
قصهی جنگ و غصهی زندگی در روستای مازهاول فریدونشهر اصفهان
خاطره بازی با قاطر دههی شصت
شبیخون آنها به زراعت ما مانند تک بعثیها بود به خاکریز اول جبهه
نویسنده : سعید احمدی
من کودک دههی بمب و موشک و انفجارم. دههی دیوارهای پرشعار و کوچههای حجلهبسته. سالهای «بسم رب الشهدا» و «بسم الله قاصم الجبارین». روزگار بیمجازستان و کانال یک و به زور دوی تلویزیونهای برفکی بیشتر سیاه و سفید و البته عصر اوج رادیو. من هم از همان کلهکچلهای مدرسههای دوشیفته و نیمکتهای چهارنفره بودم. صاحب قلکهای تانکی و نارنجکی. فراریهای دهنسرویس زنگ آخر. کتابپرانهای آخرین امتحان. هلدهندگان سیلندرهای گاز و بشکههای نفت. شنوندهی ثابت صدای بلندگوهایی که دم به ساعت ملت غیور و شهیدپرور را برای حمایت از رزمندگان اسلام فرامیخواندند. من هیچ وقت جبهه نرفتم ولی در همهی روزهای دههی شصت، جنگ را با همهی وجودم لمس کردم. زادگاهم اطراف فریدونشهر بود و گذرگاه هواپیماهای عراقی به سمت اصفهان. هر از گاهی بمبافکنها در امتداد شاهانکوه چنان به آبادی ما نزدیک میشدند که کلاه و صورت خلبان صدامی را با چشم نامسلح میدیدیم. آنها تیز و بز از سمت فرود خورشید، هوا را میبریدند و به سوی مشرق میتاختند. پس از آن صدایی مهیب و کوبنده زیر پایمان را میلرزاند و دلهایمان را هم. بعد میفهمیدیم پالایشگاه، ذوبآهن، بیمارستان، مسجدجامع و جاهای دیگر اصفهان را زدهاند. جنگ همه چیز همه بود. ترس و هراس، بیم و امید، خنده و گریه، جشن و عزا، شکست و پیروزی و در یک کلام؛ حرف اول و آخر همه. با این حال در آبادی کمخانوار ما دلهرههایی وجود داشت مخصوص همان جا. مهمترینشان قاطر. ابن الفرس و الحمار. میکاشتیم تا بخوریم، بپوشیم، گرم شویم و زندگی کنیم. جو، گندم، یونجه، نخود، عدس، لوبیا و خلاصه هر چیزی که از دل زمین رسی و برفگیر روستای مازهاول بیرون میزد. نیمههای بهار و همزمان با رویش چراگاهها و کشتزارها، عشایر همچون پرندههای مهاجر از راه میرسیدند و ده ما را به پایانهی قاطرهای بیکلاج و ترمزی تبدیل میکردند که عاشق اختلاس بودند و دستدرازی به همهی آنچه کاشته بودیم. سیری هم نداشتند و به قاعدهی مفسدین اقتصادی این روزها شکمپرست بودند و شاید از صدام هم شکمگندهتر. پنج سالم نشده بود که لگد یکیشان پیشانیام را شکست و جای زخمش را در جبینم باقی گذاشت. اگر میخواستیم اخبار روزانهی آبادی را تنظیم و گزارش کنیم، بیبروبرگرد قاطرها سرخط خبرها بودند. شبیخون آنها به زراعت ما مانند تک بعثیها بود به خاکریز اول جبهه. آن سالها کودک کار بودن راه مهمی برای مرد شدن بود. سر شب سرمان از خستگی روی بالش میافتاد و چشممان به ستارههای درشت و ریز بیشمار. با شمردن چند دانه از جواهرات دستنیافتنی آسمان پا در صندوقچهی خواب میگذاشتیم. میخوابیدیم ولی از هول دزدهای شبرو باید یک گوش و یک چشممان بیدار میماند. آنقدر بیدار که بیشتر نیمهشبها برمیخاستیم به تعقیب و گریز یابوها تا خود صبح. خدا میداند در این دوهای استقامت چند جفت کفش پاره کردیم و چقدر زمین و زخم خوردیم؛ بدون اینکه کسی ما را جنگزده یا جانباز بداند. حیوانات را با هزار زور و ترفند در بند میکردیم و مانند اسرای جنگی در آغل و طویله را محکم میبستیم به رویشان. سر و کلهی صاحبانشان که پیدا میشد به قید خوردن چند فقره فحش و کتک و قسم پیر و پیغمبر و دادن تعهد، در محبس را باز میکردند و قاطرها را چنان میراندند و میبردند که دیگر نیایند اما اگر گرگ و گربه از دنبه و گوشت دستبردار بودند، یابوها هم از مزارع ما پا میبریدند. وقتی قاطرها از صدر اخبار به ذیل افتادند که پسرعمویم موسی دانشگاه را رها کرد و به جای علاقه به میز و منصب آمد پای کار روستا. او در دههی سازندگی مانند منجی قوم بنیاسرائیل از دست فرعون چارهای متفاوت ساخت و آبادی رو به ویرانی را نجات داد. خون دل برایش کم بود که بخورد اما توانست شیوهی دیرینهی کشت و زراعت را نه فقط در آنجا که در چند شهرستان به الگوی باغداری تغییر دهد. از آن پس همان زمینها به جای زراعت، باغهایی با انواع محصولات تحویل دادند و تهدید قاطرها به حداقل رسید. اکنون مرد دههی برجامم. داستان قاطر را هم میتوانم به خیلی چیزها از جمله خود برجام ربط بدهم اما همهی خوف و خطرهای ریز و درشت گذشته را که کنار هم میچینم، میان آنها چیزی هست که جا دارد از ترس آن پلک هم نزنم. یابوی نفس را میگویم. سرکشترین دشمن پیدا و پنهان آدمی. خورهای شکمو و پراشتها که در زمین روح ما پروار میشود. بوتههای بیریشه و بنیهای که در جان خودمان میکاریم، غذای لذیذی است برای قاطر نفسانیتمان. ما جذامیهای شیک و تمیز نفس امارهایم. تا شجرهی طیبهی ایمان و عمل صالح را در جان خود نکاریم، در تعقیب و گریز این موجود چموش لگدهای کشندهای به پشت و پهلو و پیشانیمان مینشیند. کاشتههایمان جویده میشود و داشتههایمان بر باد میرود. شهید چیتسازیان چه زیبا گفت: «برای عبور از سیمخاردار دشمن ابتدا باید از سیمخاردار نفس خود عبور کنیم». سخن او برآمده از کلام اسوهی حسنه و پیامبر اخلاق است که فرمود: «مرحبا بقوم قضوا الجهاد الاصغر و بقی علیهم الجهاد الاکبر». آفرین بر آنها که از جهاد کوچکتر بازگشتند اما جهاد بزرگتر بر سرشان سایه افکنده است. دوی استقامت برای مهار قاطر نفس، کار هیچ پهلوانپنبهای نیست؛ شیر نر میخواهد و مرد کهن...