ارکیدهی سفید
نویسنده : فاطمه خلیلیان
مرد به جنگ رفته بود و شب خواب زنی را دیده بود که پسر یکسالهای داشت و پسر در بیمارستان بستری شده بود. در خواب دیده بود تختی که بچه روی آن خوابیده، تشکی نصفه و نیمه دارد و نرده ندارد و پایین پای بچه سیمخاردار کشیدهاند. مادر علت سیمخاردار را جویا شده و پرستار به او گفته بود: «بعضی بچهها از بیمارستان فرار میکنند.» مرد از خواب پرید. اردوگاه زشت و سرد و ساکت و پر از سرباز بود. آب و چراغ دم دست نبود و مرد فقط شورت و شلوار به پا داشت و در یک جیب، چهار تا بادام. فکر کرد زن خواب، مادرش بود و آن بچه هم خودش بود که همیشهی خدا از جنگ فراری بود. مرد برای جنگیدن زیادی بیعرضه بود و با شلیک آرپیجی در خود شاشیده و دبه درآورده بود که آب قمقمه روی شلوارش ریخته. آنهم برای رفیقی که به او چشمک زده و لحظهی بعد مرده بود. آن زمین جنگی شاهد سیصد و چهل و پنج روح بود که همینجور پشتسر هم از بدنها جدا میشدند و مرد از این تصویر میترسید و همینطور به خود میپیچید و برای تسلای دل بیقرارش در تصور چیزی خوش فرو میرفت. او در خیال به روستایش برگشته و تا میتوانست علف و رود بوییده بود و وقتی با آرامش نسبی از خیال بیرون آمده بود، روی زمین نشسته بود و نوک اسلحه را در دماغش میدید. مرد در عالم خیال بود و دستور عقبنشینی معاون فرمانده را نشنیده و اسیر شده بود. شانس بدش دیگر شاشی هم در مثانه برایش نمانده بود که از ترس خودش را خیس کند. با خودش عهد کرد هر چیزی از جبههی خودی میداند بیچون و چرا به دشمن بگوید اما مرد از نقشهی فرماندهی جبههی خودی چه میدانست؟ او و پسری بیستساله، تنها اسرای آن عملیات بودند. مرد در پشت کامیون دشمن، سفر به سانتورینی و نشستن در استخر و تماشای آب را تصور کرد. از کامیون پرتاب شده بود به دههزار کیلومتر آنورتر و سپس دوباره به داخل یک سوراخ پرتاب شد و دیگر سانتورینی و پسر بیستساله را نمیدید. مرد نه درجهای داشت و نه اطلاعاتی و تنها یک سرباز ساده بود. هیکلش خوب نبود و هیچ نشانی روی لباسش نداشت و آرپیجی که میزد به خطا میرفت و تا به آن روز کسی را نکشته بود. احتمالا مردی که آن طرف دیوار پاسبانی میداد، همهی اینها را از همین سر و ریختش حدس میزد و میدانست که نهایت ارزش او تاختزدن با مهرهی بیارزش خودی است. سلول تاریک و نمور بود و بوی موش مرده میآمد. آب از یکجا میچکید و صدایی جز چکه نبود. یک متر زمین خدا بود و مرد در این مکان دچار اضطراب شد و حس خفگی داشت. زبان پاسبان را بلد نبود و به زبان مادری التماس میکرد و پاسبان با لحن ناجوری فحش میداد. او یک پنجرهی کوچک را تصور کرد و نوری که از لابهلای آن میگذشت و بر گلدان ارکیدهی سفید میتابید. بعدتر او را برای شکنجه بردند و از او ناامید شدند و دیگر فقط یک وعده غذا حرامش میکردند. در کثافت خودش غلت میزد و با تصور ماساژ و آفتاب و پرسه در مزرعهی تاک، بوی گند را تحمل میکرد. او پسر بیستساله را از سوراخ تماشا میکرد که هر روز کتک میخورد و مچاله زیر بغلهایش گرفته میشد و دست آخر در راهرو مرد و فردایش جنگ تمام شد. مرد مریض، متوهم و کثیف بود و ارزش تاختزدن با موش را هم نداشت. او را در کثافت رها کردند و رفتند. مرد در خیالش توکان بر شانهاش نشسته بود و بهارنارنج میخورد و مادرش را میدید.