
اگر میخواهی موفقیتهای بزرگی نصیبش شود هرگز به دیگو کمک نکن
چهلتکه
نویسنده : ماجده حائری
میگل عادت داشت عصرها کنار پنجرهی رو به باغ خانهی اشرافیاش بنشیند و چای بنوشد و کتاب بخواند. در آن سنوسال حدود هشتاد، کار دیگری هم برای انجامدادن نداشت. همسرش مرده بود و بچههایش هم با آن ثروت اجدادی، هر کدام یک گوشهی دنیا مشغول خوشگذرانی بودند. میگل آداب مخصوص به خودش را داشت. همیشه یک سیگار برگ، گوشهی لبش میگذاشت که هیچوقت دود نمیکرد. معتقد بود سیگارکشیدن برای او خیلی دیر شده. نوشیدنی هم زیاد بابمیلش نبود. خدمتکار لیوانش را تا نیمه پر میکرد و میگل حتی نیم آن را هم نمینوشید.
هماهنگ کرده بودیم که عصرهای شنبه، اگر تعطیلات نرفته باشم، به دیدار میگل بروم. من هم هر وقت قرارهای آخر هفتهام با بچهها جور نمیشد یا با خانوادهام جایی برای رفتن نداشتیم، به او سر میزدم. خودش میدانست که همنشینی با یک پیرمرد هشتاد ساله برای یک دختر دبیرستانی جذابیتی ندارد. لابد فکر میکرد من برای رضای خدا از تفریح و استراحتم میزنم که بروم به دیدار او. نمیدانست که هدف من از این کار مثلا خیرخواهانه، صرفا رفتوآمد به یک خانهی اشرافی بود و نوشیدن از آن نوشیدنیهای گرانقیمت و خوردن کیک و کلوچههای خوشمزهای که مستخدمهی میانسالشان میپخت. راستش از داستانهای عجیبی هم که پیرمرد برایم تعریف میکرد، بدم نمیآمد. آدم ثروتمندی بود و همه جای دنیا را گشته بود و همیشه چند ماجرای هیجانانگیز در چنته داشت که برایم رو کند.
آخرین باری که به دیدنش رفتم، شروع کرد به تعریف یکی از خاطراتش. میگویم «آخرین بار» نه به این خاطر که درست بعد از تعریف آن خاطره، افتاد و مرد؛ بلکه چون به این نتیجه رسیده بودم که از او آبی برایم گرم نمیشود و نباید چشم امیدی داشته باشم که حتی یک پزو از آن ثروت هنگفت را به نام من #وصیت کند. خدا میداند چقدر دوست داشتم عطش پولپرستیام را در خانهی میگل سیراب کنم.
آن روز همین که از راه رسیدم، سینیور طبق عادت اشرافیاش با دست اشاره کرد روی صندلی مقابل میگل بنشینم تا خدمتکار برایم چای بریزد و تعظیم مبهمی به پیرمرد بکند و برود.
میگل سیگار برگ خاموشش را از گوشهی لبش برداشت، با رفتار غیرمنتظرهای بلند شد کتش را درآورد، دکمهی آستین پیراهنش را باز کرد و آستین را تا کتفش بالا زد. مانده بودم میخواهد چه کار کند که نقش خالکوبی قدیمی و رنگورورفتهای روی پوست بازوی چروکخوردهاش نمایان شد. با دقت که آن را نگاه کردم، به نظرم #آشنا آمد. کمی روی مخم فشار آوردم و ناگهان داد زدم: «چه! چهگوارا!»
پیرمرد خیلی آرام آستینش را پایین داد اما نه دکمهاش را بست، نه کتش را پوشید. یک فندک آنتیک از کشوی میز زیر پنجره درآورد و سیگار برگش را روشن کرد. تعجب کردم. با پک اول و دوم، نیمچه سرفهای کرد و به منظرهی بیرون خیره شد و به کشیدن سیگارش ادامه داد: «چه نه، دیگو!»
