
دربارهی یکی از پیامهای صوتی حسین قدیانی در کانال تلگرام قطعهی بیست و شش
اردیجهنم
«فرزند شهید» دقیقا چقدر کلیشه نیست؟
نویسنده : شکیبا دارابی
«گیرم من در فلان مورد و بهمان موضوع مخالف پدر شهیدم فکر میکنم؛ آیا کسی حق دارد با سوءاستفاده از این اختلاف سلیقه یا حتی تفاوت عقیده مدعی شود تو فقط فرزند جسمی پدرت هستی؟» این جملهی سردبیر روزنامهدیواری حق است خطاب به مدیرمسئول روزنامهی کیهان در یکی از ویسهای پرسر و صدای اخیرش. جای دیگری از همین ویس گفته بود: «برای حاکمیت خیلی بد است اگر فقط یک فرزند شهید در فتنهی هشتاد و هشت جزو بازداشتیها باشد. چه کردهایم ما با فرزندان شهدا که علیالقاعده باید عاشق نهضت انقلاب اسلامی خمینی و نظام جمهوری اسلامی خامنهای باشند؟» من در این یادداشت با همین دو گزارهی حق کار دارم. من هم پدرم را درست در روزی که به شش ماهگی رسیده بودم در عملیات کربلای پنج از دست دادم. بنابراین به شهادت شهادت پدرهایمان مرا خودی بدانید جناب قدیانی! با این حال تنها اشتراکم با جنابعالی احتمالا همین به قول بغضآلود شما: «پدری بالای سرمان نبوده که درست تربیتمان کند» باشد. در صحبتهایتان تلاشی دیدم در تبرئهی خود از اتهام ضد انقلاب بودن و گلایههای فراوان از آقایان پایداری. حالا شما بشنوید از داستان فرزندان شهدایی که مثل شما فکر نمیکنند ولی شما هم لطف کنید و آنها را کلیشه نبینید. در سال هشتاد و هشت دانشجوی ارشد سیاستگذاری دانشگاه تهران بودم؛ یک جنبش سبزی متعصب و آگاه از احوال آن روزها. کسی که در جبههی مقابل همفکران شما ایستاده بود. البته خدای احد و واحدی که در گفتههایتان چندین بار شاهدش گرفتید خبر دارد که در هیچ یک از روزهای آن سال تلخ هرگز حتی قلوهسنگی در دست من نبود که احیانا بخواهم بر سر یکی مثل شما فرود بیاورم. اتفاقا جنبهی دیگر داستان را شاهد بودم. در پسلرزهی یکی از اعتراضات هشتاد و هشت ناگهان در آپارتمان ما که آن روزها جایی در مرکز شهر بود باز شد به روی جوانهایی که از ترس به ساختمان ما پناه آورده بودند. جماعت اگر چه در ظاهر هیچ وجه اشتراکی با من نداشتند اما مثل من به موسوی رأی داده بودند. چند لحظهی بعد کوچه پر شد از موتورسوارهایی که رجزخوان دنبال این جوانها میگشتند. من اطلاع ندارم ذنب لایغفر دخترها و پسرهایی که به ما پناه آورده بودند چه بود ولی خوب یادم هست مدام با باتوم به در خانهی ما کوفته میشد و ما وحشتزده فقط نگاه میکردیم. در نهایت با اسپری گاز فلفل، معترضین به نتیجهی انتخابات هشتاد و هشت و ما ساکنان آن آپارتمان را رها کردند. اینها را گفتم که متذکر انصاف شوم، بلکه هنگام قضاوت هر دو طرف داستان را ببینیم و یک طرفه به قاضی نرویم. جناب قدیانی! گلایه دارید از جفای آقایان شریعتمداری و ارضی. زمان مناسبی است که گلایههای دیگران را هم از این اصحاب پرقدرت رسانه و تریبون که آدمها را بدون هیچ ترسی مینوازند بشنوید. من نیز مثل شما از کلیشهشدن فراری هستم اما هیچ گاه مانند شما دلباختهی امثال صفار هرندی نبودهام و هیچ گاه صدای حاجمنصور دلم را نلرزانده. به راستی از کجا معلوم اگر پدرانمان بودند، در کدام طرف این میدان میایستادند؟ چه کسانی میخواهند این کلیشهها باقی بمانند که ما همیشه احساس دین نسبت به نهضت و نظام داشته باشیم؟ اگر هم دینی باشد، دین ما است بر سر تقدیرمان و حسرتهایی که بر دلمان گذاشت. خون پدرانمان در رگهای ما جاری است و نیازی نیست حضرات نسبتمان با پدر را درصدبندی کنند اما افکار ما شاید شبیهشان باشد یا نباشد «که همانا خداوند به ذات همهی اسرار آگاه است». گفتید که ده سالی است جرأت ندارید وارد اجتماع حزباللهیها شوید. راستش را بخواهید برایتان خوشحالم و سعادت را در این دوریهای اجباری و نزدیکشدن با غریبههای قدیمی میبینم. شاید این صلاح امثال من و امثال شما است که علیرغم همهی تضادهایی که با هم داریم، کمی آستانهی صبر و تحملمان را بالاتر ببریم برای امر خیر خواندن یکدیگر. اینکه حالا توپخانهی کیهانیستها و مصباحیستها و منصوریستها و پایداریستها شما را نشانه گرفته، خیلی هم چیز بدی نیست. روزگار با همین تغییر و تحولهایش شیرین است. اطمینان داشته باشید در این سیل حملهها و هجمهها، شما نه اولینش هستید و نه هرگز آخرینش. در جایی میگویید: «آنکه دنبال دین است دنبال آزادگی است و از قضا بهترین معنای دین همین آزادگی است». بدانید که برای من فرزند شهید به زعم عدهای طرفدار فتنه و خائن به خون پدر هم فقط یک اصل در این جهان وجود دارد: «آزادگی». من فرزند شهیدی هستم که از کلیشهشدن متنفرم و هم روحم، هم جسمم فرزند روح و جسم همان پدری است که در کربلای پنج به روایت «روایت فتح» گلوله در شاهرگ به دیدار محبوب شتافت تا بدون رنج دنیا به گنج آخرت نرسیده باشد. آرمان من همان آرمان پدر شهیدم یعنی ابرآرمان حریت است. ابرآرمانی به وسعت همهی تاریخ تشیع، از خون سرخ حسین تا قیام سبز مهدی. به نظر منی که حسرت تنها یک عکس مشترک با پدر دارم تا قاب کنم بر همهی لحظات زندگیام و به زعم منی که مثل همهی دخترها بابایی هستم ولی هرگز عطر آغوش پدر را به خاطر ندارم «خیانت به شهید» هیچ تعریفی ندارد جز «سلب آزادی مردم». چرا باید حسین قدیانی را به خاطر نوشتههایش محاکمه کنند؟ و چرا این تمنا از سوی حزباللهیها؟ و اصرار بر آن از طرف انقلابیها؟ زندان برای نوشتن؟ اقلا بگذارید این زندان به شکایت دولت از حق باشد! اگر میگویید: «نوشتن سوای ناسزا است» فراموش نکنید که ناسزا را اول مدعیان طرفداری از علامه به حق با نیمفاصله و حتی به پدر شهید حق بدون فاصله شروع کردند. با این همه، فرزند شهید قصهی ما شهامت عذرخواهی داشت اما مدعیان مصباح گویی مشکلی برای وجدان خود نمیبینند که از لرزش تن شهید در قبر سخن بگویند و شگفتا! عوض تعذر متقابل، هنوز هم در محبس را به سردبیر روزنامهدیواری حق نشان میدهند. این دگماتیسم متکبر ولو زیر عبای مصباح خودش را مخفی کرده باشد، راه پدران ما نیست. هیهات! راه امثال محصولی، راه امثال باکری نیست...