
در کودکی هم گاهی برای خلوتکردن، چنگ قدیمی مادر فریدونخان را برمیداشتم و مینواختم
لکهدار
نویسنده : ابوالفضل بابک
چنگ میزنم و عادت کردهام به این کار. چنگ میزنم اما شاگردنانوا نیستم که خوشابهحال او که لااقل با این کارش شکمی را سیر میکند. چنگ میزنم مانند مادهببری که برای خانوادهاش میجنگد. چنگ میزنم اما نه در صورت لاشخورهایی که حمله میکنند به تولههای مادهببر؛ بلکه پنجههای زنانهام فرو میرود در لباس. چنگ میزنم و عادت کردهام به اینکار. نه اینکه ماشینلباسشویی نداشته باشم؛ دارم، خوبش را هم دارم. قابلیت اضافهکردن لباس در حین شستوشو را هم دارد. اینقدرش را میدانم که جهیزیهام #کامل بود. سینا هم برایم سنگتمام میگذاشت. مشاور پدرم بود و چند باری مرا دیده بود. موضوع را با فریدونخان در میان گذاشت. یکهتاجر آن حوالی هم که دید جوان پاک و سالمی است، گفت با خانوادهاش بیاید خانهمان برای صرف چای و امر خیر و اصل مطلب. الحق که پدر برایش پدری کرده بود. مجلس عروسی در مجللترین تالار شهر برگزار شد. عمارتی را هم پدرم در بالاترین نقطهی شهر به ناممان زد. ناسلامتی مشاور اعظم فریدونخان بود. هرچه را میخواستم، از بهترین نوعش برایم میخرید. حتی همین سارافونی که دارم با دستانم چنگ میزنم تا لکهی رویش را پاک کنم. لباس البته لکهای ندارد. من دارم وانمود میکنم #لکه دارد. این سارا است که لکهدار شده. یاد نوجوانی خودم افتادم؛ تا از سر کوچه رد میشدم، پسرکی همسن و سال خودم که بیستچهاری آنجا ول بود و همیشه هم یک پایش را به دیوار تکیه میداد، متلکی بارم میکرد. دختر محجوبی بودم؛ جوابش را نمیدادم. این کارش مثل کامنتگذاشتن پسرهای امروزی زیر پست دخترهای امروزی بود. من که آن زمان خودم را پاک نگه داشتم؛ این سارا است که لکهدار شده. روزی که سارای زیبا و چشمآبی من به دنیا آمد، تا روزی که دندانهای شیریاش یکبهیک افتادند و او را به مدرسه میبردم و از مدرسه میآوردم، کمتر از «ساراجان» صدایش نمیزدم. سینا که یکسره دنبال گمرک و ترانزیت و سفرهای خارج و کارهای پدر بود؛ سارا تمام دلخوشیام شده بود. تا کمکم زبانش باز شد و چند تایی دوستپسر پیدا کرد و آن گوشی لعنتی و آن اینستاگرام لعنتیتر. روزبهروز حالش خرابتر میشد. روزبهروز حالم خرابتر میشد. از همان روز برای اینکه با خودم خلوت کنم، چنگ میزنم. در کودکی هم گاهی برای خلوتکردن، چنگ قدیمی مادر فریدونخان را بر میداشتم و مینواختم. این چنگزدن اما ظرافت نداشت؛ خشونت داشت. تصور میکردم دارم در صورت پسرک، چنگ میزنم. خودم را مادهببری میدیدم که دارد از خانوادهاش #دفاع میکند. چند بار خواستم با سارا که البته دیگر فقط مال من نبود، صحبت کنم. میدیدم که موبایلش را دست میگیرد و من به هر طرف خانه میروم، او هم مثل آفتابگردان، صفحهی گوشی را میچرخاند. چه خبری میتوانست در آن آشغال، در آن سطلآشغال باشد که نمیخواست مادرش از آن بو ببرد. یک شب که خوابید، با انگشت خودش رمز گوشی را باز کردم. نفهمید. هیچوقت نفهمید که چنگ میزنم و عادت کردهام به این کار. مگر من به او کملطفی کردم؟ کملطفی کردم! نباید این اواخر، آنقدر سخت میگرفتم به او. ولی بگذار ببینم؛ مگر #سینا برای #سارا کم گذاشت؟ ذلیلمرده آخر هر هفته، دو- سه روزش را به خانه نمیآمد. اگر هم میآمد، دیروقت. بعضی وقتها میگفت با دوستانش بیرون میرود. من هم خیلی به او سخت نمیگرفتم اما مثل اینکه عادتش شده بود شبها دیر برگردد خانه. دیگر به او اجازه ندادم. یکبار با دوستانش قرار گذاشته بود. من هم نگذاشتم. شد آنچه نباید میشد. آنقدر #جیغ کشید و سر من #داد زد که با #فریاد به او گفتم از جلوی چشمم #دور شود و دیگر نمیخواهم ببینمش. رفت. از آن موقع دیگر ندیدمش. البته از نزدیک ندیدمش. ولی عکسهایش را چرا. عکسهایی را که با آن پسرک، همهجا پخش کرده. غلط نکنم، از قبل #نقشه ریخته بود کثافت و الا چه کار به شناسنامهاش داشت؟ چه کار داشت به طلاهای من؟ چطور زودتر به او #مشکوک نشدم که روزبهروز با من سردتر میشد، روزبهروز بیشتر سرش در گوشی موبایلش فرومیرفت و روزبهروز نیشش تا بناگوش بازتر میشد؟ حالا من و سینا دعواهای سریالیمان تمام شده. سینا آرام شده. فریدونخان هم که روزهای اول، اینور و آنور پرسوجو میکرد تا شاید ردی از سارا پیدا کند، بفهمی نفهمی آرام شده. من اما چنگ میزنم و عادت کردهام به این کار. هر شب همین کار را میکنم تا من هم آرام شوم. اما نه من #آرام میشوم، نه لکهی سارافون #پاک میشود، نه لکهی سارا...