
من حقوق خواندهام ولی تا امروز هیچ سود و منفعتی برای همنوعانم نداشتهام
خلاص
نویسنده : هانیه خندقآبادی
خوابم شده بود چهار- پنج ساعت در شبانهروز. یک کولهپشتی سنگین هم داشتم برای حمل جزوهها و کتابها به اداره. نمیشد همان جا باشند؛ چون هر روز لازمشان داشتم. فکر میکردم این اصلا مسئلهی مهمی نیست. مهم این است که بیست و هشت آذر خلاص میشوم.
گنجایش حافظهام به مشکل خورده بود و تشخیص واضحات در روزمرگیهایم مشکلتر شده بود. صبح مسواکم را اشتباه برمیداشتم. یعنی حتی رنگها را هم درست تشخیص نمیدادم. فقط یک بار احساس کردم چقدر مسواکم سفت شده که دیدم اصلا مسواک من نیست! شستم و سر جایش گذاشتم و در همان لحظه به این فکر میکردم که مهم نیست. بیست و هشت آذر خلاص میشوم.
با یکی از اساتید از طریق ویس تلگرام صحبت میکردم. لابهلای حرفهایم گفتم «تایم» که تذکر داد: «باید بگی زمان!» ناگفته نماند از آن اساتیدی است که تأکید بیحد به استفادهی درست از زبان فارسی دارد و به شکل غریبی با اشعار حافظ و مولانا سرگرم است. اعتراض کردم: «من کی گفتم تایم؟» اما گفته بودم و بماند که چقدر خجالتزده شدم بابت این حجم از گیجی! در واقع همان لحظه از حافظهام پاک شده بود. البته خودم را دلداری میدادم که حتما ذهنم خسته است. مهم این است که بیست و هشت آذر خلاص میشوم.
هنوز روز موعود نرسیده بود که تعویق گریبان ما منتظران را گرفت و به بیست و چند اسفند منتقل شد. اسکودا در یک اطلاعیه اعلام کرد: «دلیل این تعویق نابهنگام شیوع کرونا است!» انگار نه انگار کووید نوزده قریب یک سال است مهمان نامیمون کار و زندگی ما شده. به هر حال فرصت زیادی برای استراحت نبود. با محدودیتهای پیشآمده به واسطهی ظهور این پاندمی وقتنشناس و با وجود نزدیکشدن سال نو- هر چند بوی تعطیلات آنچنان هم به مشامم نمیرسید- تعویق دوم مثل یک غول بیشاخ و دم بر سرمان آوار شد. به این امید که اواخر فروردین به حتم از شدت شیوع کرونا کاسته میشود و چه خیال خامی! نیمهشب دوازده فروردین بود که دوستی پیام تبریک فرستاد: «عزیزم عیدت مبارک!» جملهاش را بارها در مغزم مرور کردم: «مگر عید است؟ تولد کدام امام است که من نفهمیدهام؟» در واقع برای من نه خبری از تعطیلات بود، نه حال و هوای عید نوروز را درک کرده بودم و نه حتی شوق دانلود فیلم ترسناک جدید را داشتم که با التماسهایم تا دیروقت برای تماشایش بیدار بمانیم. البته با چاشنی استدلالهای علمی که این ژانر پر از استرس را نباید تنها دید که مغز به شکل دست و دلبازانهای آدرنالین ترشح میکند که روا نیست این حجم پرسود، تنها نصیب مغز من شود که آدم تکخوری نیستم! البته این هم دیگر برای من مهم نبود، چون بیست فروردین خلاص میشدم.
