
قصهی حسین پسر غلامحسین
دلبر سردار دلها
من آفریده شدهام برای دفاع و تا جنگ هست در این راه خواهم ماند
نویسنده : سمیه جلیلوند
بعد از مراسم تشییع و خاکسپاری حاجقاسم در کنار مزار شهید محمدحسین یوسفاللهی این سؤال مثل خوره افتاد به جانم: چرا شهید یوسفاللهی؟ این همه شهید برجسته! این همه عالم وارسته! این همه مکان مقدس! چرا وصیت سردار این بود که حتما باید کنار شهیدی دفن شود که تا آن موقع کمتر کسی حتی نامش را شنیده بود؟ چه ویژگیهایی این شهید داشت که توانسته بود دل اسطورهای را ببرد که قلوب احرار عالم در تسخیر نام و یادش جاودانه است؟ چه کسی فکر میکرد سردار دلها خودش در بند سرداری باشد که دلش را به احسن وجه فرماندهی میکند؟
مدتی گذشت تا اینکه در یکی از کتابهای خاطرات حاجقاسم خواندم: جمعی از سردارهای سپاه به دیدار یکی از علما میروند تا نصیحتشان کند. وقتی حرف سردار به میان میآید، آن عالم میگوید: «حاجقاسم به عالم بالا وصل است و استادی دارد که گرهی کارهایش توسط آن استاد باز میشود.» منظور این عالم ربانی از آن استاد آسمانی کسی نبود جز شهید محمدحسین یوسفاللهی.
با دیدن این جمله انگار از چاله درآمدم و به چاه افتادم. عطشم برای شناخت شهید یوسفاللهی چند برابر شد. در اینترنت جستوجو کردم و خیلی زود کتاب متعلق به شهید را پیدا کردم: «حسین پسر غلامحسین» با تصویری زیبا از شهید که روی جلدش نقش بسته بود.
وقتی کتاب به دستم رسید، اول یک دل سیر به تصویر روی جلد و عکسهای داخل کتاب نگاه کردم، بلکه هنگام خواندنش بتوانم همهی وقایع را خوب در ذهنم تصویرسازی کنم. چون قرار بود با شخصیت بزرگی آشنا شوم، میبایست به بهترین نحو کتاب را مطالعه میکردم.
به راستی همهی خصوصیات ممتاز و فضایل اخلاقی و معنوی که در شهدا وجود دارد، خدا تمام و کمال در ضمیر پاک شهید محمدحسین یوسفاللهی به ودیعه نهاده بود و به قول دوستانش؛ این ستارهی کرمانی نوری داشت مختص خودش. سخن در مدح شیرمردی است که در شب نزول قرآن و در اوج بارش رحمت الهی متولد شد. لالاییاش آیات کلامالله و کمیل ولیالله بود و چاشنی شیرش روضهی علیاصغر و اشک بر مصیبت سید و سالار شهیدان. محمدحسین با قرآن و نهجالبلاغه مأنوس بود و در نوجوانی به جمع انقلابیها پیوست. با وجود اینکه از همهی نعم دنیا برخوردار بود، پشت به دنیا کرد و جملهای ماندگار از خود به یادگار گذاشت: «بگذارید دنیا برای اهلش بماند.» عقیدهی محمدحسین از همان عصر جوانی این بود که «حسین پسر غلامحسین آفریده شده برای دفاع و تا جنگ هست در این راه خواهم ماند.»
شهید یوسفاللهی بندهای از بندههای خوب خدا بود که نماز شبش ترک نمیشد، حتی در بحرانیترین شرایط. فرقی نمیکرد کجا باشد و در چه شرایطی قرار داشته باشد. نیمهشب زیر باران شدید یا زیر رگبار دشمن. نماز شب را حتما باید میخواند.
شهید یوسفاللهی مجاهدی بود مخلص که در اطلاعاتعملیات مثل پدری مهربان نیروهایش را زیر پر و بال خود میگرفت و محبت پدرانهاش را نسبت به آنها بذل میکرد. به اذعان خیلی از همرزمهایش یکی از انگیزههای قوی بچهها برای ماندن در اطلاعات لشکر ثارالله کرمان با آن همه وظایف سخت و دشوار حضور محمدحسین بود. از قرار کتاب، مهمترین و برجستهترین خصوصیتی که در این شهید والامقام وجود داشت، واکنش به موقع و البته درست نسبت به حوادث و اخبار بود. بماند که سیم شهید محمدحسین یوسفاللهی وصل بود به عرش آسمان. مثلا آنجا که به حاجقاسم میگفت: «حضرت زینب به من گفته ما در این عملیات پیروز میشویم.» یا آن زمان که خبر بازگشت پیکر دو نفر از دوستانش را داد و از قضا همان هم شد و پیکرهایشان را آب به عقب آورد. عجبا که دلبر سردار دلها محل خاکسپاریاش را هم به برادرش نشان داده بود و حتی از زمان شهادتش هم خبر داشت. روزی به حاجقاسم گفته بود: «این آخرین عملیاتی است که من در آن شرکت میکنم.» به علاوهی کلی پیشبینیهای دقیق دیگر. همهی اینها نشان از ارتباط قلبی شهید یوسفاللهی با حضرت زینب داشت.
اینها قطعهای کوتاه از قصهی بلند زندگی قهرمانی است که برای شهادت خود بیقرار بود. آنقدر بیقرار که در آخرین روزهای حیات دنیویاش با تن مجروح از بیمارستان فرار کرد تا در عملیات شرکت کند. عملیات آخر. به خانه رفت و با خانواده خداحافظی کرد و رو به مادرش گفت: «برای آخرین بار خوب نگاهم کن که دیگر مرا نمیبینی.»
با خواندن «حسین پسر غلامحسین» و تدبر بیشتر در خاطرههای احلی منالعسل این شهید گرانقدر تا حدی جواب سؤالم را گرفتم، ولی هنوز برای شناخت کاملتر نسل طیب و طاهری که در فضای جبهه و جنگ تنفس کرده راه دور و درازی در پیش دارم. قطع به یقین آنکه توانسته بود دل سردار دلها را ببرد، قلهی اول معرفت بیشتر من نسبت به جمیع ستارههای سپهر همیشه لاجوردی شهادت است. این سلسلهجبال عظیم و باشکوه، چیزی که زیاد دارد قله است. از #حسین پسر غلامحسین بگیر تا #قاسم پسر حسن. حسین حسین حسین! قاسم به گوشم...