
گزارشی دربارهی پروندهی مارادونا در شمارهی یازدهم روزنامهدیواری
دیگوی حق
نویسنده : زهرا حسنی
من از مرگ میترسم. مثل خیلی چیزهای دیگر؛ خون، گربه، ارتفاع. هیچوقت آنقدر شجاع نبودهام که وقتی جایی کم میآورم، آرزوی مرگ کنم؛ چون مطمئن نیستم که آن طرف چیز بهتری انتظارم را بکشد. اگر بخواهم صادق باشم باید بگویم: «حتی مطمئن نیستم اصلا چیزی انتظارم را بکشد!» هر بار که خبر مرگ کسی را میشنوم، ذهنم آشفته میشود و تا مدتها به خودم فکر میکنم؛ به آخرین روز زندگیام. روزی که یحتمل صبح زود از خواب بیدار میشوم، میروم پشت پنجره و در حالی که یک شکلات تلخ را مزهمزه میکنم، بازی گنجشکها روی شاخهی درختها را به تماشا مینشینم. بعد آماده میشوم و خودم را به نزدیکترین دکهی روزنامهفروشی میرسانم. چند تا روزنامه میخرم و روی یکی از نیمکتهای بوستان لاله، تا خود شب، خبرها را مرور میکنم. به خانه که برمیگردم، روزنامهها را میچپانم توی سطل زباله و مثل همیشه به خودم قول میدهم که دیگر هرگز درگیر سیاست نشوم. بعد میروم پرچینترین لباسم را میپوشم، یک آهنگ کلاسیک پرنسسی پلی میکنم و آنقدر میرقصم و میگریم تا بهجای عزرائیل، فرشتهی هانیل بیاید و دستم را در دست خدا بگذارد. تا اینجا همه چیز خوب است اما یک روز، آخرین نفری هم که مرا میشناسد، میمیرد و من برای همیشه فراموش میشوم. فراموششدن شاید تلخترین قسمت مرگ باشد؛ اتفاقی که برای اسطورهها نمیافتد و من به آنها عمیقا غبطه میخورم. مثل «پسر طلایی» که نمیدانم آخرین روز زندگیاش چگونه گذشت اما میدانم عمر نهچندان بلند شصتسالهاش را با چنان جسارتی زندگی کرد که هرگز نمیگذارد پروندهی پرافتخارش، نه در روزنامهدیواری حق، نه در هیچ رسانهی دیگری بسته شود. پنجم آذرماه امسال بود که خبر درگذشت دیگو آرماندو مارادونا آب سردی بر پیکرهی جهان فوتبال ریخت. باور مرگ او، برای ما انسانهای فانی که میل به جاودانگی داریم و میخواهیم با ساختن اسطورههایی نامیرا و توانمند، به نوعی از حس ناامنی و ناتوانی خود بگریزیم، سخت بود و بهراستی که اسطورهها هرگز نمیمیرند. آنها در لحظهلحظهی نمایش جنونآمیز نبوغشان، چیزی را به این دنیای زودگذر اضافه میکنند که تا همیشه ثبت و ضبط خواهد شد. پس نه عجب که روزنامهدیواری حق در دوازده صفحه از یازدهمین شمارهاش به شرح زندگی و مدح افتخارات این ستارهی همیشه جاویدان میپردازد و برای دومین بار، پروندهای به اسم مارادونا میان صفحات خود باز میکند. با مروری بر یادداشتهای این پرونده به خوبی میتوان دریافت؛ آنچه که از مارادونا اسطورهای بیبدیل ساخت، تنها یک چیز بود: عصیان. عصیانی که اگر چه نام دیگو را به دوپینگ و مواد مخدر هم گره زد اما چه جای حسرت که او را به «ضدامپریالیستترین فوتبالیست تاریخ» تبدیل کرد. ولیالله دهقانی در یادداشت ماراکرونا- که میتوان از آن به عنوان بهترین و مفصلترین مطلب این پرونده یاد کرد- مینویسد: «همهی کسانی که عاشق مارادونا هستند یا از او متنفرند، علت عشق و نفرتشان در گلهای مارادونا به بریتانیا در جامجهانی مکزیک خلاصه میشود». چهار سال پیش از آن بازی، جنگی بر سر حاکمیت جزایر فالکلند، میان انگلیس و آرژانتین رخ داد که با شکست دولت آرژانتین به پایان رسید. این