
روایتی از پشت صحنهی یک صحنهی دلخراش در صدر اسلام
من هند نیستم
اینجور فرض کن که به بازیگر قدیمی نقش عباس در تعزیهی روز تاسوعا یک دفعه پیشنهاد بدهند عباس را بیخیال شو چرا که باید لباس شمر تنت کنی
نویسنده : فاطمه محمدی
همه که از بدو تولد امکان بروز استعدادهای خود را ندارند. یک وقتهایی استعداد آدم در جوانی بلکه میانسالی کشف میشود. من تا بیست سالگی حتی فکرش را هم نمیکردم روزی بیاید که بتوانم صحنهی تئاتر را از نزدیک ببینم، چه برسد به اینکه بخواهم بازیگر تئاتر شوم و بعد از پانزده سال از اولین اجرا، حالا در سالنهای بزرگ تهران روی صحنه بروم؛ آنهم به عنوان بازیگر اصلی. همیشه فکر میکردم ساخته شدهام برای کارهای مدیریتی یا عامالمنفعه. برای همین حتی در عرصهی تئاتر هم آن سالهای اول همهی خدماتم پشت صحنه بود و تنها به تشویق و اجبار اولین دوست هنریام در وادی تئاتر؛ محدثه شهریاری که خود نویسنده و ایدهپرداز و کارگردان است، برای اولین بار نقشی را قبول کردم؛ البته بدون کلام. بعدها نقشهایی که بازی کردم متفاوت و متنوع شد. نقش به نقش، فرمهای بیشتری اجرا کردم و بازی به بازی، از دیالوگهای کوتاه به دیالوگهای طولانی رسیدم. الان چند سالی میشود که طولانیترین حتی سختترین مونولوگها را هم به من میدهند؛ آنهم در نقش بدترین آدمهای تاریخ. اگر حدیقه حیدری را ببینید باور نمیکنید که نویسندهی نمایش و کارگردان تئاتر باشد ولی این همهنری عزیزم اگر چه سنی ندارد اما داد از استعداد این دوست حقیقتا هنرمند. نمیدانم بعد از یکی از اجراها حدیقه در من چه دید که با تحکم اصرار کرد برای بازی در نقشهای سیاه و منفی تمرین کنم. من که اوایل ورودم به تئاتر سرمست از بازی در نقشهای مثبت بودم، ناگهان وارد چالشی بزرگ شدم. اصلا دوست نداشتم بازیگر نقشهای منفی که چه عرض کنم؛ نقشهای سیاه باشم. اینجور فرض کن که به بازیگر قدیمی نقش عباس در تعزیهی روز تاسوعا یک دفعه پیشنهاد بدهند که عباس را بیخیال شو، چرا که باید لباس شمر تنت کنی. راستش برای بازی در نقش آدمبدها همیشه فوبیا داشتم، چون میترسیدم من را از خود واقعیام دور کند. محبت به اهل بیت اگر چه در خانوادهی ما امری موروثی است اما چماق که بالای سرم نگذاشته بودند. عشق به حضرت فاطمه و دختر دلاورش، عاقلانهترین انتخاب همهی زندگیام بود. اینکه همهی دلم را بدهم به عقیلهی بنیهاشم و «سلام علی قلب زینب الصبور» ذکر همیشهی زندگیام باشد. برای همین چادر هم نقش انتخاب خودم خیلی پررنگتر بود تا اجبار پدر و مادر. همین چیزها بود که همیشه دوست داشتم در صحنهی تئاتر، بازیگر نقش خانم فاطمهی زهرا یا حضرت زینب کبری باشم و تحت هیچ شرایطی به بازی در نقش زنهای آن سوی واقعه فکر نمیکردم. بیخود نبود که وقتی حدیقه آن پیشنهاد را داد، یک آن حالم بد شد. آخر یعنی چه که من بخواهم بازیگر نقش دختر عتبه باشم که هزارها سال نوری از او دور بودم؟ واقعا من دلداده به بانو خدیجه را چه به هند جگرخوار؟
- برو روی صحنه هند!
- من هند نیستم خانم حیدری!
- خب عزیزم نقش هند را داری! با چه اسمی صدایت کنم؟
- به من هند نگو؛ فقط بگو فاطمه!
