
ما همقسم با پای چپ مارادونا بودیم نه همپیاله با دست راست مدونا
مرادیونا
این یادداشت در شب شومی نوشته میشود که خبر مرگ مارادونا عشق و جنون و دیوانگی را عزادار کرده است
نویسنده : نگین قرهقانی
راوی: قربانعلی قرهقانی
اولین خاطرهی من از #دیگو برمیگردد به جام جهانی هشتاد و شش. زمانی که کودکی دبستانی بودم و همکلاسیام #مرادی در عالم کودکانهی خود اسمش را شبیه #مارادونا تلفظ میکرد و چقدر هم بهخاطر این #اشتباه به خود میبالید. برخلاف اغلب بازیها، بازی فینال آن جام جهانی که در #مکزیک بود، از #تلویزیون بهصورت زنده پخش میشد. در فینال، آلمانها با کارل هاینس رومنیگه توانستند بازی دو بر صفر باخته را مساوی کنند و مثل همیشه مدعی شوند: «روحیهی ژرمنی شکستناپذیر است، مگر یک #جادوگر پیدا شود و #معجزه کند». اما وقتی پاس میلیمتری #مارادونا از وسط زمین، دفاع آلمان را شکافت و #بوروچاگا را در موقعیت گل سوم قرار داد، همه چیز از نو شروع شد. حالا تکرار یک نام برای لذتبردن از یک حس خوب کافی بود: «دیگو آرماندو مارادونا» که پاسهای مینیاتوریاش حتی بیشتر از گلهای شگفتآورش به درد #عشق و #عاشقی میخورد. او هم خوب بلد بود که چگونه با پاسهای تر و تمیزش، هر از گاهی- مثل یک قرار عاشقانه- قراردادش را با عاشقانش #تمدید و عهدش را با دیوانگانش #تجدید کند. شبیه کاری که چهار سال بعد در قرارگاه ایتالیا کرد؛ عین آب خوردن #آلمائو و #دونگا را پشتسر گذاشت و با یک پاس طلایی به کانیجیا- که عین هلوی پوستکنده میمانست- باعث خداحافظی زودهنگام برزیل از جام جهانی شد. اما نه! نمیتوان از دیگو نوشت و اشارهای به شاهکار «دست خدا» و «گل قرن» نکرد. آن دو سوپرگل طلایی هرگز از یادم نمیرود؛ اولی ماورایی بود و در عین حال هوشمندانه و دومی حاصل نبوغ و قدرت فوتبالی بیحد و حصر اسطورهای که همیشه #پوما میپوشید. سالها بعد وقتی به #یوتیوب دسترسی پیدا کردم، گل دوم را بارها و بارها با گزارش فوق احساسی گزارشگر آرژانتینی دیدم. تقریبا هر ماه، این #ویدئو را میبینم و هر بار مو به تنم راست میشود از تماشای دیگوی چپپایی که یکتنه «استعمار پیر» را بعد از جنگ فالکلند، زمینگیر کرد. یا گل اولش! تری بوچر، گلن هادل و پیتر رید، جلوی داور تونسی قسم میخوردند که توپ با دست دیگو از روی سر پیتر شیلتون رد شده، اما انگار به جای داور، با دیوار حرف میزدند! سه دههی بعد، مارادونا شاید برای تثبیت شیطنتآمیز انتقامش از انگلیسیها، سراغ علی بن ناصر (داور مسابقه) رفت و بابت گل زدن با دست از او #عذرخواهی کرد؛ اما دوچف، کمکداوری که او هم مثل بازیکنان و داور #مسخ شده بود، هرگز حاضر نشد با دیگو ملاقات کند: «مارادونا زندگی من را نابود کرد!» بله خب! اما همین مارادونا، نهتنها به بسیاری از ساکنین این سیارهی رنج، حس خوش زندگی بخشید، بلکه اساسا به همهی زندگیشان تبدیل شده بود! به همهی زندگی و به همهی دار و ندار مارادونابازها! مارادونا انگار به دنیا آمده بود تا نبوغ فوتبالیاش را خرج کارهایی بزرگتر از بردن و گل زدن و دریبل و پاس در زمین کند. او به وضوح «الههی انتقام» بود. جایی در نقطهی عطف داستان زندگیاش به جنوبیترین نقطهی ایتالیا رفت تا یک تیم به ستوه آمده از تحقیر و توهین شمالیهای پرافاده را به رؤیای ابدیشان برساند. ناپولی فقیر و حقیر که هرگز رنگ جام را ندیده بود و لذت قهرمانی را نچشیده بود، با