
یک کلاه سبز سیدی معروف داشت که همهی اقوام او را با همان کلاه میشناختند
بابامغازه
همه منقلب و متعجب از سیما و صدای پیرمرد بودیم که یکهو در میان جمعیت ناپدید شد
نویسنده : طاهرهسادات بهرهمند
بابامغازه صدایش میزدیم. این اسم از ابداعات مامان بود؛ برای اینکه موقع صدا زدن بابا و بابابزرگ، سردرگم نشویم. دلیل انتخابش هم این بود که #بابامغازه مغازهدار بود. انصافا هم مامان، اسم نابی انتخاب کرده بود؛ نامی که هم بین باباهای خودمان #تمایز به وجود میآورد و هم #خاص بود و #لنگه نداشت. در بیشتر خاطرات مشترک من و بابامغازه هم رد پایی از #مغازه دیده میشود. نور به قبرش ببارد. امکان نداشت به دیدنش بروم و چند برش از لواشکهای ملس مغازهاش نصیبم نشود. از طعم قاووتهای مخصوصش که نگویم؛ هنوز که هنوز است قاووتی به آن خوشمزگی نخوردهام...
قدیمترها از #فک و #فامیل شنیده بودم که بابامغازه تا چهل سالگی آنقدرها اهل #نماز و #تعقیبات نبوده. این تعریف شاید با وضعیت اعتقادی اقوام پدریام خیلی هم غریب نبود اما با شناختی که من از بابامغازه داشتم، اصلا جور درنمیآمد. دلیل تحول چهل سالگی بابامغازه را نمیدانم اما به یاد نمیآورم حتی یک بار صدای #اذان بلند شده باشد و او قامت به #نماز نبسته باشد. بچه که بودم، زیاد از #عزاداری و #گریه و #حب و #بغض و #روضه و #روزه چیزی سر در نمیآوردم ولی یادم هست که هر بار اسم امام حسین آورده میشد یا تصویری از حرم امام رضا بر صفحهی تلویزیون نقش میبست، اشکهای بابامغازه بیصدا و بیاختیار #جاری میشد. حتی بابا تعریف میکند حوالی انقلاب که در کرمانشاه ساکن بودهاند، بابامغازه هیئت عزاداری بزرگی در شهر داشته و ارادتش به اهلبیت زبانزد بوده. به تعریف عزیزجان، همین حب به اهلبیت هم باعث شده بود که بابامغازه از #کرمانشاه با خانوادهاش راهی #مشهد شود. سالهای اول پس از انقلاب به مشهد آمدند و نزدیک حرم، خانهای خریدند و ساکن شدند. بعد از آن، سالها عزیز و بابامغازه، همسایهی امام رضا بودند. سه فرزند داشتند و چهارمی را هم در مشهد به دنیا آوردند. بماند که بابامغازه آنقدر به امام رضا علاقه داشت که نام آخرین پسرش را که در همان کرمانشاه به دنیا آمده بود، گذاشته بود رضا...
دانشآموز اول راهنمایی بودم که بابامغازه فوت کرد. آن روز یکی از تلخترین روزهای عمرم بود. یکی- دو ساعت بعد از اذان صبح که از خواب #بیدار شدم، دیدم #پدر در #خانه نیست و #مادر هم پای تلفن در حال گریه است. خیلی زود شال و کلاه کردیم و لباس مشکی پوشیدیم و راهی خانهی بابامغازه- که الان آنجا را خانهی #عزیزجان میدانیم- شدیم. عزیزجان میگفت بابامغازه نمازش را که خوانده، به رسم تمام سحرهای گذشته، چایش را خورده و به رختخواب رفته و...
خدایش بیامرزد. همنشین هشتمین امام شود الهی. صبح اول وقت، بابامغازه را برای غسل به بهشت رضا بردند و ما هم به #حرم رفتیم و منتظر رسیدن جنازه شدیم. بابامغازه یک کلاه سیدی معروف داشت که همهی اقوام او را با همان کلاه میشناختند. هنوز بچه بودم و اصلا دوست نداشتم باور کنم که بابامغازهی مهربانم، ما را #تنها گذاشته و رفته پیش خدا؛ اما وقتی کلاه سبز بافتنی او را روی تابوت دیدم، فهمیدم که تابوت بابامغازهی من است و آنجا بود که یقین پیدا کردم دیگر او را برای همیشه از دست دادهام...
بعد از طواف جنازه در حرم و خواندن نماز میت، پیرمردی نورانی با ردایی سفید و عصایی بهدست، بالای سر جنازه حاضر شد. پیرمرد رو به ما کرد و گفت: «خوشا به حال شما که بر جنازهی این #سید نماز میخوانید و او را #تشییع میکنید». همه #منقلب و #متعجب از سیما و صدای پیرمرد بودیم که یکهو در میان جمعیت #ناپدید شد! چنان غیبش زد که انگار هیچوقت آنجا نبوده! نمیدانم آن #پیرمرد از کجا پیدایش شده بود و داستانش چه بود و به کجا رفت؛ اما خوب میدانم که وقتی چشمم را در جستوجوی پیرمرد، اینسو و آنسو میچرخاندم تا بلکه دوباره ببینمش، ناگهان نگاهم افتاد به حدیثی از حضرت شمسالشموس، بالای در خوشگل طلاکوب یکی از ورودیهای صحن آزادی: «هر كس مرا در طوس #زيارت كند، در سه #موقف به يارى او خواهم آمد تا او را از ناراحتیهاى آن حال #نجات دهم».
#خدا میداند که چقدر دوست داشتم از پدربزرگم- که روی دوش بزرگترها به پابوس امام رضا علیهالسلام آمده بود- بپرسم: «موقف یعنی چی بابامغازه؟!»