
قطعهی دوم قصهی کوچهی سیدها به قلم فرزانهسادات حیدری
صادرکات
بعدها که کوچههایمان رنگ شهرنشینی به خود گرفت و آسفالت شد، یک مسجد دیگر توی میلان سوم ساختند که هم قشنگ بود و هم نوساز. اسمش بلال بود و اندازهی قمر بنیهاشم محبوب نبود. مردم مسجدی را بیشتر دوست داشتند که صبحها توی زیرزمینش بارفیکس و کاراته تمرین کنند و شبها از زیر سقف حسینیهاش دلهایشان را روانهی کربلا کنند. توی چشم مردم میلان اول مسجدی که کارت بسیج صادر نکند، مسجد باحالی نیست. همهی محرمهای دورهی نوجوانیام، آن کسی که توی مسجد قمر بنیهاشم چای بعد روضه میداد دست گریهکن حضرت سیدالشهدا من بودم؛ همان دخترک قندپخشکن مسجد کوچهی سیدها.
نوزده ساله بودم و حوزه درس میخواندم و به قول مادربزرگم با خانومجلسهایها نشست و برخاست داشتم و دیگر به کل پایم از مسجد قطع شده بود. امامجماعت قدیم مسجد عوض شده بود و امامجماعت جدید را نمیشناختم. یکی دو تا از پیرزنهای مسجدی هم از دنیا رفته بودند. همانها که همیشه بعد از نماز، هر دو دستشان را طرفم دراز میکردند و دستم را بین دستهای حنابستهشان فشار میدادند و تقبلالله میگفتند. پیرزنهای نازنین عادتشان بود که بعد از این کار، بوسهای به انگشت سبابه بزنند و بعد انگشت را بچسبانند به پیشانیشان.
هر روز توی حوزهمان نماز جماعت داشتیم. حاجآقای قاسمی- استاد فقه مدرسهی آقای موسوینژاد- ظهرها میآمد حوزه و امامجماعت ما میشد ولی من یک ماهی میشد که نمازم را فوریفوتی و فرادا میخواندم و قبل از آمدن آقای قاسمی، از حوزه میزدم بیرون. سر کوچهی آیتالله بهجت هفت، حاجآقا را میدیدم که به سمت حوزهی ما پا تند کردهاند. عین قرقی از کنار حاجآقا رد میشدم و تا سر چهارراه شهدا تختهگاز میرفتم. توی ایستگاه باغ نادری، چشمانتظار خط بیست و پنج یا دوازده میایستادم و هر کدام که زودتر میآمد، میپریدم بالا. ایستگاه چهارراه ابوطالب با اتوبوس و مسافرهایش خداحافظی میکردم و از دو تا چراغقرمز چهارراه، عین آدمهای متشخص رد میشدم. کوچهی سوم از خیابان کلاهدوز میپیچیدم داخل و دویست سیصد متر بعد، تازه میرسیدم به آموزشگاه رانندگی بشارت. برادرم محسن توی این آموزشگاه گواهینامهاش را گرفته بود و آیه آمده بود که من هم باید توی همین آموزشگاه ثبت نام کنم و تصدیق بگیرم.
اولین جلسهی تمرین رانندگی بود. با خانم ملکی توی پراید سفیدش نشستیم و او ماشین را از جلوی در همیشه شلوغ آموزشگاه حرکت داد و دو تا کوچه پایینتر نگه داشت. کوچه خلوت بود و هر از گاهی یک ماشین روی سکوت کوچه خط میانداخت. جلوی چند تا خانهی خالی و نیمهمتروک، من و خانم ملکی جایمان را با هم عوض کردیم. وقتی پشت فرمان جاگیر شدم، خانم ملکی آموزش را به جای «بسمالله» با «صادرکات» شروع کرد. اولین حرف، تنظیم صندلی بود و چه خوب که آن را همان اول کار یادم داد؛ چون از وقتی جاگیر شده بودم، صندلی روی حالت پیشفرض خانم ملکی بود و زانوهایم روی خرخرهی فرمان گیر کرده بود و تکان نمیخورد. حرف بعدی «آ» بود. دستم را گذاشتم روی آینهی وسط و تنظیمش کردم، جوری که کل شیشهی عقب توی آینه جا شود. تنظیم آینه که تمام شد، سردر یک مسجد مظلوم نشسته بود وسط آینه. آن لحظه تنها لغتی که برای وصف مسجد گیرم آمد «مظلوم» بود. مسجد به سفارش یکی از بانکها توی یک کوچهی فرعی و کمتردد ساخته شده بود و بیهمسایگیاش توی ذوق میزد. پشتسر مسجد، آپارتمانهای بیقواره و درازی بود که هیچ راه ورودی به کوچهی مسجد نداشتند. از دلم گذشت که صاحب آن خانهها نمیتوانند ماهیهای این دریا باشند.
روزهای آخر بهار بود و هوا بوی تابستان میداد. دو ماه از آخرین تمرینم با ماشین خانم ملکی میگذشت ولی من هنوز مشتری پر و پا قرص آن محله بودم. کارم این بود که هر ده روز یک بار میرفتم آموزشگاه، پشت ماشین امتحان مینشستم و صادرکات را چشمبسته رعایت میکردم. بعد استارت میزدم و دندهی یک را با اجازهی خودم، دو و دندهی دو را با اجازهی جناب افسر، سه میکردم. برای پارک دوبل هم روی سر کچل یک ماشین بیکار کنار خیابان، استاد میشدم. پارک تر و تمیز را تحویل افسر میدادم و افسر هر بار در طرف خودش را باز میکرد و هر بار فاصلهی ماشین تا جدول را نمیپسندید و چشمش را میبست روی تمام اجازههایی که از او گرفته بودم و با دهان یخش میگفت: «برو پایین، مردود شدی!» من همهی آن وقتها با دست و بالی شکسته به خانه برمیگشتم، چون کل مسیر آموزشگاه تا خانه را با افسر توی ذهنم دست به یقه بودم.