حضور دیگو بارها جشن پیروزی گرفت تا عقدههای چند دههاش را باز کند. ما بچههای دههی پنجاه، نمیدانستیم #ناپل خوردنی است یا پوشیدنی؛ ولی مارادونا با تیم اول این شهر غریب کشور چکمهنشان، همهی ما را عاشق آبی آسمانی لباس #ناپولی کرد! و عجبا که آبی آسمانی- با راهراهی که گاهی #سفید و گاهی #سیاه میشد- رنگ پیراهن تیمملی آرژانتین هم بود. شاید در آن روزهایی که مردم در کوچه پس کوچههای بوئنوسآیرس، کودکی را میدیدند که برای جمعآوری پول و کمک به خانوادهاش با داغونترین توپ فوتبال و خستهترین پای ممکن، روپایی میزند و حرکات نمایشی انجام میدهد، فکرش را هم نمیکردند او روزی بر بام فوتبال جهان تکیه بزند و همهی چشمها را به خود خیره کند، اما آن طفل معصوم بعدها در مستطیل سبز کاری کرد که تنها دوست دوران بچگیاش (توپ فوتبال) هم از انجام دادن آن حرکات توسط دیگوی بزرگ، مات و مبهوت بماند! زندگی فقط با پای چپ هنرمند مارادونای ما در معابر پابرهنهها و معابد موحدها #لذت داشت، نه با دست راست فریبندهی مدونای از ما بهتران در هالیوود و کالیفرنیا. راه دوری نرویم! زمین فوتبال محلهی خودمان در #شیراز پر بود از قلوهسنگهایی که مثل مین ضد تانک، نصفش زیر زمین بود و نصفش بیرون زمین و تیزی لامروتش دم به ساعت، دست و پایمان را میبرید. برای ما که نسل جنگ و بمب و خمپاره و توپ بودیم و جز یک توپپلاستیکی راهراه دولایه- که نه به اینستاگرام وصل بود و نه به توییتر- هیچ تفریح و تفنن دیگری نداشتیم، همین هم عشق کاملی بود. در زمانهای که بچهپولدارهای نسل ما با تصاویر منشوری مدونا و جکسون، عشق و حال میکردند، مارادونا برای من و همتیرههایم در جایجای ایران بل که همهجای جهان، گواه این بود که با شکم گندهی بدون سیکسپک هم میشود بهترین فوتبالیست همهی تاریخ شد. مارادونا ثابت کرد که میشود قناس بود ولی جذابیت داشت؛ میشود تهیدست بود ولی خوشحال زندگی کرد. قصهی دیگو اما غصه هم دارد! مافیا وقتی دید حریف پای چپ دیگو نمیشود، با سوءاستفاده از سادگی قهرمان داستان ما، در دست راستش #کوکائین و #مرفین گذاشت. در دست راست کسی که کوکائین و مرفین و مخدر و مخرب و نابودگر و آبادکنندهی نسل ما بود! در دست راست کسی که ما فقط پای چپش را میدیدیم و دیوانهوار دوستش داشتیم؛ چرا که با خار خوشبوترین گلهای باغ سبز فوتبال، حال هاوه لانژ و گروه فاسدش را به خوبی توانست بگیرد. افسانهی شمارهی ده، آنقدر بزرگ بود که آدمهای کوتوله، تاب و تحمل دیدنش را نداشتند. نه! مارادونا امشب نمرد. مرگ تدریجی مارادونا از وقتی شروع شد که آن دو گل را به #انگلیس زد. گلهایی که بوی انتقام میداد و لاجرم، شامهی همهی روباهها، همهی مافیاها، همهی شیاطین و همهی آدمبدها را تیز کرد. گویی کاپیتان، قدم در محوطهی «ورود ممنوع» گذاشته بود و انگشتش را دقیقا در سوراخی فرو کرده بود که نباید! مارادونا نباید انگلیس را حذف میکرد! نباید از عشق خود نسبت به فیدل رونمایی میکرد! نباید با چپها همراهی میکرد! نباید نقش و نگار چگوارا را روی بازویش حک میکرد! نباید ناپولی بیچاره را قهرمان ایتالیا میکرد! نباید در معبد سنپائولو، ایتالیای میزبان را از جام جهانی حذف میکرد! و نباید خودش را به افسانهها و اسطورهها سنجاق میکرد! اما من «دیگو آرماندو مارادونا» را بهخاطر همین نبایدهایی که #باید کرد، دوست داشتم، دوست دارم و دوست هم خواهم داشت...