- اما اونکه عکس چه...
- برای تو عکس چه است و برای من نقش دیگو! دیگو را میشناسی؟
- پسرتان است؟
- مثل پسرم دوستش داشتم اما خوشحالم که پسرم نبود!
پیرمرد همانطور که به منظرهی بیرون چشم دوخته بود، آه بلندی کشید.
- سیویک ساله بودم؛ شاید هم سیودو. چند روزی بود که در مسیر برگشت به خانه، در کنار یکی از معابر پررفتوآمد شهر، ازدحام جمعیتی توجهم را جلب میکرد. سرانجام یک روز حتی متانت اشرافی هم نتوانست مانعم شود و از سر کنجکاوی، از راننده خواستم نگه دارد. پیاده شدم و کمی جلو رفتم. دیدم پسرکی که به نظرم هفت ساله میآمد، دارد با توپ فوتبال، حرکات نمایشی انجام میدهد و مردم هم چند دقیقهای نگاهش میکنند و برایش پولخردهایی میاندازند و میروند. پسرک با این که ظاهرا میخندید اما حالتی در چشمهایش بود که من را به خودش جذب میکرد. غمی مبهم انگار یا نمیدانم؛ هر چیز دیگری شبیه همین غم و غصه و بیقراری. اینکه میدیدم در آن سن کم، در هوای سرد پاییزی برای دریافت پول کمی از رهگذران، آنقدر با جان و دل تحرک میکند، برایم تأثربرانگیز بود. چند روزی کارم این شده بود که سر راه، راننده را نگه میداشتم و میایستادم و بر و بر پسرک را نگاه میکردم. یک روز بعد از پیاده شدن از اتومبیل، راننده را مرخص کردم. خزیدم بین جمعیت و خودم را به نزدیک پسرک رساندم که داشت با نیش باز، توپ را از پشت گردن میغلطاند به این کتف و به آن کتف. کارش حرف نداشت. بهویژه آنجا که نشسته، روپایی میزد. خیس عرق شده بوده که با حرکتی ناگهانی، توپ را به هوا پرتاب کرد و هنگام فرود، چند ثانیهای روی سر و سینهاش نگه داشت تا دیگران را به خنده و تحسین وادارد، بلکه برایش چند پزویی بیشتر بیندازند و بروند. بعد هم خسته و بیرمق در حالی که به زور داشت نفس میکشید، توپ را رها کرد و بیتوجه به اعتراض تماشاچیها، پولهایش را از داخل توپ پارهای که روی زمین گذاشته بود، جمع کرد و راهی خانه شد؛ خانه یا حالا هر جای دیگری که میخواست برود. مردمی هم که برایش سوت و کف میزدند، کمکم متفرق شدند و راهشان را گرفتند و رفتند. جالب اینکه حتی هنگام راهرفتن هم، پسرک گاهی روپایی میزد و گاهی توپ را روی سر و سینهاش نگه میداشت. انگار نه انگار که تا همین چند لحظه پیش، خستگی داشت از همهی هیکلش میبارید. دیگر نمیتوانستم تعلل کنم. جلو رفتم و صدایش کردم. نصف و نیمه برگشت ولی باز به راهش ادامه داد. دنبالش رفتم تا چند کوچه آن طرفتر که با بیاعتنایی و کمی هم غرور، برگشت و پرسید چه میخواهم! گفتم: «پسرجان! تو باید در این سن و سال، دنبال درس و مشقت بروی، نه اینکه تا این وقت شب، دنبال این دلقکبازیها باشی!» آن حالت بیتوجه پسرک، به سرعت جای خود را به جسارت و تهاجم داد. زل زد توی چشمهایم و گفت: «هی آقا! روزگارت خوش استها! مثل اینکه هیچی از حال ما خبر نداری! برای کمکخرج والدینم و آن یک دوجین خواهر و برادرهایم، مجبورم به این به قول تو دلقکبازیها! اما من به آن میگویم کار! یک کار شریف و آبرومندانه! حالا هم اگر حرف دیگری نداری، برو بگذار بروم مثل