یکی از همان روزهای خورشیدنشان، باز به آن کوچه برگشتم. این بار با پدر و مادرم؛ نه برای گلاویز شدن با افسر که برای تحقیق دربارهی یک امر خیر. خانهی آقای خواستگار، توی یکی از همان آپارتمانهای بیقواره بود و اتفاقا خانوادگی، ماهیهای آن دریای مظلوم هم بودند. روزی که عقد کردیم، با هم رفتیم و مسجد را نشانم داد. دو ساعت از نماز ظهر میگذشت و مسجد تعطیل بود اما همسرم کلید داشت. در را باز کردیم و رفتیم داخل. دوطبقه بود و پرنور. فرشهای سبز داشت و شبیه دو تا مسجد محبوب خودم، دلنشین بود. توی مسجد میچرخیدیم که یکی دیگر هم کلید انداخت و آمد داخل. نگو همهی بچههای مسجد، توی دستهکلیدشان، بین کلیدهای خانه و ماشین و موتور، کلید مسجد را هم داشتند.
خیلی هم مظلوم نبود. مسجد را میگویم که خانهی دوم همهی بچههای آن محله بود. آنهایی که برای کنکور میخواندند یا ایام امتحاناتشان بود، عوض کتابخانه میآمدند مسجد و یکی از اتاقهای آنجا را برای خودشان شبیه کتابخانه کرده بودند.
چه شد که آن بچهها کفتر جلد مسجد شدند و غیر از آنجا روی هیچ بام دیگری ننشستند؟ پای آن بچهها را یک روحانی جوان به مسجد باز کرده بود. من شنیدم آن وقتها که مسجد مشتری نداشته و بازارش کساد بوده، امامجماعتش خیلی زحمت کشیده تا مردم را با مسجد آشتی دهد. روضههای فاطمیه و دههی اول و کاروان شام غریبان و مراسمهای احیا و دستهی عزاداری پیاده تا حرم و اردوهای خانوادگی اخلمد، حاصل خوشفکری آن امامجماعت و همکاری آن بچهها بود. حالا آن روحانی رنگ موهای صورتش به سفیدی نشسته و آن بچهها خودشان درس طلبگی میخوانند. مسجد هم عوض یک امامجماعت، پنج شش امامجماعت دارد و در این زمینه به خودکفایی رسیده.
آن روزها مسجد خادم نداشت و آب و جارو و نظافتش با بچهها بود. هر کس به نوبت، هفتهای یکبار مسجد را رفت و روب میکرد. نفسهای تابستان به شماره افتاده بود و یک روز که نوبت خادمی همسرم نبود، دو تایی رفتیم و افتادیم به جان در و دیوار مسجد. من طبقهی بالا را میسابیدم و او طبقهی مردانهی پایین را. انگار که خانهی خودمان باشد، دانهدانه کنارهها را تکاندم و زیرشان را جارو زدم. دو تا گیرهی روسری هم پیدا کردم؛ به اضافهی چند تا فسیل سوسک. با دو تا کشیدهی آبدار، خاک را از روی پشتیها تکاندم و لکهها را از روی شیشهها و آینههای دستشویی پاک کردم. حواسم بود که گرد و غباری که روی قرآنها نشسته را با دستمال استفادهنشده و تمیز بگیرم. کتابهای دعا را به ترتیب قد چیدم و استکانهای توی آبچکان را به آغوش کابینت برگرداندم. سیخهای سوختهی کبریت را از روی اجاق دوشعلهی آشپزخانه جمع کردم و روی قوطیهای چای و قند را برق انداختم. تا اذان صبح چیزی نمانده بود که ما درهای مسجد را قفل کردیم و یک کیسه دستمال کثیف بردیم خانه، با ترکیبی از بوی گلاب و تیرک که توی شامهمان جا خوش کرده بود. یک روز بعد وقتی که بوی تیرک رفته بود و همهجا بوی اسپند میداد، ما دوباره به مسجد برگشتیم. شب ولادت امام رضا بود. این بار نه چایریز بودیم و نه قند پخشکن. نه برای تمدید کارت بسیج آمده بودیم، نه برای درسخواندن. نه مأموم بودیم، نه خادم. ما عروس و دامادی بودیم که مجلس ازدواجمان را توی مسجد برگزار کردیم. بچهمسجدیهایی که از مسجد جز خوبی ندیده بودند و حالا دوست داشتند شروع زندگیشان از یک مکان پرنور باشد. از خانهیخدا، از مسجد نورالمهدی...
پانوشت: وقتی در جلسهی اول آموزش رانندگی پشت فرمان بنشینید، مربیتان برای اولین درس «صادرکات» به شما یاد میدهد. صادرکات مخفف مراحل راهانداختن یک خودرو است؛ تنظیم صندلی، تعدیل آینهی وسط، خلاصکردن دنده، روشنکردن ماشین، بستن کمربند، آماده شدن برای حرکت با استفاده از دندهی یک و راهنمای سمت چپ و صدالبته خواباندن ترمزدستی.