شکست سبب ایجاد یأس و سرخوردگی میان مردم آرژانتین شده بود و آنها به قهرمانی نیاز داشتند که بتواند با دست ماورایی خود، غرور ضربهخوردهشان را ترمیم کند. در جامجهانی هزار و نهصد و هشتاد و شش، دو تیم انگلیس و آرژانتین، این بار در قالب فوتبال به مصاف یکدیگر رفتند که مارادونا در آن بازی دو تا از به یادماندنیترین گلهای تاریخ جامجهانی را به ثمر رساند تا بعد از چهار سال، از کشورش اعادهی حیثیت کند. شش دقیقه از آغاز نیمهی دوم بازی گذشته بود که مارادونا با پای چپ خود توپ را از درون محوطهی جریمه خارج کرد و آن را به خورخه والدانو پاس داد. والدانو تلاش کرد مدافعان انگلیسی را رد کند اما در نهایت، یکی از آنها توپ را به سمت دروازهی انگلیس برگرداند. پیتر شیلتون با دست راست خود به هوا پرید تا توپ را مهار کند، در حالی که مارادونا این کار را با دست چپ خود انجام داد و به این ترتیب، توپ را وارد دروازهی شیلتون کرد. خود مارادونا اما اعتقاد داشت این «دست خدا» بود که انتقام آرژانتینیها را از انگلیس گرفت. او برای زدن گل دوم اما مسافتی شصت متری را با دریبل پنج بازیکن انگلیس طی کرد و در آخر، گل معروف به «گل قرن» را هم در قلب دروازهی بریتانیا کاشت. شاید خیلی از کسانی که تا پیش از مرگ مارادونا او را نمیشناختند، چنین صحنههای اعجابانگیزی را تنها در کارتون «فوتبالیستها» دیده بودند اما همانطور که محدثه مظهری در متن «سوباسا یا مارادونا؟» نوشته است، بعد از تماشای ویدئوی این بازی، با خودشان فکر کردند که هیچ بعید نیست ژاپنیها قهرمانهای آن کارتون را بر اساس فوتبال محیرالعقول مارادونا ساخته باشند. دیگو که در خانوادهای ضعیف و محلهای فقیرنشین متولد شده بود، توپ فوتبال برایش نه فقط یک اسباببازی بلکه به منزلهی فرشتهی نجات او و خانوادهاش از آن اوضاع فلاکتبار بود. شاید #خدا نخواست که هیگل قصهی ماجده حائری، آن چک پر از صفرهای درشت را در جیب دیگو بگذارد تا او فقر و محرومیت را با گوشت و پوست و استخوان لمس کند و روزی در جایگاه یک منجی برای تمام مردم ستمدیدهی دنیا ظاهر شود. آری! او باید اینگونه میزیست تا نشانهای باشد از آخرین مردان مبارزی که در دنیای پیش از موبایل، میتوانستند نگاه میلیاردها انسان را به سوی خود جلب کنند و با مرگشان بیش از آنکه چیز خاصی فراموش شود، زیباترین نوستالژیها به جریان بیفتد. او باید اینگونه میزیست تا امروز دههشصتیهای ما خاطرهی همکلاسی مرادینامی را روایت کنند که از فرط عشق به مارادونا، اسم خودش را «مرادیونا» تلفظ میکرد. یا قصهی عکس آدامسیای را بنویسند که اگر طرح رویش شمایل دیگو بود، در ازای بیست تا عکس هم حاضر نمیشدند آن را وسط بگذارند. مارادونا نه لزوما درست اما آزادانه زندگی کرد و همهی قواعد رایج برای تبدیلشدن به یک اسطوره را تغییر داد. گمان نمیکنم مرگ برای او اتفاق غریبی باشد؛ استاد در تمام این سالها داشت با افیون و الکل و هر ابزاری که بلد بود، مرگ را دنبال میکرد. عادت یاغیها همین است: ارتفاع زندگی را فدای طول عمر نمیکنند. دیگو مارادونا شصت سال بیشتر عمر نکرد اما هنگام مرگ، هیچ کار نکرده و آرزوی به جا ماندهای نداشت؛ جز آنکه «کاش یک گل هم با دست راست به انگلیس میزدم!»