
مصباح بهشتی نبود و در حوزهی سیاست جز مشتی لجوج جهنمی پرورش نداد
درود بر حمزهی خمینی
حسین قدیانی: انسان حکیم رفتارش حکمت است، گفتارش حکمت است؛ حتی آنجا که وصف انسانی دگر میکند.
یک: پیکر مطهر راوی فتح هنوز مانده بود تا با خاک پاک بهشتزهرا انس بگیرد که عدهای زیر تابوت آوینی چو انداختند: آوینی متفکر بود، آوینی روشنفکر بود، آوینی منتقد بود، آوینی چه بود و آوینی که بود. لابد میخواستند جبران کنند بیمعرفتی خود را که حتی علیکی نمیگفتند سلام سید را. پس به آوینی همه قسم عناوینی را میبستند که از قضا وصف درستی از مرتضی نبود. مرتضایی که بهسان سیمرغ از درون تابوت بالا و بالاتر میرفت؛ بینیاز از نردبان عناوین. هیچ کس هم فکر نمیکرد خامنهای بیاید مراسم تشییع. آقا ولی آمد و با آمدنش چه بسیار که به شک و شبهه افتادند: «مگر رهبر انقلاب میشناسد آوینی را؟» آری! خامنهای خوب میشناخت آوینی را. بهتر و بیشتر از دوستانش. آقا البته با پیام آمد: «سید شهیدان اهل قلم». بهبه از این تعریف. احسنت به این تعبیر. در هنرهای این جهانی، مرتضای راوی خبرهی مستند بود و مستندهای او نان قلمش را میخورد. قلمی که شاعر نبود، شاهد بود. شاهد دوکوهه و فکه و اروند و شرق ابوالخصیب و بچههای گردان حبیب. در قلم آوینی خون سرخ زلالترین بچههای آخرالزمان موج میزد. خوننویسی میکرد، نه خودنویسی. گویی زودتر از خودش، قلمش و قدمش به شهادت، به شهود و به قول خودش به «مرگآگاهی» رسیده بود: «ای شهید! ای آنکه بر کرانهی ازلی و ابدی وجود برنشستهای! دستی برآر و ما قبرستاننشینان عادات سخیف را نیز از این منجلاب بیرون کش». دگر بار دقت کنید در روایت آقا از حضرت راوی: «سید شهیدان اهل قلم». مرحبا به حکمت خامنهای. وه که چه حکیمانه، چه مختصر و مفید، آقا واژهها را خرج سوژهها میکند. نه نکتهای را از قلم میاندازد و نه حتی نقطهای. همه چیز سر جای خود: «سید شهیدان اهل قلم» یعنی سید و سالار همهی شهیدانی که قبل از خودشان، قلمشان به مرحلهی شهادت رسیده است. اینک زیر تابوتیها یاد گرفته بودند چگونه باید صدا کنند مرتضای درون تابوت را. «سید شهیدان اهل قلم» نردبان عناوین نبود، بال مرتضی بود. ماه گاه هست که با شعاع نورش بال میبخشد به پرندهی زخمی.
دو: مثال از این دست بسیار است اما برای پی بردن به حکمت بزرگان باید دقیق شد فیالمثل در توصیف رهبر از حاجبخشی. آنقدر «پیر دلاور جبههها» را عصر اصلاحات تخریب کردند و آنقدر جماعتی از خودیها در میان آن همه توهین و افترا تنها گذاشتند پیرمرد را که سؤال شده بود برای عدهای: «آیا آقا پیام میدهد برای درگذشت نماد جبهه و جنگ؟» فرماندهی کل قوا اما نه فقط پیام داد که پیامشان هم عجیب حکیمانه بود: «پیر دلاور جبههها» یعنی پیر دلاور هر دو جبههی روزگار جنگ و جنگ روزگار. یعنی نه فقط پیر دلاور سهراه شهادت، بلکه پیر دلاور سهراه جمهوری. یعنی پیر دلاور آن هشت سال و این هشت ماه. جز این اگر بود، ولیامر حتما میگفتند «پیر دلاور جبهه». چه اینکه شاخ شمیران و جزیرهی مجنون و شهرک دوئیجی همه با هم یک جبههاند اما از آنجا که رهبر انقلاب بیحکمت سخن نمیگوید، با عنوان «پیر دلاور جبههها» مهر تأیید محکمی زد بر رشادتهای بعد از جنگ حاجبخشی. آنجا که میرفت و با حضورش حرام میکرد خواب را در چشم حرامیانی که میخواستند اختیار کشور را دست اجنبی بدهند. بحث قطعا سر جزئیات کار حاجبخشی نیست. بر سر کلیات کارش، روح اقدامش و نماد مبارزهبودنش است. شگفتا از عمق حکمت رهبر، حتی در جملات کوتاه. آنجا که بعد از «پیر دلاور جبههها» توصیف حکیمانهی دیگری میکند از حاجبخشی، با اشاره به دو عنصر «صبر» و «ثبات». دقت شود؛ نه صبر و سکوت، صبر و ثبات. نماد مبارزه نمیشوی الا اینکه صبر داشته باشی اما نه صبر خالی، صبر همراه با ثبات. یعنی بشنوی توهینها را ولی صبر کنی و البته ثبات هم داشته باشی. صبر داشته باشی که خودت را خسته نکنی، در عین حال ثبات داشته باشی که دشمنت را خسته کنی.