هند زادهشدهی عصر جاهلیت، دختر خوششانسی بود که عتبه او را زنده به گور نکرد. زنی که به گمان خودش دنیا در دستهایش بود و مردها را زیر پاهایش له کرده بود. او جولان جهالت میداد و در عوالم تاریک و ظلمانی خودش سرخوش بود که اسلام به واسطهی حضرت محمد ظهور کرد. در عصری که پرچمدار پاکدامنی خانم خدیجه «امالمؤمنین» بود، هند صاحبپرچم بدکارگی و افسارگسیختگی بود. زنی بیمهر و کینهای که با لوندی به هر آنچه میخواست میرسید. هند بعد از ظهور اسلام به خاطر جاهطلبیاش صدها دسیسه علیه پیامبر چید، پدر و برادرش را به صرافت جنگ با رسول خدا انداخت و هنگامی که در نقشههایش علیه ختمالمرسلین شکست خورد، قسیالقلبتر از همیشه آن کار عاری از شرافت را با عموی پیامبر کرد تا به درستی «سیاهترین زن تاریخ» لقب بگیرد. پس از او پسرانش هم سیاهی وجود هند را تا غروب روز عاشورا ادامه دادند و تبدیل به بدنامترین خانوادهی همهی اعصار و قرون شدند.
حالا تصور کن، من که جانم میرود برای دردانهی پیامبر و ذریهاش؛ من که سمفونی نام زیبای حضرت مصطفی روحم را به پرواز درمیآورد؛ من که هر بار هنگام تماشای فیلم «محمد رسولالله» و دیدن شکست مسلمانان در جنگ احد با همهی وجود اشک میریزم، اینک باید یکی از سختترین صحنههای تاریخ صدر اسلام را به تصویر بکشم؛ صحنهی پارهپاره شدن پیکر جناب حمزه توسط هند جگرخوار. لحظهای که دل را تا محشر کربلا میبرد و میتوان آن را گوشهای از حوادث روز عاشورا تجسم کرد. به همین خاطر پذیرفتن نقش هند برایم دغدغهای بزرگ در عرصهی بازیگری بود.
گاهی شده در زندگی روزمرهام، کاری کردهام یا حرفی زدهام که از نظر حسین «نمایش» آمده: «ای خدا بگم چی کارت نکنه! مگه داری تئاتر بازی میکنی؟» نه خب! زندگی تئاتر نیست. برای بازی در صحنهی تئاتر باید چند ماه دیالوگهایم را مرور کنم، اکتهای بدنی را تمرین کنم، به نقشم فکر کنم، آن را بپذیرم و دوستش داشته باشم تا بتوانم به درستی نمایشش بدهم. زندگی اما در لحظه است. خیلی وقتها نمیشود لحظههای نیامده را پیشبینی کرد، برایشان سناریو چید و حرفها و رفتارها را از قبل تمرین کرد. ولی در تئاتر نشان دادن شخصیت یک نقش، مستلزم مدتها تلاش و ممارست است. بارها پیش آمده که بعد از روضه اجرا داشته باشم و به خاطر همین نتوانسته باشم نقشم را به خوبی بازی کنم. چون قلب من در آن لحظه صاف و رقیق بود و نمیتوانستم شخصیت سیاه و غلیظ هند را به خوبی نمایش بدهم. واقعا نمیشد که از خوردن جگر حمزه خوشحال باشم و کل بکشم؛ در حالی که دلم برای جگر زینب کبری خون بود. هنوز هم فشار سنگینی این نقش برایم در حدی است که مرا بعد از هر اجرا نقش بر زمین میکند. من نقش هند را به جهت پیچیدگی بازی دوست دارم اما این دلیل نمیشود که شخصیت هند را هم دوست داشته باشم. فقط تلاش میکنم آن را به درستی نمایش بدهم. برای همین هر قدر بیشتر با نقشم همذاتپنداری کنم، بهتر میتوانم آن را ارائه کنم و در نگاه مخاطب هم جذابتر میشود. چون نمایشی نزدیک به واقعیت میبیند، نه اجرایی تصنعی. اما تفاوت شخصیت من با هند خیلی بیشتر از چند درجه و چند پله است. هر چه هند کاشت و خواست درو کند، من بعد از هزار و چهارصد سال بر باد میدهم و به کهکشانهای دور میفرستم تا مبادا آتش عذابش دامنگیر خودم و نسلهای بعد از خودم شود. من روی صحنه میروم و نقش هند را اجرا میکنم ولی به قول بچههای تئاتر، من «هند عزیز» هستم، نه «هند جگرخوار». چون فاطمهای را در اسم و رسم خود دارم که ودیعه از حضرت مادر است. من میتوانم سیاهی را برای ساعتی به شما نشان بدهم اما نمیتوانم آن را با خود در زندگی حمل کنم. پس خانم حیدری عزیز! لطفا موقع صدا زدنم برای بازی، مرا فقط فاطمه صدا کن! چون من هند نیستم، فاطمهام.