهدان میشد آنقدر ارزش داشت که بیمار بدون مچبند در این سرزمین را میتوان با پناهجوی بدون پاسپورت در سرزمین اجنبی یکی دانست. با کمک سراشیبی راهرویی باریک خیلی سریع به سالن ریکاوری رسیدم و با هدایت پرستار روی صندلی مخصوص نشستم تا نوبتم شود. ظرف سرم را روی پایم گذاشتم و لولهاش را طوری تنظیم کردم که نه سیخ بسوزد و نه کباب. نه خونم به سمت لوله برگردد و نه سوزن زمخت سرم از دست بیرگم کشیده شود. خیالم که راحت شد، سرم را با فتح سین بالا آوردم. سه جفت کف پا جلوی چشمهایم دیدم که صاحبانشان لمس و بیهوش روی تخت افتاده بودند. میتوانم بگویم کف پاها تا حدودی نشاندهندهی موقعیت اقتصادیشان بود. جفت اول پاهای زنی بود که پاشنهی پینهدار کهنه و عمیقی داشت که انگار مجبور بود برای درآوردن یک لقمه نان حلال ساعتهای طولانی یکلنگهپا با دمپایی بایستد یا راه برود. کمی هوشیار شده بود و گهگاه تکانهایی میخورد که کند و ضعیف بود. نجیب بود و با نالههای همراه با التماس از پرستار میخواست مسکنش را بیشتر کند تا از شر درد خلاص شود. جفت دوم پاهای زن میانسالی بود که به زور پدیکور و روغنمالی تلاش کرده بود حداکثر بیست سال جوانتر به نظر برسد. بندهی خدا بیقرار بود که نکند خودش را خیس کند؛ با اینکه سوند داشت. با غفلت پرستار تا کمر بلند شد. نزدیک بود از فاصلهی یک متری به زمین پرت شود و جانش را در راه دستشویی از دست بدهد. جفت سوم پاهای زن جوانی بود که هر از گاه موهای بلندش را میکشید جلوی صورتش. چند دقیقه یکبار چشمهایش را باز میکرد و زل میزد به سقف و بعد نگاهش را به طرف در و دیوار میانداخت. یک وقتهایی هم سرش را آرامآرام بالا میآورد و چند ثانیهای به من خیره میشد. من هم بازیام گرفته بود. اگر پرستار نبود میخواستم دستم را برایش تکان بدهم تا عکسالعملش را ببینم. مراقب بودم نیشم از خنده باز نشود که چند ساعت دیگر معلوم نبود خودم چه حرکتهای مضحکی میکنم و چه حرفهایی را که نباید بزنم میزنم. صدایم زدند. نوبتم رسید. قلبم از جا کنده شد. بیاختیار دست از نیشخندها و دلسوزیها و قضاوت آدمها برداشتم. ترس همهی وجودم را گرفته بود. وارد اتاق عمل شدم. دکترها و پرستارها مثل جیرجیرک شلوغ میکردند. شبیه سلاخخانه بود. صدای آمادهکردن کارد و قیچیشان را میشنیدم. نگران بودم که نکند هنوز به هوش باشم و کارد و چنگال نه، پنس و قیچی دست بگیرند و کارشان را شروع کنند. هیچ اختیاری از خودم نداشتم. هر کدام از پرستارها دستوری میداد؛ دستت را اینجا و سرت را آنجا بگذار و بعد هم تا سه بشمار. من چقدر ساده بودم که فکر میکردم باید بشمارم؛ آنهم با صدای بلند. شمردم اما فقط تا دو. نمیدانم کجا رفتم ولی هر کجا رفته بودم، دوباره برگشتم سالن ریکاوری. درمانده بودم. ناله میزدم اما نای ناله هم نداشتم. گلویم چنان میسوخت که انگار از عمق وجود آتش گرفته بودم. داغ بودم و خودم قبل از هر دکتری دردم را میدانستم. نه کاری از آبمیوه ساخته بود، نه مخدر و نه مسکن. فقط یک دست همراه خنک میخواستم. پرستار دست خنکش را روی گلویم گذاشت و گفت: «داغیت برای گاز بیهوشی است». باورش سخت بود. مگر میشود بسوزم و نسوخته باشم؟ نفرت دارم از احساس داغی؛ آنهم تنهایی...