
یک خاطرهبازی ملس با سلطان خطبههای دههی شصت به قلم معاون سیاسی سردبیر روزنامهدیواری حق
خطبهی ظهر جمعه
ما به رفسنجانی کارگزاران انتقاد داشتیم، نه به اکبر روحالله که برای سیدعلی هم تا سالهایی طولانی مشاوری امین بود
نویسنده : علیاکبر بهشتی
یکی از ماندگارترین یادگاریهای من از اواخر دههی شصت و اوایل دههی هفتاد، جمعههایی بود که میرفتیم نمازجمعه تا با خطبههای هاشمی صفا کنیم. اینکه مشخصا اسم مرحوم هاشمی را میبرم، برای این است که آن سالها خطیب بیشتر آدینهها رئیس فقید مجمع تشخیص مصلحت بود و الا خطبههای حضرت آقا قطعا برایم ویژهتر بود ولی خب؛ در آن بازهی زمانی که خامنهای رهبر انقلاب شده بود، خیلی کمتر از هاشمی خطیب جمعه میشد. من البته به جبر خانواده اغلب جمعهها نمازجمعه میرفتم. خوب یادم هست که با خطبههای امامی کاشانی هم ارتباط خوبی میگرفتم؛ از این جهت که بیشتر برایم در حکم لالایی بود. امامی آرام حرف میزد و لحنی مهربان داشت و بیشتر نصیحت میکرد و پند میداد و همهی اینها در بهترین وجه ممکن مقدمات خواب مرا روی جانماز زمین فوتبال دانشگاه تهران فراهم میکرد. از خطبههای مرحوم موسوی اردبیلی تقریبا هیچ چیز نمیفهمیدم. آقای یزدی هم که انگار با همه دعوا داشت. هنوز بسمالله نگفته، میتوپید به این و آن. تند و چکشی صحبت میکرد و هیچ جذابیتی برای من نداشت که آن زمان تازه داشتم از عالم بچگی به عوالم نوجوانی کوچ میکردم. خطبههای جنتی هم راستش را بخواهید چنگی به دل نمیزد. چیزی که زیاد داشت تپق بود. دقیق نمیفهمیدم ایشان دارد کی را میکوبد یا از کی حمایت میکند. این وسط خطبههای خامنهای جذابیت منحصر به فردی داشت. با اینکه سن و سالی نداشتم، به خوبی متوجه مضامین خطبه میشدم. شاید هم تبحر رهبر فرزانه در امر خطبه دلیل ایجاد این جاذبه بود. واضح بود که حضرت آقا روی مباحث اشراف کامل دارد و برای خطبهاش قشنگ مهندسی میکند و وقت میگذارد. انگار میکردم خامنهای مادرزاد «خطیب» به دنیا آمده. علاقهی من به خطبههای خامنهای یک دلیل ضمنی هم داشت؛ لحن گرم و گیرای آقا چه موسم خطبه و چه به ویژه هنگام نماز. یعنی فقط خدا میداند چه کیفی میکردم با لحن ملکوتی سیدعلی به خصوص هنگام تلاوت سورهی نور علی نور جمعه. رسما بیخیال نماز و توجه به معنای آیات میشدم و تنها دل میدادم به آن صدایی که انگار داشت از دل صدر اسلام، جمعه میخواند. خامنهای اما کلاس خود را حفظ میکرد و دیر به دیر نمازجمعه میآمد تا ناخودآگاه تعداد خطبههای هاشمی عدد چشمگیرتری داشته باشد. مرحوم هم خدایی تحلیلهای خوبی در خطبهی دوم ارائه میداد اما خوب یادم هست که غالبا در شمارش چهارده معصوم دچار اشتباه میشد. گاهی امام زیاد میآورد و گاهی امام کم و گاهی هم اینقدر این قضیه تابلو میشد که با تذکر مکبر خوشنام؛ زندهیاد مرتضاییفر مواجه میشد. یک حسن متمایز داشت خطبههای دوم هاشمی و آن این بود که تحلیلهایش را میبرد سمت ادبیات و به قصه یا خاطره نزدیک میکرد. یک وقتهایی هم بنا را میگذاشت بر شوخی و تا میتوانست از مردم خنده میگرفت. خطبههای هاشمی را دوست داشتم، چون رسما به اسم تحلیل سیاسی، داستان تعریف میکرد و فراوان برای داستانهایش جملات قصار میساخت. جملات نابی همچون «غربیها مسائل را مثل گاو تحلیل میکنند». کلا راحت بود هاشمی در خطبهها. ابایی نداشت که وسط خطبه بزند به کانال خاطرههای خندهدار یا مخاطرههای گریهدار. بیتکلف میخندید و بیتعارف اشک میریخت و البته همین که فاقد محاسن روی صورت بود هم باعث شده بود که شیخ متفاوتی به نظرم بیاید. بعدها که روزنامهنگار شدم و فهمیدم هاشمی هر روز خاطرات همان روز را وقت میگذارد و مینویسد، بیش از پیش برایم راز تسلط مرحوم بر موضوع خطبهها روشن شد. هاشمی خوب حرف میزد، چون خوب مینوشت. عمدتا در خطبهی اول به تفسیر قرآن میپرداخت و همین مشی را در تحلیل سیاسی خطبهی دوم هم لحاظ میکرد؛ تفسیر دوران. هاشمی