چرخ و فلک
تودهی خاکی را که بر سر مردم ریخته بود دید و با خود گفت من چرا زندهام؟
نویسنده : فاطمه خلیلیان
زن در بیابان زندگی میکرد. شهر او شن و خدایش آفتاب بود. یک بز و یک بچه و یک چادر داشت. او یک روز از خواب بیدار شد و بیابانش را سوخته دید. همهچیز جز او و پسرش آتش گرفته بود و شب تا صبح خاکستر شده بود و انگار هرگز نبود. زن با بچه مهاجرت کرد و شهری شد. بچه را از آپارتمان فسقلی به باغچهی جلوی خانه میبرد و انار را نشانش میداد. بچه انار را میشکست و دانه در خاک میگذاشت و آب میداد و زن هوای بیابان وطن به سرش میزد. او به صدای بوق، به همسایهی دیوار به دیوار و به دیدن تتو و موی صورتی عادت نداشت. به صدای زنگوله که در باد تکان میخورد، به کشیدن پایش در شن، به پسرش در چادر و فامیل بامرام و دور عادت داشت و غمگین شد. شهر خفه میکرد و گران بود. پشتاپشت غریبه و برج بود و دیوارها بلند و نگاهها کوتاه. زن وحشتزده بلیط مترو خرید و با بچه سوار شد. زیر زمین در قطاری که خلوت بود، به مرکز شهر میرفت و بیهدف برمیگشت. او در خیالش با قطار به وطن سوختهاش سفر میکرد. دست بچه را محکم میگرفت و هلکهلک با چشمهای بسته میرفت و تصویری را در ذهنش میساخت که چشم باز زهرمارش میکرد. زن دهاتی بود و از شهریبودن بیزار شد. او خوابید و شب زلزله آمد و شهر زیر آوار ماند و نابود شد. زن ماند و بچهاش. زن قهرمان و ناجی نبود. روی ویرانهها راه رفت و مردهها را تا جان داشت توی خاک گذاشت. شب بر تنها چرخ و فلک شهربازی که سالم مانده بود، سوار شد. از آن بالا به شهری که شبیه دشت بود نگاه کرد و گریست. بوی بیماری میآمد و زن با بچه از شهری که دیگر شهر نبود، فرار کرد. دیگر فرقی میان شهرها نبود. روستا را از شهر چیزی جز چارقد گلدار زیر آوار جدا نمیکرد. کسی برای کمک نمیآمد، چون کسی زنده نبود. زن متعجب نبود. بچه هراسان نبود. زن از خود پرسید: «مرز کجاست؟» شهر به شهر ویرانه بود و زن که به بیابان بیآدم عادت داشت، تعجب میکرد اما نمیترسید. باید برای پیدا کردن آدم از کشور میرفت و کشور پهناور بود. با بچه رفت و به بیابان رسید. از بیابان رفت و به شهری دیگر رسید. تودهی خاکی را که بر سر مردم ریخته بود دید و با خود گفت: «من چرا زندهام؟» او با بچهاش به مرز رسید. دیوار مرز را ادامه داد و به ایستگاهی رسید که خراب شده بود. آن طرف دیوار ایستگاهی بود که در آن مردی نحیف و زار با اسلحه ایستاده بود و نگاه میکرد. زن صدا زد: «زلزله آمده و ما تنها بازماندگان این کشور هستیم؛ گرسنه و تشنه.» مرد صدا زد: «بیماری آمده و ما دستور داریم کسی را راه ندهیم.» زن از دیدن انسانی زنده خوشحال بود اما نگهبان هم بیمار بود و امیدی به زندهماندنش نبود. زن فهمید دیگر کشور به کشور و شهر به شهر و روستا به روستا فرقی ندارد و به بیابان برگشت و بیاباننشین شد.