
من در دههی هفتاد بیشتر با دختربچههای دههی شصت میپلکیدم
کوک عروسک
نویسنده : سمیه جلیلوند
سمیه جلیلوند: یکی از منتهایی که خدا بر سر من گذاشته، تقدیم چهار دستهگل به زندگی مشترکم بوده و هیچ بعید نیست این چهار دستهگل بیشتر هم بشوند. از کرم خدا هیچ چیز بعید نیست. فعلا با همین دو جفت دستهگل مشغولم؛ به همان نام پدربزرگها و مادربزرگهایم که چقدر بابت داشتنشان در کودکی به دوستانم فخر میفروختم. خانهی ما به خانهی هر دو مادربزرگ نزدیک بود و به همین خاطر هر روز نصف روز را در خانهی مادر پدری و نصف روز را در خانهی مادر مادری سپری میکردم. یا با دخترخالهها و پسرخالهها آتش میسوزاندیم یا با دخترعمهها و پسرعمهها از دیوار راست بالا میرفتیم و تا میتوانستیم حرص بزرگترها را درمیآوردیم. گاه با دخترهای همسایهی این مادربزرگ خوش میگذراندیم، گاه با دخترهای همسایهی آن مادربزرگ دل میدادیم و قلوه میگرفتیم و قصه تعریف میکردیم و هیچ کاری هم به غوغای جهان نداشتیم. ما جهان خودمان را داشتیم. جهانی که نه بوق داشت و نه ترافیک و نه دود و نه آهن و نه کرونا و نه دروغ. الان که به آن روزها نگاه میکنم، بیشتر مطمئن میشوم که خانهی هر دو مادربزرگ برای من، حکم صفا و مروه را داشت و فقط خدا میداند که از آن هرولههای معصومانه که خالی از چاشنی شیطنت هم نبود چقدر کیف میکردم. یک وقتهایی هم میشد که از خروسخوان تا بوق سگ در کوچه پلاس بودیم و در خانههایی دو در دو به وسعت چادرنماز مادربزرگ، تبادل عروسک میکردیم و با خالهبازی، کار سخت مادری را تمرین میکردیم. معمولا اینجور بود که هیچ متوجه گذر زمان نمیشدیم؛ مگر سوسوی ستارهها پایان روز را به ما یادآوری میکرد. چه فایده که در تاریکی شب، جرئت برگشتن به خانه را نداشتیم تا مبادا با تشر پدرهایمان روبهرو شویم: «خجالت هم خوب چیزیه! از کی تا حالا دختر تا این موقع بیرون میمونه؟» تمام خاطرههای دورهی کودکی من در همان دو خانه جوانه زد و به بار نشست. هنوز که هنوز است با طعم میوههایش خاطرهبازی میکنم و با یاد بازیگوشیهای روزگار بدون گوشی لذت دنیا را میبرم. من آدم خاطراتم هستم و بیشتر هم خاطرات عصر بچگی. بیخود نیست هر از گاه با کودک درونم یک توک پا میروم به دههی هفتاد و به این زودیها هم برنمیگردم. من متولد سالهای ابتدایی دههی هفتادم و طبیعی است که تنهام خورده باشد به تنهی دههشصتیها. یک جورهایی استادتمام آتشپارگیهای ما بودند دههشصتیها. یک پله که چه عرض کنم؛ یک تپه کلهشقتر و تخستر و سر به هواتر از ما. من هم که همیشه میپلکیدم زیر دست و پایشان. مثل همهی آن روزهایی که پیرمرد بداخلاق با الاغش خیارچنبر میآورد محله و میفروخت. خدا از سر قصور و تقصیر ما بگذرد. آنقدر دنبالش میکردیم و کرکر میخندیدیم و ادا و اطوار درمیآوردیم که آخر سر کفری میشد و با اخم و تخم پیرمرد، ما هم مجبور میشدیم دممان را بگذاریم روی کولمان و به سرعت باد راهی خانههایمان شویم. یادش به خیر! وقتهایی را میگویم