عکس آدامسی مارادونا
خیلی دلم هوس خندههای برادری را کرده که نه خدا را باخت و نه دست خدا را
نویسنده : نرگس بحیرایی
تازه حیاط را آبپاشی کرده بودم و داشتم جارو میزدم که محمد و دوستش ابراهیم ذلیلمرده، نفسنفسزنان با عجله وارد شدند. محمد هنوز در را درست پشتسرش نبسته بود که برداشت گفت: «حدس بزن عکس کی درومده؟» گفتم: «رودگولیت!» گفت: «نه بابا! رودگولیت دیگه خر کیه؟» و بعد دستش را برد توی جیبش و عکس مارادونا را درآورد.
آن سالها جذابترین سرگرمی ما بچههای روستا، همین جمعکردن تصاویر فوتبالی داخل آدامسها بود که خدایی این دیگر از همان دههی شصت، دختر و پسر نداشت! بکن و نکن داشت! بد و خوب نداشت! ولی خب! باید سی- چهل تا آدامس میخریدی که شانست میزد و عکس یکیشان #مارادونا درمیآمد.
با عصبانیت به محمد گفتم: «آخه عکس مارادونا رو میذارن تو جیب؟ نمیگی مچاله میشه؟ یه کم از این ذلیلمرده یاد بگیر! ندیدی چقدر باسلیقه عکساشو تو آلبوم چیده!» اما ببین عکس مارادونا چقدر نایاب بود که حتی کلکسیون تصاویر فوتبالی ابراهیم هم عکس آدامسی مارادونا را کم داشت و به قول خودش: «آن مجموعه، بیمارادونا هیچ ارزشی نداشت!»
راستش خیلی ذوق کرده بودم. خود محمد هم بیشتر از من خوشحال بود؛ جوری که عکس مارادونا را برای خودش برداشته بود و آدامسش را دستنخورده نگه داشته بود برای من و مدعی هم بود که این آدامس، بوی گلهای مارادونا به انگلیس را میدهد؛ خل!
این اولین باری بود که محمد از خیر مزهی لذتبخش آدامس فوتبالی میگذشت و آن را به عشق مارادونا به من میبخشید. به محمد سفارش کردم که «حق نداری به هیچکدوم از پسرای کوچه چیزی بگی! از بس روی مخت میرن، آخرش مجبور میشی مارادونا رو وارد بازی کنی!»
محمد در عکسبازی خیلی تبحری نداشت؛ کافی بود مارادونا را وارد بازی کند؛ شک نداشتم که همان دور اول میباختش! فوقش دور دوم! فوق فوقش دور سوم! اما اصرارهای من هیچ فایدهای نکرد؛ چرا که هم محمد دهنلق بود؛ هم ابراهیم ذلیلمرده.
به نیمساعت نکشیده، کل پسرهای کوچه فهمیدند محمد، عکس آدامسی مارادونا را دارد. بماند که خود ابراهیم هم کافی بود! وقتی شنیدم به محمد گفته که حاضر است در ازای عکس مارادونا، بیست تا عکس وسط بگذارد، احتمال دادم که برادر برجامیام بالاخره گول بخورد و مارادونا را وارد معامله کند. ای تف توی اون روحت ذلیلمرده!
این وسط، یکی نبود بگوید «دختر! آخر تو را چه به عکس فوتبالی؟ به جای این همه حرص خوردن، آدامست را بخور و بادکنکت را درست کن!» من اما بیخیال نمیشدم؛ ناسلامتی فوتبالیترین دختر کوچه بودم و از سینهچاکان مارادونا. ملیحه (دختر آمیرزاجعفر ماستفروش) هم گاهگداری همراهیام میکرد ولی به جد میتوانم بگویم که مادرم تنها زن فوتبالی کل روستا بود. نشان به آن نشان که وقتی #عابدزاده پنالتی بازیکن عربستان را مهار کرد، چنان جیغی کشید که مشهدیخدامراد ترسید و بنا کرد به اعتراض: «مگر گناه کردهایم همسایهی شما شدهایم؟» خدامراد بیذوق، اصلا حالیاش نبود که عربستان را شکست دادهایم؛ آنهم بعد از آن همه ادا و اطوار عجیبغریب الدعایه که عوضی انگار در بدنش #استخوان نداشت؛ از بس نرم بود و بهراحتی صد و هشتاد بازی میکرد و #شیرجه میزد و #ژانگولر میرفت! بیشتر میخورد #گربه باشد تا
آدمیزاد!
از مادر فوتبالیام کمک گرفتم تا محمد را نصیحت کند بلکه مارادونا را عکسبازی نبرد، حتی اگر ابراهیم ذلیلمرده، همهی عکسهای آلبومش را به طمع مارادونا وسط بگذارد. البته مادرم به حد کافی مارادونا را میشناخت اما تا آنجا که در توانم بود، پیازداغ پای چپ مارادونا را برایش زیاد کردم تا شاید نصایحش در محمد کارگر شود. هر چند خیلی نمیشد به محمد گیر داد؛ چون وقتی عصبانی میشد یا میخواست گندی بزند، جلوی بقیهی پسرها دماغم را میسوزاند که اصلا دختر را چه به عکسبازی؟ تا سه شمردم، رفتی خونهها! یک، یک و نیم؛ دو، دو و نیم؛ دو و هفتاد و پنج...
