
گل نقشبرجستهی قالی هزاررنگ فوتبال
سوباسا یا مارادونا؟
نویسنده : محدثه مظهری
هیچ وقت چندان فوتبالی نبودم. اوج ارتباطم با مستطیل سبز برمیگردد به دورهی علی دایی و خداداد. تازه همان هم به واسطهی خواهر و برادرم و با حضور افتخاری سوباسا اوزارا! فوتبال خارجی را که اصلا نگو! حتی اسمهایشان را هم قاطی میکردم. به نظرم همهشان شبیه هم بودند؛ رونالدو، رونالدینیو، ریوالدو و... هیچ وقت نفهمیدم کدامشان دقیقا کدامشان است! ولی به گمانم از این به بعد لااقل یکی از این اسمها و البته چهرهی صاحبش را هیچ وقت فراموش نکنم؛ دیگو آرماندو مارادونا! هرچند شاید خجالتآور باشد که آدم زمانی کسی را بشناسد که او دیگر نفس نمیکشد اما چه میشود کرد که گاهی فقط مرگ؛ این حقیقت مرموز است که کنجکاومان میکند تا بدانیم آنکه رفت، دقیقا چه کسی بود؟ بعد از وداع ابدی مارادونا با فوتبال، عبارت «دیوانهی دوستداشتنی» حق ترغیبم کرد بیشتر دربارهاش بدانم. منی که کلا از دیوانه بودن و همرنگ جماعت نبودن خوشم میآید! آنچه بعد از دیدن کلیپهای اینستاگرامی از فوتبال مارادونا توجهم را جلب کرد، شباهت بازیاش به شخصیتهای افسانهای کارتون محبوب بچگیهایمان «فوتبالیستها» بود. البته آن موقع که #سوباسا یا #کاکرو یکتنه کلی آدم را دریبل میزدند و بعد با غلبه بر کشف جناب نیوتن، وسط #زمین و #آسمان توپ را شوت میکردند قعر دروازه، ته دلمان در همان عالم بچگی میفهمیدیم که اینها بیشتر حاصل تخیل کارگردان ژاپنی سریال است اما وقتی فیلمهای مارادونا را دیدم، متوجه شدم چشمبادامیهای آن کارتون، خیلی هم بیراه فوتبال را نمایش نداده بودند. میشود که بازیکنی یکتنه هفت- هشت نفر را مثل آبخوردن دریبل بزند و آخرسر هم گل را بکارد همان کنجی که دلش میخواهد! اصلا الان که فکرش را میکنم و سال تولید سریال را جستوجو میکنم، میبینم بعید نیست قهرمانهای آن کارتون را بر اساس فوتبال مارادوانا ساخته باشند! نکتهی دیگری که من را مشتاقانه پای تماشای آن تکهفیلمهای قدیمی مینشاند، جنگندگی بیحد و مرز این ستارهی دههی هشتاد میلادی بود. آن لحظاتی که موقع دریبل زدن، تعادلش را از دست میداد؛ طوری که هر آن احتمال افتادنش را میدادی اما هرگز نمیافتاد و باز، مثل تیر از چله رها شده، به مسیرش ادامه میداد. راستش با آن چهرهی معصومانه و آن قد و قامت نه چندان بلند، مرا یاد پسربچههای شیطانی انداخت که وقتی کسی اسباببازی محبوبشان را برمیدارد، جوری به او چشم میدوزند و دنبالش میدوند که انگار چیزی غیر از آن شخص و اسباببازی توی دستش نمیبینند و حتی درد زمینخوردن را هم احساس نمیکنند. گویا برای مارادونا هم زندگی در همان لحظات خلاصه میشد. به قول خودش: «وقتی وارد زمین میشوی، مشکلات از تو دور میشوند، زندگی دور میشود، همه چیز دور میشود». البته حواشی زندگی دیگوی افسانهای هم گواه همین در لحظه زندگی کردن و قبل و بعد را ندیدن است. انگار هیچ برایش مهم نبود دیگران دربارهاش چه میگویند و چه قضاوتی میکنند.
زندگی این اعجوبهی تکرارنشدنی شاید ابعاد جالب و جذاب اجتماعی، روانشناختی و بهویژه سیاسی داشته باشد اما من آن مارادونایی را دوست دارم که هر بازی را آخرین و تنها فرصت برای #مبارزه میدانست و بهترین نقش را از خود به جا میگذاشت. همین او را تبدیل به نقش برجستهی یک تابلوفرش کرده بود.