یک مرد عیالوار، خستگی بعد از کار را بهدر کنم!» حرفهای پسرک، مرا به فکر فرو برد. حرکات و جملاتش نشان میداد که بیش از آن چه حدس میزدم، سنوسال دارد که همین طور هم بود. به خاطر قد کوتاهش و بهویژه صورت گرد و معصومانهاش، سنش را کمتر از آنچه بود، پنداشته بودم. همانجا تصمیم گرفتم فردا بروم یک چک با صفرهای زیاد، در نیمهتوپ پسرک بیندازم تا دیگر مجبور نباشد به خاطر چند پزو، اینطور عرق بریزد و در سرما و گرما برای مردم دلقکبازی دربیاورد! حواسم بود که صفرهای چک، آنقدری باشد که زندگی پسرک و خانوادهاش را روبهراه کند. اما آن شب، عجیبترین واقعهی زندگیام رخ داد. فردا صبح که از خواب بیدار شدم، حس عجیبی داشتم. حس میکردم دیشب در نیمههای شب با شخصیت مهمی دیدار داشتهام. مردی یا شاید هم زنی که چهرهاش اگر چه #نورانی بود اما دیده نمیشد. نوری داشت که از درونش میتراوید. ردای بلند سفیدی به تن داشت و عطر مسحورکنندهای از او به مشام میرسید. با صدایی اثیری، من را مورد خطاب قرار داد. گویی تمام زمین و زمان داشت با من حرف میزد یا کسی از درون خودم. او البته چیزی نمیگفت اما من صدایش را میشنیدم. در واقع هیچ صدایی نمیشنیدم اما سخنش را متوجه میشدم. آنقدر آن واقعه عجیب بود که نمیتوانم آن را آنطور که واقعا برایم رخ داده، شرح بدهم. او به من گفت: «اگر میخواهی موفقیتهای بزرگی نصیبش شود، هرگز به دیگو کمک نکن!» من این سخن را در وجود خودم درک کردم. اسم پسرک فوتبالباز را نمیدانستم ولی به شکل غریبی دانستم که او همان #دیگو است و درک کردم که نباید به هیچ وجه هیچ کمکی به او بکنم.
ماجرا برایم جالب شده بود. ناگهان جرقهای در ذهنم روشن شد: فوتبال، دیگو، دیگو آرماندو، دیگو آرماندو مارادونا!
- ببینم! نکند این دیگو همان دیگوی...
پیرمرد بدون اینکه حالت چهرهاش تغییری کند، انگشت اشارهاش را گذاشت روی لبش و مرا بیصدا دعوت به سکوت کرد.
- درک کردم که هرگز نباید روی حرف آن موجودی که نمیدانم چه بود اما من به او ایمان داشتم، حرفی بزنم و خلافش عمل کنم. این واقعه باعث شد دیگو برایم در هالهای از تقدس فرو برود؛ نه به خاطر خودش، بلکه به خاطر آن موجود اثیری. از فردا هر روز، حوالی همان ساعت میرفتم و در همان حاشیهی پیادهرو دیگو را نگاه میکردم و خوب هم حواسم بود که مبادا پولی برایش بیندازم. اما دیگو، روزبهروز بهتر میشد. جوری پیشرفت کرده بود که انگار #توپ هم مثل دست و پا و چشم و گوش، یکی از اعضای بدنش شده است. چنان غرق کارهایش میشدم که متوجه گذر زمان نمیشدم؛ مگر با بوق ممتد راننده به خودم میآمدم. مدتها همینجور گذشت تا اینکه یک روز، دیگر نیامد. هر چه از صاحبمغازههای آن اطراف پرسوجو کردم، کسی از او خبری نداشت. حق هم داشتند. پسرکی که گوشهی پیادهرو با یک چهلتکهی رنگ و رورفته، سیرک سرپایی برپا میکرد، چه اهمیتی برای آنها داشت که بخواهند خبری از او داشته باشند. بعد از چند روز، دیگر از یافتنش ناامید شدم. البته هفتهها و ماههای بعد هم گهگاهی به آن جا سر زدم، اما دیگر پیدایش نشد که نشد.
