
به قلم معاون فرهنگی سردبیر روزنامهدیواری حق
پا زیر پاییز
نویسنده : زهرا حسنی
وقتی دستگاه بویاییام حتی مولکولهای عطر فسنجان را هم دریافت نکرد، فهمیدم هیچ وقت نباید خیال کنم بالاتر از سیاهی رنگی نیست و دیگر بدتر از این نمیشود؛ چون از همان دم همهی کائنات دست به دست هم میدهند تا ثابت کنند اتفاقا بالاتر از سیاهی، سیاهی غلیظتری هست و بدتر از این هم میشود. هیچ فکرش را نمیکردم که آخرین روز شهریور، دامن برچیند و من دامنکشان تا دشت محلات نروم. هر سال اواخر تابستان یا وسط آفتابگردانها پرسه میزدم، تخمه میچیدم و بوسه میکاشتم روی صورت گلهای ستارهای یا قر و غمزه میآمدم برای سوسنهای چشمسیاه: «چشمهای من شهلاتره یا شما؟» امسال اما قلمروی رفت و آمدم از خانه فراتر نمیرود و زیر چشمهایم چنان سیاهچالهی عمیقی حفر شده که محال است حالاحالاها رخ به سوسنها نشان دهم. چند شب پیش که دمای تبم به چهل و دو درجه رسید، مرگ را به چشم خودم دیدم اما نترسیدم. وقتی همیشه آنطور که دلم میخواسته زندگی کردهام، حالا چه فرقی میکند چگونه بمیرم؟ چیزی که آزارم میدهد، نه سوزش استخوانها است، نه سردرد و سرفههای ممتد؛ بلاتکلیفی است. اینکه یک لحظه سرخوشی ناشی از مصرف مسکن گولم میزند و خیال میکنم خوب شدهام اما به دو ساعت نمیکشد که میفهمم زهی خیال باطل! هنوز با من کار دارد این ویروس منحوس. چنین وضعیت بلاتکلیفی وقتی بدتر میشود که با یک فصل پا در هوا هم مصادف شود. پاییز را میگویم. فصلی که هر سال صبحها از شدت سرما با شال و کلاه خانه را ترک میکنم اما نزدیک ظهر، آفتاب چنان چنگ بر تنم میاندازد که همان یک مانتوی کوفتی را هم به زور تحمل میکنم. آقای اخوان! واقعا با خودتان چه فکری کردید که لقب «پادشاه فصلها» را بستید به دم پاییز؟ من که آن شعر مذکور را نخواندهام ولی گمان میکنم شما هم مثل شاخهای اینستاگرامی دلخوش به عکسهای هنری وسط برگهای نارنجی بودید؛ اگر نه خوب میدانید که زمستان با آن همه شکوه و وجاهت به این لقب سزاوارتر است تا پاییز. حالا اما بحث دیگری دارم. این روزها که گرمای نفسهای مرگ، پشت گوشم را قلقلک میدهد، بیشتر از هر چیز به هنرهای نداشتهام فکر میکنم. مثلا اینکه چرا بلد نیستم شعر بگویم؟ شاید اگر همان اوایل نوجوانی که یکسری جفنگیات موزون به ذهنم میرسید پیاش را گرفته بودم، الان میتوانستم قصیدهای در وصف این روزها بسرایم. حیف دنبالش را نگرفتم و حالا مجبورم به تقلید از وینستون اسمیت در کتاب هزار و نهصد و هشتاد و چهار، آنجا که میگوید «این پیامی است برای آیندگان، برای نیامدگان» بگویم: سلام! پیام مرا از سال هزار و چهارصد دریافت میکنید. از روزهایی که صف شلوغ واکسن بیشتر امید تزریق میکند تا پادتن. بدانید ما همان نسل جنگندیدهایم که هرگز نتوانستیم با جای ترکشهای تنمان برای خودمان اعتبار بخریم اما لعنت بر تاریخ اگر ننویسد که چه مردانه جنگیدیم برای حفظ هویت واژهها. واژههایی از جنس زندگی، شادی، رؤیا. ما که آخرین بار اسم «قرنطینه» را در مستندهای تاریخی شنیده بودیم اما حالا آنقدر به آن عادت کردهایم که دیگر آزادی را پاک از یاد بردهایم. ما که روزها دلواپس جان دوستانمان هستیم و شبها نگران قیمت آرزوهایمان. ما که مجروحیم، خستهایم، پژمردهایم اما ناامید نه. ما که هنوز صبرمان به قامت بلند آرزوست.