بالاخره نوزده فروردین با هر مشقتی رسید. بیهیچ شباهتی به روزهای یکسال و یکماه گذشته. خستگی روحی، حبسهای خانگی خودخواسته برای مطالعهی بیشتر و از همه بدتر از دستدادن دائمی شغلم در روزگار سخت مالی با همراهی کروناجان- دوست نهچندان مهربان این روزهای زندگیام- باعث ترافیک فکریام شده بود. اما همچنان سعی میکردم در ساعات باقیمانده روحیهام را حفظ کنم و امید و توکل به خداوند را از دست ندهم که به قطع نیمنگاهش کافی بود برای رسیدن به بزرگترین هدفم که سالها عمرم را برایش صرف کرده بودم که بخوانم و بدانم. که انزوا را انتخاب کرده بودم تا مبادا فراموش کنم چه شبهایی تا صبح کتابها را زیر و رو کردم به دنبال رسیدن به نزدیکترین استدلال منطقی به قانون در نظریات اختلافی حوزهی دکترین حقوقی. کمتر از دهساعت به شروع سختترین کنکور کشوری مانده بود که در کمال ناباوری پیام لغو کنکور متقاضیان آزمون وکالت نود و نه در فروردین هزار و چهارصد به دستم رسید. باور نکردم. گفتم شایعه است. انگار نمیخواستم قبول کنم روح و روانم به بازی گرفته شده. که نمیخواستم خودم و لحظات عمر و جوانیام را بازیچهی بیکفایتیها و بیتدبیریها و شاید هم دشمنیها و غرضورزیها ببینم. انگار زمان ایستاده بود. کاش چند ساعت به جلو میرفت. مثلا صبح کنکور بود و من در حال سر و کلهزدن با سؤالات قانون مدنی بودم. یا در دلم آشوب سؤالات قوانین خاص آیین دادرسی مدنی برپا بود. یا وقتی چشمم به سؤالات قانون تجارت روشن میشد، یادی میکردم از استاد بزرگواری که هرگز نتوانست جواب سؤالات من در باب اسناد تجاری را بدهد و همین شد که من برای همیشه عضو غائب کلاس تجارت شدم که باعث شد یاد بگیرم معترض نباشم و جواب سؤالاتم را در کتب مرجع بکاوم! یا اصلا صورت مسئله را پاک میکردم که من را چه به دنیای خشک و پیچیدهی وکالت؟ باید در همان مسیر کمفراز و نشیب و خوشرنگ و لعاب هنری میماندم؛ با آن دغدغههای باکلاسش. مثل نایابشدن مارکر کوپیک و ذغال طراحی رامبراند یا گرانی بیحساب مدادرنگی پلیکروم فابرکاستل یا کاغذ سوئدی. یا در نهایت زومکردن روی انواع ژستها و استایلهای هنری که کدامشان بیشتر به من میآید! اما حالا که تقدیر برای من جور دیگری رقم خورده و فقط تا نیمههای راه آورده، روا نیست رفیق نیمهراه کتابهایی شوم که من را از تاریکی جهل به روشنایی آگاهی رساندهاند. این همنشینهای زبانبستهی بیآزار که هرگز نتوانستم پشت کنم به همهی لحظههایی که پا به پای من با سکوت پرصدایشان در درونم غوغا به پا میکردند و حتی با وجود اعتراض اطرافیان لحظهای به کنار گذاشتنشان فکر نکرده بودم؛ چه برسد به اینکه برای همیشه ببوسمشان و بگذارمشان روی طاقچه در دید عموم! که با زبان بیزبانی بگویم بله! من یک حقوقخوانم! حقوق خواندهام ولی تا امروز هیچ سود و منفعتی برای همنوعانم نداشتهام! این افکار مرا میترساند و زمانی که به مغزم حملهور میشوند، هیج جوابی برایشان ندارم و کاملا در برابرشان بیدفاع میشوم! اصلا میدانید چیست؛ نسل من حکایت انسانهای از اینجا مانده و از آنجا راندهاند. نسل دههی شصت که به گفتهی معاوناول رئیسجمهور سابق نسل دردسرسازی هستیم. هم برای خودمان، هم برای خودشان. ما باید سالها در صف انتظار بمانیم؛ با این ترس که شاید هرگز نوبتمان نشود. با همهی این تفاسیر، ما همان نسلی هستیم که به راحتی از رسیدن به آرزوهایمان دست نکشیدیم. با وجود غافلگیریهای مداوم جنگیدیم برای صبح بیستم فروردین. برای برنامهریزیهای همیشه بینتیجه و برای گذران این شبانهروزهای فرسایشی که روحمان را مچاله کرده.
به سقف خیره شده بودم و با همین افکار درگیر بودم. خدا را شکر کردم که هنوز تخریب روحی به جسمم سرایت نکرده. البته تا سه و نیم صبح که معدهام خونریزی کرد.