جوری حوادث را تفسیر میکرد که انگار تصویر میگذاشت جلوی چشم آدم. دوست دارم اینجور بنویسم: هاشمی نه تفسیر کلامالله میگفت و نه تحلیل سیاسی ارائه میداد. رسما قصه میگفت و از قضا همین قصهها بود که سبب میشد با توجه بیشتر به حرفهایش گوش کنم. یک چیزهایی از خطبههایش میفهمیدم و یک چیزهایی هنوز برایم گنگ بود و فهمش سن و سال بیشتری میطلبید. اما هر چه بود، اصلا یادم نمیآید که وسط خطبههای هاشمی خوابم برده باشد یا حتی به خمیازه افتاده باشم. آن روزهایی از دههی شصت که هنوز حضرت آقا رهبر نشده بود، یک اصطلاح بین بچههای پای ثابت نمازجمعه باب شده بود که همه هم حزباللهی معمولی بودند و غالبا از بچههای صاف و ساده و بیادا و ادعای جبهه و جنگ: «خطبه، خطبهی هاشمی؛ نمار، نماز خامنهای» اما بعدها این جمله کش ملیحی پیدا کرد و تبدیل شد به بامزهترین شعار نمازجمعه: «خامنهای رهبر است، هاشمی پیغمبر است». ملت همیشه در صحنه آنقدر هاشمی را دوست داشتند و با او راحت بودند که تا این حد با رئیسجمهور وقت مزاح میکردند و البته هاشمی هم آدم باجنبهای بود. معالاسف هر چه از اوایل دههی هفتاد به اواسط این دهه نزدیک میشدیم، بعضی مضامین خطبههای هاشمی باعث ایجاد برخی حاشیهها میشد و جمعه به جمعه هاشمی را از انقلاب و انقلابیها دور میکرد. یک علت این مسئله هم خلق و خوی شخصی شیخاکبر بود. هاشمی چون صاف و صادق بود، رک و صریح میگفت که خیلی اهل زهد حداکثری نیست و این باور را هم داشت که حالا که جنگ تمام شده، باید به زندگی و سازندگی مجال بروز بیشتری داد. گمانم منظور ایشان از عبارت «مانور تجمل» همین بود که متأسفانه هم چپها و هم راستها اصل حرف هاشمی را نگرفتند. کار رسید به جایی که دیگر کمتر شعار «خامنهای زنده باد، هاشمی پاینده باد» در نمازجمعه شنیده میشد. بماند که از آن طرف هم شماری واقعا شأن خارج از واقعیت و عاری از حقیقت برای هاشمی قائل بودند که بعدها از دل این تفکر جرقهی حزب کارگزاران زده شد. ابدا نمیخواهم منکر ارادت کارگزارانیها به هاشمی بشوم ولی خوب به یاد دارم که هر چه مرحوم به حزب کارگزاران بیشتر نزدیک میشد، از آن هاشمی محبوب جمعهها بیشتر فاصله میگرفت. ایدهی غربی توسعه هم شد حکایت غوز بالای غوز. ایدهای مهم اما مبهم که واضح بود سر در سودای غرب دارد. سر همین خامنهای اصرار داشت که به جای واژهی مشکوک «توسعه» از کلمهی بومی «پیشرفت» استفاده کند. من هم دیگر بزرگ شده بودم و مثل روز برایم روشن بود که رفتهرفته دارد اختلاف هاشمی و خامنهای پررنگتر میشود. هاشمی البته همچنان برایم محبوب بود. خودم که هیچ؛ حتی فکر میکنم هنوز هم حضرت آقا مرحوم هاشمی را دوست دارد. مشکل من و ما با هاشمی نبود؛ با رفسنجانی بود. با هاشمی جبهه و جنگ نبود؛ با رفسنجانی حزب کارگزاران بود. خدا بگویم چه کار نکند اعضای این حزب نامرد و نامراد را. فیالواقع لطمهای که پایداری به مصباح زد، تکرار لگد کارگزاران به هاشمی بود. این دو گروهک، انشاءالله ناخواسته، با مصباح و هاشمی مثل آدامس برخورد کردند. شیرهی این دو روحانی را چشیدند، بیآنکه چیزی به مرحومان قصهی ما اضافه کنند. کارگزاران، هاشمی را از خامنهای دور کرد و پایداری، مصباح را از مطهری. یک گروه میخواست هاشمی را خمینی جا بزند و گروه دیگر بنا داشت که از مصباح، بهشتی بسازد. کاش با چهرههای مؤثر نهضت و نظام این تعامل را نمیکردیم. کاش میفهمیدیم که عباراتی همچون «پدر معنوی کارگزاران» یا «پدر معنوی پایداری» بدترین هتک حرمت هاشمی و مصباح است. اولی خوب خطبه میخواند و دومی در پیش از خطبهها متبحر بود در شبههزدایی. لعنت بر آن سیاستورزی که حتی از آدمهای مهم هم کلیشه میسازد. دلم دههی شصت میخواهد. روزگاری که هاشمی دربارهی مضرات حضور انگلیس در افغانستان چنان قشنگ و همهفهم حرف میزد که تو گویی به اسم «خطبهی روز آدینه» رسما داشتیم «قصهی ظهر جمعه» گوش میدادیم...