سه: از این همه تمثال بنا دارم مثال دیگری بزنم. آنجا که آقا در پیامشان به مناسبت شهادت نخبهی هستهای، حکمت و بلاغت را پیوند میدهد و در نهایت شکوه و زیبایی «مصطفای شهید» میگوید. نه مصطفای دانشمند، نه مصطفای هستهای، نه مصطفای جوان، بلکه «مصطفای شهید». آن روز که رهبر انقلاب در وصف این نابغهی شریف «مصطفای شهید» گفت، شاید من و تو گمان نمیکردیم این همه غوغا کند این خون. خامنهای اما خوب میدانست که این چند قطره خون سرخ ضمانت میکند این روزهای انقلاب را. هر شهیدی را به خونش میشناسند و احمدیروشن را از آنجا که «مصطفای شهید» است بیشتر، چرا که اثر خون او تا قلب خیابانهای آمریکا برد دارد. خونش برد دارد، خانهاش برد دارد، خانوادهاش برد دارد؛ مادرش، همسرش و صدالبته علیرضا. آیا قابل انکار است که خون پاک این شهید تحتالشعاع قرار داده تا امروز افکار عمومی کشور را؟ من خود فرزند شهید آن سیصدهزار شهیدم اما هنوز دلم پیش علیرضاست. مثل دل تو، مثل دل آقا؛ چرا که پدر علیرضا «مصطفای شهید» است. پس نه فقط دقیق بود «مصطفای شهید» که حکیمانه هم بود. مردان حکیم روزگار، آموزگار دیدن آیندهها هستند. هم آیندههای زمانی و هم فرداهای زمینی. اینکه فردا در کدام زمین و در کدام زمان چه اتفاقی رخ میدهد، تا چگونه توصیف کنم سرباز هستهای به خونآغشتهام را. اینکه میبینم و میدانم، باید «مصطفای شهید» بخوانمش.
چهار: و اما آخرین مثال از این همه تمثال. الحق «مطهری زمان» است بنا به نقل رهبر انقلاب، آیتالله مصباح. تعبیر «مطهری زمان» در وصف ایشان آنقدر حکیمانه است که برای شناخت مصباح میتوانیم کتب مطهری را بخوانیم و بالعکس. مکثی در یکی، تماشای آن دیگری است. آینده و آینهی هماند. سلسلهی هماند. علمایی از جنس مطهری و مصباح اما در وهلهی اول، عالم مسائل تئوریکاند و دردآشنای مباحث نظری. بهترین اسوهها برای پاسخدادن به سختترین شبههها در حوزهی دین، چرا که هم علقه به نور و روشنایی و علم دارند، هم عقده از تاریکی و ظلمت و جهل. تولایشان دانایی است، تقلایشان خرد و تبرایشان التقاط و کجفهمی. مکاتب دشمنان را از خود دشمنان بهتر میفهمند ولی بهتر از همهی دوستان با آرایش برهان و سمفونی استدلال نقدش میکنند. در نقد مکاتب تئوریک دشمن، دقیقا همان را نشانه میروند که باید و شبهات را از اذهان تودهها آنچنان میزدایند که شاید. مغازهشان مملو از عطر دانایی است. شمع عمرشان را آب میکنند و خودشان را بیتاب، تا سراب نادانی نگیرد دامن آدم را. مدادشان از خون شهدا سرختر و از شمشیر مجاهدان برندهتر است. عصای دست عقل مردماناند، هنگامهی هجوم شبهات و تکیهگاه قلب جامعهاند، هنگامهی شبیخون ظلمات. دیدنشان عبادت است، شنیدنشان درایت، نشست و برخاست با ایشان سعادت و دوری از گردشان مایهی شقاوت. علمایی از این دست، البته هم مبارزه میکنند و هم کم و بیش سیاسیاند اما «سیاستمدار» به معنای آکادمیک آن نیستند و لزومی هم ندارد سیاستمدار باشند. بیآنکه در طلب عافیت باشند، منزلتشان برتر از ورود به جزئیات سیاست است. اساسا سیادت دارند بر سیاست. دیانتشان عین سیاستشان است اما سیاستورزیشان سیاسی نیست. دکان سیاست مکان کسب و کارشان نیست. این مهم، نه نقطهضعف این حضرات است و نه نقطهقوتشان؛ طبیعت وجودشان است. محل کار امثال مطهری و مصباح، حوزه و دانشگاه است؛ نه حزب و باشگاه. این قبیل علما متأثر از همین واقعیت، اظهار نظر سیاسیشان «تشخیصمحور» است. این، نه