
هنگام روپایی انگار با امینالله در صحن انقلابم
فصل رهایی
نویسنده : حسین قدیانی
هر آدمی باید حرصش را سر یک چیز خالی کند و من حرصم را سر توپ خالی میکنم. وقتی روپایی میزنم، جایی هستم بیرون از این دنیا، بیرون از این کرونا، بیرون از این زمین، بیرون از این زمان و بیرون از همه چیز. وقتی روپایی میزنم، دقیقا نمیدانم کجا هستم و آنجایی که هستم اسمش چیست اما خوب میدانم جایی بیرون از این جو و بیرون از این فضاست. وقتی روپایی میزنم، مجنون را کنار لیلی میبینم؛ در حال معاشقه. عاقبت یک جور باید نسل عشق را ادامه داد دیگر. به خاطر همین است که وقتی روپایی میزنم، لیلی را میبینم که دارد خودش را برای مجنون ناز میکند. لیلی زنی است عاشق رژ جگری و موی بیگودی و لاک کالباسی و همهی رنگهای رنگینکمان. لیلی زنی است زبانباز که خوب بلد است چطور دل مجنون خسته از کار در موتورخانهی جهنم را ببرد. من وقتی روپایی میزنم، لیلی را در حال رقص برای مجنون میبینم که با هر قر یکی از لباسهایش را درمیآورد و لحظه به لحظه برای مجنون آمادهتر میشود. گمانم «میوهی ممنوعه» جگر لیلی بود، نه سیب و گندم و گیلاس و گلابی و هندوانه و هلو. حال سؤال اینجاست: آیا مجنون واقعا جگر لیلی را خورده بود؟ چه میدانیم! واقعا ما چه میدانیم در شبهای روشنتر از روز مایل به صورتی لیلی و مجنون چه گذشته است؟ من اما وقتی روپایی میزنم، همه چیز را میدانم، همه چیز را میبینم و #خدا همهی پردهها حتی پردهی اتاق خواب ویس و رامین را برایم کنار میزند. این خود من هستم که از یک جا به بعد دیگر حیا میکنم و الا تا الان بارها و بارها فرهاد و شیرین را در آغوش گرم یکدیگر دیده بودم. من وقتی روپایی میزنم، انگار دارم از دختر شاه پریان خواستگاری میکنم؛ انگار دارم با حضرت حافظ شراب ناب میخورم و انگار دارم با جناب مولوی دور شمس سماع میکنم. من وقتی روپایی میزنم، هایده فقط «همین امشب» را دارد و معین هم مشغول «سینهریزی از جواهر» است. من وقتی روپایی میزنم، حتما فصل پاییز است و جادهها خیس و پنجرهها باز و خورشید در حال غروب و سیاوش در کار «چشمهای منتظر به پیچ جاده». من وقتی روپایی میزنم، رهاتر از مارادونا، نویسندهتر از داستایوفسکی، خمارتر از داریوش، خسروتر از شجریان و حکیمتر از فردوسی میشوم و با آقای سعدی همقدم میشوم در همهی ابیات بوستان و گلستان و شما چه میدانید شیخ اجل چهطور مخ دخترهای شیراز را در باغ ارم میزند. من وقتی روپایی میزنم، فقط اندازهی یک توپ چهلتکه با بابااکبر شهید فاصله دارم. انگار کن با امینالله در صحن انقلابم؛ رها با رضا و رضا با رها...