که آن اساتید دههشصتی با چند تکه چوب و کاغذ و نخ، بادبادک میساختند و هوا میکردند. من هم قاطیشان میشدم و رقص زیبای بادبادکها را در آسمان گرم تابستان تماشا میکردم. ما دهههفتادیها هم برای خودمان کم شیطنت نداشتیم. مثلا آخر تابستان با آمدن قاصدکها یا به قول مادرمان «ننهپیرهها» میافتادیم توی کوچه و خیابان و هر چی قاصدک میدیدیم جمع میکردیم و روی هم میگذاشتیم و بیرحمانه آتششان میزدیم. یا یکی دیگر از شیطنتهای لذتبخشی که تقریبا همهی بچههای آن دهه تجربهاش کردهاند، زدن زنگ خانههای مردم و فرار کردن بود و چون آن روزها آیفن برای ما تازگی داشت، با شنیدن صدای صاحبخانه، ابتدا کمی ذوقمرگ میشدیم و بعد اما فلنگ را میبستیم و جالب اینکه فکر میکردیم فتحالفتوح کردهایم. خالهبازی ما دخترها که دیگر کیف دنیا بود. تا به هم میرسیدیم، چادرنماز مادربزرگ را برمیداشتیم و در گوشهای از خانه تیغهای میکشیدیم و بساطمان را پهن میکردیم. با آب و بیسکوییت و پفک در آن ظرفهای رنگارنگ چه غذاها که نمیپختیم. پدرم مغازه داشت و معروف بود به «داییبستنی». سر همین همیشه خانهی کوچک پارچهایمان پر بود از خوشمزهترین خوراکیها. گاهی هم پسرها خودشان را میچپاندند در بازی ما به امید اینکه ما دخترها را به همسری بگیرند و البته از خوراکیها هم بهرهای ببرند. نامردهای ناقلا چه زیرکانه به بهانهی اینکه میخواهند نقش شوهرمان را بازی کنند، ما را رام خودشان میکردند. غمانگیزترین خاطرهی دورهی کودکی من مربوط میشود به روز عاشورا و نذری پدربزرگهایم. روز عاشورا یک پدربزرگم صبحانه هلیم پخش میکرد و آن یکی نهار میداد. شب عاشورا که میشد تمام بچهها و نوهها مهمان خانهی پدر پدریام بودیم تا صبح. از شب که هلیم را بار میگذاشتند، بالای سر دیگ بودیم و آن را هم میزدیم و زیارت عاشورا میخواندیم. به امید اینکه صبح دم در بایستیم و ظرفهایی را که در و همسایه برای بردن هلیم آورده بودند بگیریم دستمان و پر شده تحویلشان دهیم. تازه بعد از جمع شدن بساط نذری میرفتیم خانهی پدر مادریام برای نذری ظهر عاشورا. همان برنامهها را داشتیم تا بعد از ظهر. دستهی پررونق بعد از ظهر عاشورا حسن ختام عاشورای هر سالهمان بود. اینکه گفتم «غمانگیزترین خاطره» به خاطر این است که یک هفتهای است آلبوم بلورین خاطراتم ترک خورده. یک هفتهای است که من غرق در آن عالم بچگی شدهام. یک هفتهای است که پدربزرگ عزیزم آسمانی شده. یک هفتهای است که دیگر نفسهایش نیست تا دلم خوش باشد که گر چه کم میبینمش اما در همهی کوچهپسکوچههای زندگیام عطر مهربانیهایش حضور دارد. لعنت به کرونا که نگذاشت یک سال آخر زندگیاش، سیر ببوسمش و یک دل سیر تماشایش کنم. پدربزرگ امام حسینیام که ذکر مقدس «حسین» و «یا حسین» و «لبیک یا حسین» همیشهی خدا ورد زبانش بود، صبح روز عاشورا بعد از خواندن نماز صبح و زمزمهی زیارت عاشورا پای عهد و نذر هر سالهاش به دیدار مولایش رفت و مرا تا ابد در حسرت آن نگاه آخرین باقی گذاشت.