عیب است و نه حسن؛ واقعیت است. طبیعیترین واقعیت، بدیهیترین حقیقت. روزگاری مطهری تشخیص میداد که شریعتی به شدت مضاعف به درد حسینیهی ارشاد میخورد اما وقتی فهمید آرای دکتر خالی از انحراف نیست، باز هم بنا به تشخیص عمل کرد و کوبید بر دهان همان دکتری که تا دیروز مدحش میکرد. اگر به جای مطهری، مصباح را بگذاریم و به جای شریعتی، احمدینژاد را؛ میبینیم قصه همان است و مصباح دقیقا «مطهری زمان» است. این قبیل از علما حتی آن زمان که سیاستورزی میکنند- همچون وقت تعلیم و تعلم- به تشخیص خویش متکی هستند و به تنها چیزی که فکر نمیکنند و نباید هم فکر کنند، قضاوت بیرونی است. فرق معلم و مدیر همین جا هویدا میشود. مطهری اگر «معلم انقلاب اسلامی» بود، مصباح هم «معلم جمهوری اسلامی» است، لیکن معلم اگر با علم سر و کار دارد، حوزهی کار مدیر عرصهی عمل است و سیاست هم عرصهی عمل است. مدیر فقط بر اساس تشخیص خود عمل نمیکند، بلکه تشخیص جامعه را هم میسنجد. این خصیصه باعث میشود در اظهارنظر سیاسی مدیران- بر خلاف معلمان- کمتر نشیب و فراز ببینیم. به همین دلیل است که نظر شهید بهشتی و رهبر انقلاب دربارهی دکتر شریعتی تابع نظر شهید مطهری نیست و نظر همواره ثابتی است که هرگز دچار تغییر نمیشود. آن روز که مطهری تشخیص داد سخنرانیهای شریعتی نیاز مبرم جامعه است، با این شدت قبول نداشتند حضرت آقا و شهید بهشتی دکتر را اما دگر روز هم تند میدیدند نظر مطهری را در طرد شریعتی. مدیر بر خلاف معلم باید بر مدار اعتدال بچرخد ولی معلم چنین مسئولیتی ندارد؛ چرا که باید بر مدار علم و دانستههای خودش بچرخد. از یاد نبردهایم روزگار ماضی را که عدهای از دلسوزان انقلاب به سخنان پیش از خطبههای مصباح این نقد را وارد میکردند که در اسلام ممکن است گونهای از خشونت تجویز شده باشد اما زمان حال به لحاظ سیاسی وقت مناسبی برای بیان این حرفها نیست. مصباح ولی به تکلیف خودش عمل میکرد و کاری با سنجش اوضاع سیاسی کشور نداشت. جالب اینکه به نظر نگارنده، هم آن نقد وارد بود و هم تشخیص استاد. فلاسفهای از تبار مطهری و مصباح، شأن معلمی دارند و معلم درسش را میدهد و چه کار دارد به تیتر یک روزنامهی صبح امروز؟ معلم اگر بخواهد همهی ملاحظات سیاسی را در ورای درس خود لحاظ کند که دیگر معلم نیست؛ میشود سیاستمدار و سیاستمدار نمیتواند به شبهات عقیدتی به مانایی و ماندگاری معلم پاسخ دهد. اتفاقا همین بیملاحظگیهای قابل درک است که باعث شده مطهری و مصباح، این همه خوش بدرخشند. مطهری و مصباح آنقدر نزدیک هماند که جملهی امام در تأیید صددرصد آرای معلمی- و نه سیاسی- مطهری را میتوان دربارهی آرای معلمی- و باز هم نه سیاسی- مصباح به کار برد. راستی که به کدام کتاب عقیدتی مصباح نقدی میتوانند وارد کنند اغیار غربزده؟ این جماعت که فراریاند از مناظره حتی با شاگردان مصباح! با همهی این تفاصیل و تفاسیر و از آنجا که جایگاه معلم و مدیر از هم متفاوت است، حتما قابل نقد است آرای سیاسی اساتیدی از تبار مطهری و مصباح. این انتقاد البته ربطی به وجههی علمی این بزرگواران ندارد. یکی چون راقم این سطور اگر بخواهد شبهات عقیدتی خود را حل کند، باید سراغ کتب مطهری و مصباح برود اما معلم، معلم است و لزوما «مرجع تقلید مسائل سیاسی» نیست. اصولا این قبیل مسائل، تقلیدبردار نیست و محل حکم هم نیست. اینجاست که حق مجبور است به «مدیر» مراجعه کند و بپرسد: «اما بهشتی زمان کیست؟»