بیشعور
آنقدر وضع گل و بلبل شد که زن باردار شد
نویسنده : فاطمه خلیلیان
مرد که شعور چندانی نداشت، با زنی بیادب ازدواج کرد. زن در برابر بیشعوری مرد فحش میداد و حلقهی ازدواج پرتاب میکرد و سه روز برای پیدا کردنش همه جای خانه را میگشت. پس از فکر طلاق و ترس از تنهایی و شاید بیپولی، زن تصمیم گرفت که برای نجات روابط زناشوییاش، خزعبلات بیمقدار مرد را قربانصدقه تلقی کند و مرد تصمیم گرفت که فحشهای رکیک زن را گلم، عشقم، جونم بشنود یا اصلا چیزی نشنود. همهچیز عالی پیش رفت و آنها با وجود فحش و دریوری زندگی زناشویی خوبی داشتند و آنقدر وضع گل و بلبل شد که زن باردار شد. در خانهای که فحش مثل نقل ورد زبان بود، بچهای به دنیا آمد که در دوسالگی فحشهای ملس و در چهارسالگی فحشهای رکیک میداد و در ششسالگی عرق شرم بر صورت شنونده مینشاند. این پسر در هفتسالگی بیادبیهای مادرش را با چرندیات پدرش جمع زد و از روز نخست به خورد معلم اول دبستانش داد و پس از یک سیلی که از معلم به خاطر حاضرجوابی زنندهاش خورد، مدرسه خواستار حضور والدین شد. بچه پدیدهای عجیب بود. او همزمان چرند و ناسزا میگفت و قادر بود انسانی صبور، مهربان، دلسوز، خوشرفتار، شریف و منطقی مانند معلمش را وادار به کتکزدن کند. این اعجوبه در کنار تولیدکنندههایش به چنان وقاحتی رسیده بود که به محض حضورشان در مدرسه، مدیر از توبیخ کودک گستاخ منصرف شد و از ترس خدشهدار شدن اعتبارش به خاطر یک سیلی، همان روز معلم بینوا را اخراج کرد. معلم خودش هم شرمسار بود که در مقابل یک پسر هفتسالهی بیادب، صبر سیسالهاش به باد رفته بود. معلم به خانه بازگشت و در برابر چشمهای قهوهای زنی میانسال بر زمین نشست و هایهای شروع به گریه کرد: «من امروز به یک پسربچه سیلی زدم!» زن چشمهایش، دستهایش، حرفهایش مهربان بود و معلم با دیدن او ادامه داد: «و اخراج شدم!» معلم وقتی سر کار میرفت هم پول نداشت، چه رسد به زمان بیکاری. از دار دنیا یک زن داشت و غم و کمبودی نداشت و خوش بود. زنی که زیبا نبود، اندامش تناسب نداشت، خالهزنک نبود و اشتیاقی به تمیز کردن خانه نداشت. خانهدار بود و کدبانو نبود. زن سی سال خامخوار بود و هرگز غذایی نپخته بود. عادی بود اما عاصی نبود. معلم به این زن نگاه کرد و با وجود فقیر شدن در یک روز، دوباره عاشق شد. زن گفت: «پیر شدیم و سفر نرفتیم. پیر شدیم و میشود با این سیلی جبران مرخصیهای نگرفته و راههای نرفته را بکنیم. پیر شدیم و جز خانه چیزی نداریم و میشود بفروشیم و خانهبهدوش سفر کنیم. کاش زودتر اخراج میشدی شوهر!» مرد سی سال ماشین نداشت. خانه فروخت و کاروان خرید. کاروانی که تخت و آشپزخانهی سرپایی و دستشویی داشت. زن از نو بیست ساله و مرد رانندگی بلد شد. کنار علف، بوی خاک بلند شده از باران به مشامشان میرسید و هوس نان و پنیر و گوجه میکردند. در کاروان میخوابیدند و صبح کنار رود بیدار میشدند. در این نقطه هیچ خبر بدی وجود نداشت. در این نقطه مهم نبود که پسر بیادب روزی کارمند و رئیس و سرپرست و تصمیمگیر احمق میشد.