آن روز خیلی سعی کردم محمد را از بازی منصرف کنم اما میدانستم گوش نمیکند. کافی بود یکی- دو دور بازی کند. عکس را هم نمیباخت، حسابی کهنهاش میکرد. میشد سه دور، مارادونا را حتما به فنا داده بود!
کمکم تعداد پسرهایی که برای بازی میآمدند زیاد میشد و من که روی ماندن در جمعشان را نداشتم، بدوبدو از سر کوچه برگشتم خانه و منتظر ماندم محمد هم برگردد. اذان مغرب را داده بودند که سر و کلهی خاک و خلی محمد پیدا شد. هیچ حرفی از بازی نمیزد و این یعنی عکسبازی ربطی به تو ندارد. خداخدا میکردم زودتر بخوابد که بتوانم با خیال راحت بروم سروقت عکسها. سر شب که آمد، مراقب بودم ببینم کجا قایمشان میکند.
آنقدر بیدار ماندم تا خوابش برد. جلدی رفتم گوشهی فرش پذیرایی را بالا زدم و عکسها را وارسی کردم؛ از اول به آخر و از آخر به اول. نبود که نبود. آه سردی از نهادم بلند شد. نمیدانم مارادونا را در مقابل چند تا عکس و به چه کسی باخته بود ولی میدانم همه چیز زیر سر آن ذلیلمرده بود؛ ابراهیم!
ماتئوس، پلاتینی، مارسل دسایی، بارهسی، ژانپیر پاپن، والدراما، مارکو فانباستن، کانیجیا، برگکمپ، رونالد کومان، والتر زنگا، دونگا و حتی روبرتو باجوی دماسبی را هم گذاشتم همانجا زیر فرش و فقط دلم به این خوش بود که زودتر صبح بشود، بروم مغازهی فتحاللهخان، آدامس بخرم؛ بلکه داخلش عکس دیگو باشد...
از شانس، فرانک ریکارد درآمد که وقتی چشمم به قیافهی چندشش خورد، یاد آبدهن غلیظش افتادم که با یک پرتاب سهامتیازی، قشنگ رفته بود و نشسته بود روی صورت رودی فولر. آدامس را یک دقیقهای بود که داشتم در دهانم میجویدم و همین که در صف زنانهی همیشه شلوغ بربری، یک لحظه نسرینخانوم (مادر آن ذلیلمرده) را دیدم، به ذهنم رسید یکجوری باید تلافی کنم. دو تا پا داشتم و دو تا هم قرض گرفتم و خودم را سریع رساندم جلوی در خانهشان. آدامس را از دهانم درآوردم، یک تف هم رویش انداختم و با دستی که کم از «دست خدا» نبود، چسباندمش روی زنگ خانهی ابراهیم ذلیلمرده و الفرار!
این کار برایم عکس دیگو نشد اما حسی که بعدش داشتم، شبیه همان حسی بود که مارادونا بعد از گل اولش به انگلیس داشت؛ حس خوش انتقام!
ظهر وقتی مثل هر روز، ابراهیم زنگ خانه را زد و سراغ محمد را گرفت، خودم در را برایش باز کردم و گفتم: «چه خبر ذلیلمرده؟»
- نمیدونم کدوم نامردی، آدامس چسبونده روی زنگ خونهمون!
- محمد هنوز بیدار نشده! بیدار شد بهش میگم بیاد پیشت! این چیزها هم به من ربطی نداره!
این را گفتم و در را به روی ابراهیم ذلیلمرده بستم و به نشانهی شادی، اقلا سه دور، دور حیاط بزرگ خانه چرخیدم و بعدش هم پریدم بغل ننهجون که زیر سایهی بید، نشسته بود به هواخوری!
- خل شدی دختر! حکما خل شدی که اینجوری میپری بغل آدم!
محمد که از چشمهای خمارش میخورد تازه بلند شده باشد، آمد روی ایوان و گفت: «ابراهیم بود؟»
- نه!
- پس کی بود؟
- مارادونا رو باختی آخرشم! نه؟
- دیشب که برگشتم خونه، از الباقی عکسها جداش کردم و گذاشتم لای حافظ چرمی آقاجون!
دیوان چرمی پدربزرگ، حداقل صد سال قدمت داشت و همیشه هم جایش محفوظ بود؛ روی طاقچهی پذیرایی، زیر قرآن ننهجون!
«بسمالله» گفتم و فوت کردم و چند صفحهای که ورق زدم، چشمم افتاد به عکس آدامسی! خودش بود! مارادونا را برداشتم و خیره شدم در چشمهایش: منم که دیده به دیدار دوست کردم باز...
بعدها روزگار به من ثابت کرد که آن گل، واقعا «دست خدا» بود اما آن آدامس؟ نه! ذلیلمرده آنقدرها هم ذلیلمرده نبود که فکر میکردم! ابراهیم را میگویم که حالا ازش سه تا بچه دارم و دیگویی که هنوز هم روی زمین نیست! محمد قبل از مرصاد، وصیت کرد عکس آدامسی مارادونا برای من باشد! آقاجون هم حافظش را ارث گذاشت برای من! حالا سالهاست که یک حافظ قدیمی که یک دیگوی عتیقه هم در لابهلای غزلیاتش لانه کرده، کنار آینه و شمعدان زندگی من، زندگی میکنند با من! بهعلاوهی آخرین عکس محمد در ایوان! از شما چه پنهان، خیلی دلم هوس خندههای برادری را کرده که نه خدا را باخت و نه دست خدا را!