
دربارهی عاشقانهی سیاسی «لیدی ال» با حضور افتخاری حبیبه جعفریان
طغیان عشق
مغولستان خارجی چطور جای نورتریپتیلین را برای ما پر میکند؟
نویسنده : زهرا تدین
عینالقضات همدانی در اثر معروف خود «رسالهی لوایح» دربارهی عشق و عقل میگوید: «دیدهی عقل از ادراک حقیقت عشق، محجوب است. عقل را قوت دیدن نور عشق نباشد، زیرا که عشق در مرتبهی ماورای عقل است و خود در طوری دیگر؛ عقل را قوت ادراک او نتواند بود. عشق دری است در صدف جان نهان و جان در دریای قضا غوص کرده؛ عقل بر ساحل دریای قضا متوقف میشود و از خوف نهنگان بلا، قدم پیش نتواند نهاد.» این تضاد و تقابل بین عشق و عقل، در ادبیات ما نه تنها کمسابقه نیست، بلکه بارها به آن پرداخته شده. حضرت سعدی مینویسد: «آنجا که عشق خیمه زند جای عقل نیست، غوغا بود دو پادشه اندر ولایتی؛ وانگه که عشق دست تطاول دراز کرد، معلوم شد که عقل ندارد کفایتی» و صائب تبریزی اذعان میکند: «عقل را دیوانه میدانیم ما، عشق را فرزانه میدانیم ما». حافظ، عطار، مولانا و خیلیهای دیگر هم حرفهای مشابهی زدهاند. اما توصیف جدال میان عشق و آرمان، کاری است که رومن گاری در «لیدی ال» کرده است. این جدال شاید برای ما اهالی جغرافیایی که در آن عشق بیشتر موتور محرکهی آرمانها بوده تا مانعی بر سر راهشان، کمی عجیب به نظر برسد اما نتیجهاش همان است که عینالقضات و دیگران گفتهاند؛ باز هم برتری عشق. این رمان، داستان دلدادگی دو جوان مبارز به نامهای آنت و آرمان در اواخر قرن نوزدهم است. «آنت بودن» در کوچهی لاپ به دنیا میآید. با پدری درشتاستخوان که مست و مخمور بالای تختش مینشیند و به دخترک میگوید: «تنها سه چیز در دنیا هست که ارزش دارد آدم به خاطرش زندگی کند یا بمیرد؛ آزادی، برابری و برادری». کودکی آنت با بوی الکل و فریادهای مردانی که شعارهای آنارشیستی سر میدهند و حملات وقت و بیوقت پلیس به خانهیشان سپری میشود. او در سیزده سالگی مادر مسلولش را از دست میدهد و با پیشنهادهای بیشرمانهی پدرش دربارهی اینکه چقدر ضروری است تا والدین و فرزندان، خود را از قید و بند روابط بورژوآیی رها کنند، مواجه میشود. در پانزده سالگی جسد پدرش را در حالی که کاردی در پشتش فرو رفته، از آبهای گلآلود رود سن میگیرند و آنت بعد از مدتی همکاری با پااندازان کوچهی لاپ، با مردی آشنا میشود که تنها پسر خانوادهی آبرومند و محافظهکاری از شهر رن است و به تکاندهندهترین و خشنترین وجه با کلیسا و مدرسهی علوم دینی قطع رابطه کرده و آنارشیت شده. «آرمان دنی» بعدها در کتاب «عصر شورش» مینویسد که به هنگام گردش در محلات فقیرنشین پاریس، در بین میگساران، فواحش و خاکسترنشینان بوده که نفرت عمیقی نسبت به بیعدالتی، رنج و فقر، نومیدی و زشتی بر وی غلبه میکند و به این عزم راسخ میرسد که نباید برای بهبود این اوضاع در انتظار مرحمت آسمان نشست. آرمان، هر چیزی و نیز آنت را برای دستیابی به اهداف خود میخواهد؛ حال آنکه آنت، زنی عاشق است که برای رضایت معشوق حاضر به انجام هر کاری منجمله جعل هویت و دزدی از اشراف میشود. در نهایت بعد از سالها کشمکش و مبارزه، آنت که حالا دیگر «لیدی ال» نام دارد، آرمان را برای همیشه در صندوقچهای زندانی کرده و سالهای سال با مردهی معشوق خود زندگی میکند. گذشته از عشق جنونآمیز این زن، شاید بتوان دلیل شکست آرمان را در ضعف عقایدش هم دانست. کتابهای مبانی سیاست میگویند: «آنارشیسم برخلاف باور عامه لزوما به معنای جامعهی بینظم نیست بلکه علاوه بر ضدیت با انحصار قدرت، هر گونه سلسلهمراتب را نیز رد میکند» اما سؤال اصلی این است که تا وقتی تاکتیک بسیاری از گروههای آنارشیست توسل به خشونت برای تغییر باشد، نتیجه چه خواهد بود جز انفجار و ترور و غارت و آشوب؟ به همین خاطر در «لیدی ال» میخوانیم، آرمان به عنوان نماد آنارشیسمی که میخواهد از راه زشتی به زیبایی برسد و صلح و عدالت را جهانی کند، از نماد زیبایی احساسات بشری، یعنی عشق شکست میخورد. انگار فضائل و زیباییها خود متعرض این راه و روش میشوند و در سکانس آخر در برابر به لجن کشیده شدن خود طغیان میکنند و کلید را به دست عشق میدهند تا در را به روی آرمان قفل کند. آنت در یک لحظه تصمیم میگیرد علاقهی خود را بر شعارهای آرمان پیروز کند و این تصمیم به قدری رمانتیک، خشونتبار و تراژیک است که میشود آن را یکی از متفاوتترین پایانبندیهای دنیای ادبیات دانست. حبیبه جعفریان جایی دربارهی «خداحافظ گاری کوپر» گفته: «این کتاب اول سعی میکند ثابت کند که باید مخالفخوانی کنی، هیچی را جدی نگیری، غیر از همه باشی و چنان تختگاز این کار را شروع میکند که شکی در درست بودنش نکنی و بعد همانطور آرامآرام که جلو میرود نشانمان میدهد که این چه زحمت بیعاقبت و بیهودهای است. انگار میخواهد همین را به تو نشان بدهد؛ بیهودگی عصیان را. نویسنده میداند دارد همهی آن ادعاهایی را که کرده بود زیر سؤال میبرد و همهی قولهایی را که داده بود نقض میکند و همهی بیانیههایی را که داده بود خط میزند. حتی نه به این معنی که بگوید خلافش درست است؛ نه. یا بگوید پس حالا بیایید این کار را بکنیم؛ نه. به این معنی که دیدید نمیشود؟ دیدید ناممکن است؟ خوبتان شد؟ خب پس یک وقت هوس نکنید از این غلطها بکنید.» به نظرم این همان درونمایهای است که انگار رومن گاری در «لیدی ال» هم میخواهد به ما بفهماند و این وسط ما که به قول حبیبه جعفریان «جوان و خنگ» هستیم، حواسمان یا به آنارشی پرت میشود و یا به رمانتیکبازیهای آبکی داستان. البته که این گناه ما نیست چون هیچ کس به خوبی حبیبه جعفریان نمیتواند کتابی را اینطور عمیق بفهمد و لمس کند و برایمان شرح دهد. هیچ کس جز او نمیتواند با ایدهی مغولستان خارجی لنی یعنی همان قهرمان رمان خداحافظ گاری کوپر، تکنگارهای بنویسد که ما را مجبور کند آن را به جای قرصهای نورتریپتیلین ضد میگرن، هر شب ببلعیم و به این فکر کنیم که کاش صفت «بزرگترین فریبکار ادبی جهان» به جای رومن گاری، به حبیبه جعفریان تعلق میگرفت و ای کاش این خانم نویسنده بود که با اسمهای مستعار زیاد، کتابهای زیادتری مینوشت و اصلا کاش به جای همه فقط او مینوشت. هم از امام موسی و هم از همهی کسانی که پایینتر از صدر قرار دارند. حالا همین طور که دارید پیش خودتان مرا متهم به افراط در تعریف از نویسندهی محبوبم میکنید، بیایید برگردیم به همان بیهودگی عصیان. فکرش را بکنید؛ آرمان که عمری را خرج مبارزه با اشرافیت میکند و از هر بورژوآ و خردهبورژوآیی بیزاری میجوید، عاقبتش میشود یک اسکلت در خانهی یک دوک و بدون آنکه بداند، فرزند و نوههایش میشوند ارکان اصلی همان طبقات حاکم؛ رئیس بانک، اسقف، عضو گارد سلطنتی و وزیر کابینه که همگی از دم محافظهکاران خوبی هستند. سرنوشت رقتانگیزی است. بدبختانه اینکه حالا همهیمان داریم ته دلمان میگوییم حق با رومن گاری است. تقریبا برای ما مسلم شده که همیشه محافظهکارها موفقترند و در دنیای سرمایهداری و حاکمیت اشراف، فرودستان حتی با تلاش فراوان و نشان دادن نبوغ هم نمیتوانند وارد طبقهی برتر شوند. اینها لازم است اما کافی نیست. آنها برای ترفیع باز هم مجبورند به یکی از همان دوک و گندیلها متوسل شوند. باید یکی از همانها دستشان را بگیرد. برای همین است که غالبا چاپلوسها، دوروها و دروغگوها بیش از دیگران راه به جایی میبرند و آنهایی که شجاعت تغییر، مخالفت با نظم حاکم و نفروختن خود را دارند، محکوم به شکستاند. با این همه من فکر میکنم رومن گاری نمیتواند آدم مناسبی برای ناامیدکردن ما باشد. حداقل وقتی که ما بیست سالمان است و هنوز شوری در سر داریم و روی ابرها سیر میکنیم، او نمیتواند به ما تسلیم را بیاموزد. ما ترجیح میدهیم مثل خود رومن، به حرفهای مادرش گوش کنیم که در کودکی به او میگفت: «روزی فرا میرسد که مجبور میشوی شیطانهای تسلیم و تسخیر را به چالش بکشی و بر آنها غلبه کنی» و دلمان میخواهد بیشتر این را ببینیم که پسرکی یتیم در کشوری غیر از وطن خود بالاخره توانست از پس همهی سختیها بربیاید و نویسنده، فیلمنامهنویس، کارگردان، خلبان و حتی دیپلماتی سرشناس شود و آرزوهای مادرش را برآورده کند. ما هنوز در برابر زندگی سرکشی نکردهایم و هنوز شکست نخوردهایم و هنوز تجربهای در چنته نداریم. شاید وقتی که چهل سالمان شد، بتوانیم بپذیریم که این همه تقلا برای هیچ بوده است و سرنوشت رومن گاری معروف هم میتواند به خودکشی با شلیک یک گلوله در سر ختم شود؛ اما حالا و در بیست سالگی نه!