مانده بودم که پس ماجرای آن موجود اثیری چه بود؟ اصلا نکند پیرمرد دارد من را سر کار میگذارد تا اوقات بیکاریاش را بگذراند!
- پس آن موجود...
- صبر کن دخترجان! چقدر عجولی تو!
میگل با عصای خراطیشدهاش اشارهای کرد به گنجهای در آن سمت اتاق که پر بود از ظروف و اشیای آنتیک که قبلا بعضیهایش را به من نشان داده بود. دقیقا در وسط گنجه، یک توپ فوتبال خودنمایی میکرد لابهلای آنهمه اشیای گرانقیمت.
- سالها بود که از آن ماجرا میگذشت و دیگر از یافتن پسرک ناامید شده بودم. حتی ماجرای آن موجود اثیری را هم تقریبا فراموش کرده بودم. تا اینکه یک روز رانندهام صفحهای از روزنامهای را به من نشان داد. خبر کوچکی بود دربارهی «بوکاجونیورز». خبر مهمی به نظرم نرسید. اصلا اهل اخبار ورزشی نبودم و هیچگاه خبرهای ورزشی روزنامهها را نمیخواندم. راننده پرسید: «نشناختیاش؟» با تعجب گفتم «کی؟» گفت: «همان پسرک!» دوباره صفحه را باز کردم ولی این بار بهراحتی دیگو را در بین نوجوانهای فوتبالیست آن عکس دستهجمعی پیدا کردم. اولین چیزی که یادم آمد، ماجرای آن شب بود که آخرش هم نفهمیدم خواب بود یا از قضا در بیداری. هر چه دیگو بزرگتر میشد، معروفتر میشد، محبوبتر میشد و بیشتر استعدادهایش را به نمایش میگذاشت، به آن موجود اثیری بیشتر ایمان میآوردم؛ اگر آن سالهایی که دیگو داشت اولین قدمهایش را برای فوتبال برمیداشت، من با کشیدن یک چک پر از صفر، جلویش را میگرفتم، همهی دنیا را از یک قهرمان تکرارنشدنی محروم کرده بودم. بعد از آن روز، من به یکی از وفادارترین طرفداران دیگو تبدیل شدم و سعی میکردم در همهی مسابقاتش حضور داشته باشم.
- لابد آن توپ را هم از دیگو گرفتید؟
- آن توپ ماجرای مفصلی دارد که بماند برای یک روز دیگر! سینیور! کجایی سینیور! این ساعت چرا عقربههایش حرکت نمیکند؟
همانطور که گفتم، دیگر به خانهی پیرمرد نرفتم که ماجرای مفصل توپ را برایم تعریف کند اما بعدها #پشیمان شدم و فهمیدم دربارهی او اشتباه فکر میکردهام. چون چند سال بعد، بعد از اینکه خبر درگذشتش در این اطراف پیچید، یک روز یکی از خدمتکارهایش، چند جعبه آورد در خانهمان و گفت: «اینها را میگل برای شما وصیت کرده». جعبهها را که باز کردم، وسایل عتیقهای به چشمم خورد اما آن توپ فوتبال بین همهی آنها بیشتر خودنمایی میکرد. تعدادی چیزهای باارزش دیگر هم بود؛ هر کدام یادگار یکی از ماجراهای زندگی میگل که اکثرش را با آب و تاب برایم تعریف کرده بود. مطمئن بودم اگر بیشتر به خانهی پیرمرد رفتوآمد میکردم، چیزهای بیشتری نصیبم میشد...