
هر سال اوایل اردیبهشت و اواخر دی خوابش را میبینم
خیمهی جهاد
من راز سعادتی که نصیبم شده را نمیدانم ولی هر بار گرهای از کار بستهی دنیا و آخرتم باز میشود
نویسنده : سایه سیفی
همه چیز از یک خواب زمستانی شروع شد. یک رؤیای سراسر آبی که یادآوریاش هم مرا آرام میکند. چند شهید آورده بودند. من با چادر بلندی که به سر داشتم، خیابانها را برای پیدا کردن کاروان بدرقه، یکی پس از دیگری رد میکردم. صدای صلوات بلند بود و عطر گل محمدی از همهی زاویههای خواب به مشامم میرسید. یک مسیر طولانی را دویده بودم اما نه پایم خسته بود و نه پایین چادرم خاکی شده بود. بارها از نفس افتاده بودم و هنوز مشتاق رسیدن بودم. از کوچههایی رد شدم که نام شهید زینتشان داده بود. از مقابل خانههایی که دیوارهایشان را با پارچهی مشکی پوشانده بودند و حجلهی شهدایی را دیدم که اینور و آنور پابرجا بود. خواب عجیبم به شکل غریبی واقعی بود. همهی صحنهها را در روزهای کودکی تجربه کرده بودم. حس غربت نمیکردم. احساس نمیکردم غریبم. ریز به ریز خواب را یادم هست، حتی سوت خمپاره و آژیر خطر را. خلوت کوچهها مرا نمیترساند و زخم زانوها و دستهای بر زمین ساییده شدهام مرا از رفتن متوقف نمیکرد. هر چه جلوتر میرفتم دورتر میشدم و هر چه آواها نزدیکتر میشد مبهمتر میشنیدمشان. چشمهایم را بستم و برای آنکه تمرکزم بیشتر شود، فریاد پریشانیام را در گلوی عطشزدهام زندانی کردم. طولی نکشید که پشت پلکهای مستأصلم ناگهان همه چیز سیاه شد و خوف تنهایی همهی وجودم را فرا گرفت. جیرجیر لولای پنجرههای خانهی ته کوچه و حزن آن بانگ اللهاکبر اندوهبار، مرا به خود آورد. از چشمهای بستهام بیرون پریدم. در چشم بر هم زدنی وارد میدان بزرگی شدم که اطرافش پر از پرچمهای طلایی بود که در باد میرقصیدند و انبوه زنهایی که پوشیه زده بودند و مردهایی که دایره تشکیل داده بودند تا به سبک سینهزنیهای جنوب برای آن شهدا عزاداری کنند. حالا قامتم از همهی جمعیت بلندتر شده بود و تمام اتفاقات ریز و درشت پیش رو در دایرهی نگاه نگران من جمع شده بود.
رفتم تا از بین آنهایی که اطراف کجاوهی پیکر او هرولهوار به اینسو و آنسو میدویدند عبور کنم. از بالا خودم را نگاه میکردم که دست بر زانو، پایین پای او نشسته بودم و چادرم درست مثل خیمهای که حریمی را بپوشاند مرا احاطه کرده بود. گوشهایم دیگر نمیشنید. نه شیونی بود و نه همهمهای. اشک پهنای صورتم را تر کرده بود. بغضم را با همهی قدرت همنوای آهی که تمامی نداشت فریاد کشیدم. داغی بر دلم نشسته بود که تمام مساحت جگرم را میسوزاند. صدای سلام او اما آرامم کرد و زمان با تلاقی نگاه ما به یکدیگر از حرکت ایستاد. او حرف میزد و چشمهای مبهوت من از سیاحت چهرهی نورانیاش سیر نمیشد. او حرف میزد و من بدون اینکه زبانش را بفهمم فقط گوش میکردم.
قبر را آماده کرده بودند. چهار مرد قویجثه آمدند تا شهیدی را که داشت با من حرف میزد ببرند و هر چه بلندتر میگفتم «او را نبرید! نمیبینید دارد نفس میکشد؟» توجه نمیکردند. دامن هر زنی را برای التماس میکشیدم. با همان زبانی که نمیدانستم چیزهایی میگفتند که کلمهی «جهاد» در آن مشترک بود و من فکر میکردم منظورشان از جهاد همان جهاد و مجاهدت و شهادت است. او را نمیشناختم اما مثال پروانه دورادور تابوت به پرواز درآمدهاش طواف میکردم. یک بار وقتی صدای اذان بلند شد. بار دوم هنگامی که جماعت صف کشیدند برای نماز و آنگاه که دستم را برای قنوت بالا گرفتم از خواب پریدم و دوباره خودم را به خواب زدم ولی دیگر فایدهای نداشت. بیدار شده بودم و صدای اذان از مسجد محل شنیده میشد. آنقدر درگیر فضای خواب شده بودم که قبل از هر چیز «جهاد» را سرچ کردم. او را با همان نگاه، همان لبخند و همان آرامش یافتم. بلافاصله همهی حرفهایش در ذهنم ترجمه شد. تازه داشتم میفهمیدم چهها از زبان جهاد شنیدهام. سه روز از شهادتش میگذشت. سیل اشکهایم بند نمیآمد. ناخودآگاه لبم به گفتن سلام باز شد. هنوز پشیمانم از واجبی که در خواب بهجا نیاورده بودم.
هر سال اوایل اردیبهشت و اواخر دی خوابش را میبینم و هر بار انس بیشتری با او میگیرم. نمیدانم از کجا مطلع میشود بیراه میروم که هر بار با آیهای مرتبط با احوالم از خواب غفلت بیدارم میکند. از کجا حس میکند دلم گرفته که هنوز زبان به شکوه باز نکرده، رؤیای لبخندش همهی خیال مشوشم را آرام میکند؟ من راز سعادتی که نصیبم شده را نمیدانم ولی هر بار گرهای از کار بستهی دنیا و آخرتم باز میشود.