
نجوایی از زبان آقااحسان خطاب به سردار قدیمالاحسان هر دو جبههی جنگ و زندگی
به ما گفتی صبوری کن، صبوری
نویسنده : حسین قدیانی
ما دههی شصتیها «نسل سوخته» نیستیم؛ روزگار از ما آموزگار زندگی در دل جنگ و جنگ در دل زندگی و خنده در حین گریه و اشک در موسم لبخند ساخته. ما آبدیدههای پیچ و تاب انقلابیم. فولاد فتنهها و نهنگ دریاها و پلنگ صحراها و بسمالله مجراها و مرساها: ما دههی شصتیها اولاد بلافصل خود آدمیم؛ به شهادت همین عکس. این عکس یک قاب معمولی نیست. تسلسل انقلاب است میان نسلها و عصرها. سیر ممتد امواج خروشان خمینی است میان انقلابکردهها و جنگرفتهها و جبههندیدهها. این عکس پیوند دیروز و امروز و فردا با آن یومالله موعود است که قاسم در معیت سپاه مهدی فاطمه برگردد و غاصب را از قدس بیندازد بیرون و محراب مسجدالاقصی را بسپرد دست دوربین ابراهیم و ذوق و شوق احسان که «بچهها بسمالله! با چراغ روشن کار کنید برای بقیةالله». آری! این عکس قاب وصل است. فصل نیست. خزان نیست. پاییز نیست. هیچ برگریزی ندارد. دورریز ندارد. این قاب بهار است: «پادشاه فصلها» که البته هنوز نیامده. میآید. والله میآید. ما به زودی برای اولین بار عید نوروز را خواهیم دید و برای نخستین بار به حضرت بهار علیهالسلام، سلام خواهیم داد. ما دههی شصتیها روسفیدترین شکوفههای شجرهی طیبهی ولایتیم و خوب میدانیم وقتی دستمان از دامان خورشید کوتاه است، پناهگاهی امنتر از نور ماه پیدا نمیکنیم. والله پیدا نمیکنیم. استعاره نمیگویم. مرادم خامنهای است. همین قدر رک و صریح. از نسل ما یکی هست که نه تنها برای ابراهیم حاتمیکیا نقش تکیهگاه را بازی میکند که حتی حاجقاسم هم وقتی این اواخر دلش از این و آن و اینور و آنور میگرفت، مینشست و با احسان محمدحسنی درددل میکرد: «یاد باد آن روزگاران، یاد باد!» ما همان نسلی هستیم که به شهادت شیربچههای مدافع وطن، اصلا اجازه ندادیم تلخترین واقعهی دههی شیرین شصت هجری شمسی دوباره تکرار شود و باز هم پای اجنبی این خاک پاک را با قدمهای ناپاک خود آلوده کند. هیهات! سلیمانی فقط سردار گهوارهنشینهای نیمهی خرداد چهل و دو نبود. علاوه بر بچههای هر دو کربلای چهار و پنج، در کربلای رنج هم هوای احسان را داشت که مبادا برای ساخت فیلم گرانقدر «بیست و سه نفر» احساس تنهایی کند یا کمبودی داشته باشد. یک تنه یک لشکر بود قاسم برای احسان. یک تنه یک سپاه بود احسان برای قاسم. حاجقاسم فقط مراقب بچههای حاجحسین خرازی و نیروهای حاجحسین همدانی در ثامنالائمه و طریقالقدس و فتحالمبین و الی بیتالمقدس نبود. فرماندهی ما هم بود؛ وقتی که با وجود آن همه کار در منطقهی دلربای مقاومت، میآمد و احوالپرس همهی آن بیست و سه نفر پسربچهی شیطان و بازیگوش دههی هشتادی و نودی میشد. بعد از کشیدن دست نوازش بر سر نسل نو، دست ناز خود را میانداخت بر شانهی کارگردان و بعد هم تهیهکننده و آقااحسان را میبرد به معراج؛ پیش بروجردی، پیش وصالی، پیش علی هاشمی، پیش اقاربپرست، پیش آبشناسان، پیش صیاد، پیش کاوه، پیش پازوکی، پیش دکتر مصطفی، پیش زینالدین، پیش اسماعیل دقایقی، پیش محمدحسین یوسفاللهی، پیش آقامهدی باکری در قایق عاشورای هور. پیش دور. پیش نزدیک. این کجا که احسان محمدحسنی در طبقهی پنجم ساختمان سازمان همیشه رو به اوج، از نزدیک به حاجقاسم سلام میداد و این کجا که فیالحال باید داغ این فراق را با بهره از نعمت صبر تحمل کند اما بخوان از زبان احسان خطاب به آن سردار قدیمالاحسان: «غم عشقت بیابانپرورم کرد، فراقت مرغ بیبال و پرم کرد؛ به ما گفتی صبوری کن صبوری، صبوری طرفه خاکی بر سرم کرد». هیهات! یکسویه نبود این رابطهی قدسی و نمایندهی نسل ما هرگز اینجور نبود که فقط حواسش به ابراهیم باشد. کارش با حاتمیکیا بود ولی شاهکارش آنجا بود که جادهای تا خود بهشت باز کرد در دل حاجقاسم و شد انیس و مونس سردار دلها. دلبری هنر نسل باهنر احمدیروشنها و رضایینژادها و مقدادها و حسنعبداللهها و بیضاییها و بلباسیها و سیاهکالیها است. جوانمردانی از تبار ما چنان جانانه همپای فرماندهی سپاه قدس دشت به دشت و کوه به کوه دنبال بال فرشتهی شهادت را گرفتند که این اواخر حاجقاسم به محسن حججی نگاه میکرد و حسین فهمیده را میدید. به هادی ذوالفقاری نگاه میکرد و ابراهیم هادی را میدید. خیلی هم حالا اگر در مرخصیهای تهران دلتنگ احمد میشد و باقر هم درگیر و دار کارهای فراوانش بود، میآمد اوج تا با موج احسان صفا کند. ابراهیم حاتمیکیا هم اگر بود که چه بهتر. سه تایی مینشستند و با هم غیبت متوسلیان را میکردند. غیبت هم دارد حاجاحمد. خیلی غیبت دارد حاجاحمد اما احسان، حاجاحمد را جز در چهرهی حاجقاسم ندیده. درکش کنید اگر صبوری نمیتواند. اشک توصیهی بهتری است. باباطاهر بیخود نمیگفت «صبوری طرفه خاکی بر سرم کرد».